خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا نزدیک ده بار با ارمغان تماس گرفته بود؛ ولی در دسترس نبودن او باعث عصبی‌تر شدنش شده بود.
مروا کلافه به بطری که تا نصفه آب داشت و به ناگه در این راهروی تاریک جلویش دید، ضربه‌ای زد که با صدای آخی که شنید سرش را بالا آورد و چشمانش را ریز کرد تا شخصی که جلو رویش است را ببیند. با نزدیک شدن جسمی، مروا خودش را جلو کشید و با دیدن علیرضا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 7 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ارمغان بالاخره دست از توهم استفراغ داشتن برداشت و در‌حالیکه آب از موها و تیغه‌ی بینی‌اش چکه می‌کرد گفت:
- وحشی چته؟
مروا لبخند دندان نمایی زد و از چرخیدن دست برداشت و گفت:
- ده بار بهت زنگ زدم. چرا گوشی تو جواب نمی‌دی؟ شاید رفیق عزیز تو دزدیده بودن.
ارمغان موهای فر و خیس شده‌اش که به پیشانی‌اش چسبیده بودند را با دستش به بالا هدایت کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 7 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ارمغان درحالیکه کیف حامل سازش را در دوشش می‌انداخت، چشمی گفت و پشتش را به مروا کرد و گفت:
- مروا می‌سپارم صندلی جلو رو برات خالی بزارن و....
علیرضا در میان حرف ارمغان پرید و گفت:
- لزومی نیست از قبل وقتی مروا خانم رو دیدم سپردم.
مروا تشکری کرد که در پی آن ارمغان چیزی را به یاد آورد؛ پس روبه علیرضا گفت:
- شما برین من یک کاری دارم بعدش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 6 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا مانند دختر نوجوانی شده بود که برای اولین بار می‌خواست به پسری زنگ بزند. همانقدر آشفته اما با اضطرابی شیرین!.
شاید اگر چندسال قبل به این موضوع فکر می‌کرد که تماس گرفتن با دامون این همه حاشیه به همراه داشت با یک لبخند احمقانه رد می‌کرد؛ اما این حال الانش بود که لبخندی احمقانه به تفکرات گذشته‌اش می‌زد.
مروا شماره‌ی دامون را ذخیره و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 5 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا با راهنمایی پسری که تا به حال او را ندیده بود به طرف صندلی هایی که برای شان تعبیه شده بود، رفت.
مروا بی قرار چشمانش را در سالنی که کم کم از مردم پر می‌شد می‌چرخواند؛ ولی همچنان آشنایی در بین آن ها پیدا نمی‌کرد.
مروا بی قرار پاهایش را تکان می‌داد و به ساعتی که بالای سالن قرار داده شده بود نگاه کرد. ده دقیقه‌ی دیگه تا شروع اجرا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 6 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
دامون نمی‌دانست چه بگوید. اصلا چه داشت که بگوید؟!
- به ظاهر زندگی می‌کردم.
مروا که جواب دلخواهش را نگرفته بود پوزخندی زد و گفت:
- به ظاهر؟! مطمئنی؟
دامون نگاهش را پایین برد و به یاقوت هایی که رژ خورده بودند نگاه کرد. این پوزخند را دوست نداشت؛ ولی کاری نمی‌توانست بکند.
مروا در همان حالت ادامه داد:
- من فکر می‌کنم که خیلی هم بهت خوش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 6 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
ارمغان با چشمان اشکی به دامون نگاه کرد. دامون همیشه مثل یک برادر پشتش بود و خوش حال بود که بالاخره این دوری را کنار گذاشته و برگشته است.
دامون دستانی که حالا خالی از گل بود را در داخل جیبش گذاشت و گفت:
- عالی بود.
ارمغان کمی به طرف دامون خم شد تا در این سر و صدا که همیشه بعد از اتمام اجراها به وجود می‌آمد صدای همدیگر را بهتر بشنوند:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 6 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا با چشمانی که از زور گریه نکردن می‌سوخت، به آیینه‌ی روبه رویش نگاه می‌کرد. هر دو دستش را روی دراور قرار داده بود و موهایش آزادانه دو طرفش ریخته شده بودند. شب بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید و تنها نوری که اتاق دخترک را روش می‌کرد نور مهتاب بود که از پنجره‌ی اتاقش به داخل می‌آمد.
دو دل بود. چرا باید به حرف دامون‌ گوش‌‌ می‌داد و مثل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 6 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر دو وارد بام شدند که برای یکی رنگ و بوی نوجوانی و برای دیگری طعم انتظار را هم داشت.
مروا چشمانش را به آسمان داد و به ماه خیره شد؛ اما با وزیدن باد سردی، لرزی کرد.
مروا زیر لـ*ـب گفت:
- انگار هوا به این زودی رفته پیشواز پاییز.
با گرم شدن ناگهانی پشتش، به پشتش چرخید و متوجه شد دامون گرم کن مشکی‌اش را از تنش بیرون آورده و بر روی دوشش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 5 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
72
امتیاز واکنش
440
امتیاز
113
سن
21
زمان حضور
9 روز 21 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
دامون با کلافگی دستش را پایین انداخت و چشمانش را به مروا داد. چشمانش سرد و ناخوانا بودند، طوری که مروا حس کرد پسر روبه رویش را نمی‌شناسد:
- من به تو قولی داده بودم؟!
مروا ناباور و شوکه، چی زمزمه کرد. دامون گرم کن دستش را مچاله کرد به طوری که رگ های دستش بیرون زدند؛ اما هیچ تغییری روی صورتش ایجاد نشد و از چشم مروا هم دور ماند. با این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: هانیه تقی زاده، Tiralin، 80by و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا