#پارت۲
بعد از اتمام عملی که داشتم، در حال چای خوردن بودم که هیراد رو دیدم.
بعد از احوال پرسی کوتاهی که کردیم، با لحن جدیای گفت:
- میخوام باهات راجب موضوعی صحبت کنم.
با تعجب به صورت جدیش نگاه کردم. ابرویی بالا انداختم و بعد از خوردن چای، منتظر بهش خیره شدم و ازش خواستم تا صحبتش رو بکنه. میشناختمش، تردید داشت. ولوم صداش رو پایینتر برد و گفت:
- واست از یه روانشناس خوب نوبت گرفتم.
اخمام درهم شد. حرصی چشمام رو، روهم فشردم و جواب دادم:
- یعنی چی سر خود رفتی واسه من نوبت گرفتی؟ مگه من روانیم هیراد؟
پوفی کشید و جواب داد:
- مگه فقط روانیا میرن روانشناس آرتا؟ این حرفا چیه میزنی؟
عصبی گفتم:
- آره، آره، فقط روانیها میرن.
لبخند حرصی زد و جواب داد:
- داداش من، تو که خودتم داری اذیت میشی، با کی داری لج میکنی مثلا؟
درنگی کرد و ادامه داد:
- میدونی اگه بیشتر بشه نمیشه درمانش کرد؟ تا کی میخوای باهاش دست و پنجه نرم کنی؟!
اخمی کردم. با پایان حرفش، اعتراضآمیز از جام بلند شدم. لبمو با حرص به هم فشار میدادم که رنگشون به سفیدی میرفت. در حالی که دندونام رو روی هم میکشیدم سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
- درسته! پس تو هم فکر میکنی من روانیام.
هیراد عصبی سری به تاسف تکون داد و رفت.
به دیوار تکیه دادم و بستهی سیگارو از جیبم بیرون کشیدم. یه نخ از بسته خارج کردم و با فندک زیپوم روشنش کردم. دیگه سیگار هم آرومم نمیکرد، اما دودهایی که تو هوا به گردش در میاومد، جلوه زیبایی نشون میداد و برام خوشایند بود..
دلم نمیخواست تا آخر عمر همچین چیزی عذابم بده. توی این یک سالی که درگیرش بودم به اندازه ده سال عذابم داده بود و توانایی تحملش رو تا آخر عمر نداشتم.
سردرگم از بیمارستان خارج شدم، سوار ماشینم شدم و به سمت خونم حرکت کردم.
تا شب تو فکر بودم. نمیدونستم چی درسته، چی غلط. توانایی تشخیص درست و غلط از هم رو، از دست داده بودم. شاید باید به حرف هیراد گوش میدادم.
بعد از خوردن پیتزایی که سفارش داده بودم، رو تختم دراز کشیدم و به هیراد زنگ زدم.
وقتی بهش گفتم میخوام از خر شیطون بیام پایین و آدرس مطب رو ازش خواستم، خوشحال شد و گفت:
- دمت گرم داداش، داری لطف بزرگی و در حق خودت میکنی.
***
- متاسفانه از من کاری واستون ساخته نیست، تا به حال همچین مراجعهکنندهای نداشتم.
پوزخند صدا داری زدم و سرمو پایین انداختم.
- اینم از روانشناسای مملکت ما.
مرد که بهش برخورده با لحن معترض به من رو کرد.
- یعنی چی این حرف، آقای محترم؟!
نه حوصله بحث داشتم و نه حوصلهی یک لحظه هدر دادن وقتم توی این اتاق با این آدم به ظاهر باسواد. کتمو برداشتم و تنم کردم. بیتوجه به صدا زدنهای منشی که دنبال پول ویزیت بود، از مطب بیرون زدم.
تهشم که این آقای به ظاهر متخصص وقتی دید نتونست کاری برام بکنه، فقط یه سری سی تی اسکن و MRI واسم نوشت که سر فرصت برم انجامشون بدم.
از مطب که خارج شدم گوشیم زنگ خورد و اسم هیراد رو گوشیم نمایان شد.
موضوع رو گفتم و قرار شد پیش یه روانشناس دیگه برام وقت بگیره.
این موضوع که باید پاشم برم پیش روانشناس و کل مشکلاتم و بریزم رو دایره، اذیتم میکرد، ولی چارهای نداشتم.
امیدوار بودم حداقل این روانشناس جدیده خوب باشه و درمانی سراغ داشته باشه که لازم نباشه باز برم جای دیگه.
عصبی مشتم رو، رو فرمون ماشین کوبیدم.
بازم دچار سردردهای مسخرهی همیشگی شده بودم. نفسمو کلافه خارج کردم و دستی به صورتم کشیدم.
جعبهی مسکنها رو از داخل داشبورد بیرون کشیدم و بدون آب، دو تا قرص رو پایین فرستادم و بعد به طرف بیمارستان حرکت کردم. این روزا انقدر فکرم درگیر بود که گاهی نگران میشدم که این فکر درگیر تو کارم تاثیر بذاره و نتونم وظیفم رو خوب انجام بدم، شاید بهتر بود بیخیال همه چی بشم و یه مدت از ایران خارج بشم.
صدای اهنگ و زیادتر کردم و سعی کردم بیخیال فکر و خیال کردن بشم.