خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
68
امتیاز واکنش
436
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
حمید لنگان لنگان برگشت و به طرف دامون آمد. وقتی خودکار را به دستش داد قدم هایش کمی تند تر شد.
دامون تک‌خنده‌ای از این حرکت بچگانه‌اش زد و مانند یک جلاد آرام آرام پشت حمید به راه افتاد.
- دامون...داداش.
- آقا دامون.
- یک غلطی کرد شما ببخشش.
- آقا دامون حمید رو خدا زده ولش کن.
- داداش بی‌ناموسی کرده حقشه؛ ولی به نظرت بس نیست؟
بی توجه به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH- و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
68
امتیاز واکنش
436
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
تکه کاغذی که رویش شماره‌ی اون پسر علی نام بود را روی صندلی شاگرد انداخت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
بعد از اینکه در را از روی اون دو نفری که در اتاقک حبس کرده بود، باز کرد شماره‌ی علی را گرفت. حس می‌کرد می‌توانست در پیدا کردن وینچستر از اون پسر استفاده کند. شاید هم برای اولین بار باید با یکی دوست می‌شد؟!
هوا داشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH- و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
68
امتیاز واکنش
436
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
چند ثانیه‌ای از آن طرف خط صدایی به جز باد نیامد. مشخص بود دامون با سرعت زیادی در حال رانندگی است. مروا موبایل را از گوشش فاصله داد تا ببیند هنوز تماس وصل هست یا نه، که صدای دامون آمد؛ ولی حس می‌کرد صدایش گرمای چندی قبل را از دست داده است:
- منظورت چیه؟
- عوض شدی. حس می‌کنم خشمت بیشتر شده. مرموز شدی، طوری که دیگه نمی‌فهمم تو مغزت چی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH- و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
68
امتیاز واکنش
436
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا دستش را به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و وقتی قصد کرد پشتش را به فرهاد کند، فرهاد پیش دستی کرد و گفت:
- فردا صبح بیا همون دشت همیشگی.
- باشه.
داخل اتاق به شدت گرم بود، به همین دلیل لباسش را از تنش بیرون آورد و به آرامی زیر پتویش خزید و وقتی خواست بالاخره چشمانش را ببندد، صدای خفه‌ی ارمغان را شنید:
- کجا بودی؟
مروا چشمانش را باز کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: هانیه تقی زاده، -FãTéMęH- و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
68
امتیاز واکنش
436
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
از اتاق بیرون رفت که با دیدن دامون، شوکه ایستاد. انتظار داشت دامون در همان حالت قبلی بوده باشد؛ ولی دامون در جایش نشسته بود در حالی که کلاه هودی‌اش کمی بالا رفته بود و چشمانش تا نیمه دیده می‌شد و با نگاه خیره‌ای مروا را نگاه می‌کرد.
مروا لبخند شوکه‌ای زد و به خودش آمد و به طرف دامون رفت و گفت:
- فکر کردم خواب بودی.
دامون کلاه لباسش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~MobinA~، -FãTéMęH- و هانیه تقی زاده

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
68
امتیاز واکنش
436
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 15 ساعت 56 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا با دیدن ارمغان و فرهاد در بالای تپه‌ی سر سبز همیشگی‌شون، بلند سلام کرد و دستش را بالا برد و تکان داد.
دامون با اینکه دیروز عصر ساعت زیادی را خوابیده بود؛ اما خسته‌ی راه و شکنجه‌ی حمید بود. با چشمانی که بخاطر خستگی خمار شده بودند، چشمانش را ریز کرد و به پسری که کنار ارمغان بود و حدس می‌زد همان پسر فرهاد نام باشد، نگاه کرد.
مروا به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده و ~MobinA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا