خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
267
امتیاز
103
سن
21
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
- اشتباه کردی. تو که می‌دونی خواب شون سنگینه. حالا دستتو بده بهم ببینم وضع اون چطوره.
مروا اگر می‌گفت بخاطر این توجه‌ی دامون دلش هری نریخت پایین، دروغ گفته بود.
مروا سرش را چرخواند تا به ساعت داخل پذیرایی نگاه کند. ساعت چهار صبح را نشان می‌داد و این از هوای گرگ و میشی که از پنجره مشخص می‌شد، معلوم بود.
دامون تنها به زدن چند چسب زخم به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، Tiralin و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
267
امتیاز
103
سن
21
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پدرش سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد و این بار رو به دامون گفت:
- راستی تو چی‌کار کردی؟
دامون با خطاب گرفتنش سرش را به طرف فرخ راد چرخواند و گفت:
- باهاش صحبت کردم. تونستم راضیش کنم.
فرخ لبخند رضایت مندی زد. می‌دانست این پسر هر کاری که می‌خواست را می‌توانست انجام بدهد، بالاخره جلوی خودش قد کشیده بود:
- بهت ایمان داشتم؛ ولی مرد سختی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Tiralin، MaRjAn و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
267
امتیاز
103
سن
21
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقه‌ای به در زد و بدون ایستادن برای شنیدن اجازه از پدرش در اتاق را باز کرد. پدرش بدون بالا آوردن سرش می‌دانست تک دخترش آمده است:
- سلام بابا جونم. آفتاب از کدوم طرف در اومده که من شما رو اینجا می‌بینم؟
سرش را بالا آورد و رو به دخترش لبخندی زد و با دستش به طرف مبل های روبه روی میزش اشاره کرد. مروا همانطور که به طرف آنجا می‌رفت تا بشیند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Tiralin، MaRjAn و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
267
امتیاز
103
سن
21
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
-آها بله....قابل اعتماده... جشن؟!
دامون ظاهرا داشت قرارداد را دوباره می‌خواند؛ اما حواسش به مکالمه‌ی فرخ بود. از حرف هایش سر در نمی‌آورد به همین دلیل بیخیال شد و قرارداد را روی میز قرار داد و به دختر روبه رویش نگاه کرد. بزرگ شده بود. این را امروزی که پا در شرکت راد گذاشته بود و جدیت دختر روبه رویش را دید، متوجه شد. از قراردادهایی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، Tiralin و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
267
امتیاز
103
سن
21
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از صبحانه که از ارمغان جدا شد، چندین بار از صبح با آن تماس گرفته بود؛ ولی ارمغان در دسترس نبود.
موبایلش را برداشت تا دوباره با ارمغان تماس بگیرد بلکه از این گرگرفتگی که مطمئن بود بخاطر عصبانیتش است در بیاید. نمی‌دانست چرا؛ ولی در اعماق وجودش باور داشت که دامون با کسی نیست و الان تنها چیزی که می‌توانست مروا را از رسوایی دور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: MaRjAn و ~MobinA~

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
39
امتیاز واکنش
267
امتیاز
103
سن
21
زمان حضور
6 روز 15 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا به پاهایش خیره بود و به چندی قبل فکر کرد.
دامون بعد از اینکه مروا گفته بود همین‌جاست، ماشین را نگه داشت و قبل از اینکه مروا دستش را از روی پایش بردارد، دستش را گرفت و خودش را به طرف مروا کشاند و چند ثانیه‌ای در نزدیکی دخترک شوک زده ماند و با باز کردن کمربند مروا، نفس عمیق؛ ولی سریعی از عطر تن مروا کشید و به سرعت از ماشین پیاده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا