خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیست ممکن رام‌کردن چشمِ جادوی ترا
سایه می‌بـ*ـو*سد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته‌گر نظارهٔ روی ترا
سجده‌ای از دور دارم طاقِ ابروی ترا
پلهٔ نازِ تو دارد نازنینان را سَبُک
کوهِ تمکین سنگِ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبتِ آن پیکرِ سیمین کنم؟
بسـ*ـترِ گل، خارِ ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سوادِ مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشمِ سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقدِ مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرفِ گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می‌آمد برون
خضر اگر می‌دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوّتِ گیراییی در دست‌ها
در گره بندند گل‌پیراهنان بوی ترا
بر سیه‌روزان ببخشا، کز خطِ شبرنگ هست
در کمین روزِ سیاهِ طرفه‌ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت‌ِ نارسا دارم طمع
کز دلِ صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرعِ برجسته هیهات است از خاطِر رَوَد
چون کند صائب فرامش قدِِّ دلجوی ترا؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
صوفیان بردند از ره چشمِ جادوی ترا
در کمندِ وحدت آوردند آهوی ترا
آستین‌افشانی بی جای این تردامنان
کرد محتاجِ شراری شعلهٔ روی ترا
تندبادِ بی اصولِ چرخِ اربابِ سماع
خصمِ تمکین ساخت نخلِ قدِ دلجوی ترا
زود باشد قُربِ این پشمینه‌پوشان، همچو خط
در نظرها زشت سازد روی نیکوی ترا
ترسم آخر ذکرِ خیرِ اختلاطِ این گروه
بر زبان‌ها افکند لعلِ سخنگوی ترا
شرطِ دلسوزی است جانِ من، که صائب گاه گاه
بر فروزد از نصیحت آتشِ خوی ترا


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر‌چه محجوب از نظر کرده‌ است بی‌جایی ترا
همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا
از لطافت فکر در کُنهِ تو نتواند رسید
چون تواند درک‌کردن نورِ بینایی ترا؟
آنچنان کز دیدنِ جان است قاصر دیده‌ها
پردهٔ چشمِ جهان‌بین است پیدایی ترا
چون الف کز اتّصالِ حرف باشد مستقیم
بر نیارد کثرتِ مردم ز یکتایی ترا
می‌برم غیرت به هر کس می‌شود جویای تو
گر‌چه نتوان یافت می‌دانم ز جویایی ترا
از حواسِ خمس مستغنی است ذاتِ کاملت
لازمِ ذات است گویایی و بینایی ترا
از دو فرمانده نگردد نظمِ عالم منتظم
شاهدِ وحدت بود بس عالم‌آرایی ترا
شش جهت را می‌کنی از روی خود آیینه‌ زار
نیست از دیدارِ خود از بس شکیبایی ترا
هر دو عالم را کنی از جلوه‌گر زیر و زبر
کیست تا مانع تواند شد ز خودرأیی ترا؟
غیرِ عیبِ خویش دیدن، گر ز اهلِ بینشی
نیست صائب حاصلِ دیگر ز بینایی ترا


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
حسنِ بی‌پروا به فرمانِ هـ*ـوس باشد چرا؟
برقِ عالمسوز در زنجیرِ خس باشد چرا
بادهٔ پر‌زور، کارِ سنگ با مینا کند
سرخوش را اندیشه از بندِ عسس باشد چرا
تا هوا ابر و چمن پُر گل بود، از زهدِ خشک
آدمی در چار‌دیوارِ قفس باشد چرا
دامنِ غواص پر گوهر شد از پاسِ نفس
اینقدر غافل کس از پاسِ نفس باشد چرا
تا به خاموشی توان سنگِ نشان‌گَشتن، کسی
در قطار بد*کارهٔ نالان چون جَرَس باشد چرا
تا کسی دریا تواند گشتن از ترکِ هوا
چون حبابِ پوچ در بندِ نفس باشد چرا
آن که کوهِ قاف چون عنقا بود یک لقمه‌اش
بر سرِ خوان‌ها طُفیلی چون مگس باشد چرا
این جوابِ آن غزل صائب که می گوید حکیم
تا نفس باشد، کسی بی‌همنفس باشد چرا؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
جانِ عرشی، فرشِ در زندانِ تن باشد چرا؟
شعلهٔ جواله در قیدِ لگن باشد چرا
لفظ می‌سازد جهان بر معنیِ روشن سیاه
یوسفِ سیمین‌بدن در پیرهن باشد چرا
تا تواند ترکِ تن کرد آدمی با این شعور
زنده چون کرمِ بریشم در کفن باشد چرا
می‌تواند تا شدن فرمانروا جانِ عزیز
همچو ماهِ مصر در چاهِ وطن باشد چرا
می‌توان از سوختن گردید واصل تا به شمع
آدمی پروانهٔ هر انجمن باشد چرا
تا دلِ پرخون تواند شد ز غربت نامدار
چون عقیق از ساده‌لوحی در یمن باشد چرا
می‌تواند تا معطر ساخت مغزِ عالمی
مشکِ در نافِ غزالانِ خُتن باشد چرا
دل به همت میتواند چون برون آمد ز پوست
همچو خونِ مرده در زندانِ تن باشد چرا
پیرِ کنعان با دلیلی همچو بوی پیرهن
معتکف در گوشهٔ بیت‌الحزن باشد چرا
تا تواند آدمی هموار‌کردن خویش را
در شکستِ بیستون چون کوهکن باشد چرا
بِگُسَل از طولِ امل سر‌رشتهٔ پیوندِ دل
گردنِ آزاده در قیدِ رسن باشد چرا
دخترِ رَز کیست تا سازد ترا بی‌اختیار؟
همتِ مردانه در فرمانِ زن باشد چرا
شد به لـ*ـب وا‌کردنی گنجینهٔ گوهر صدف
در تلاشِ رزق، آدم بی‌دهن باشد چرا
سر نمی‌پیچد به ترکِ سر ز تیغِ آبدار
این قدر کس چون قلم عاشق‌سخن باشد چرا
چون ز شبنم گوشِ گل صائب ز سیماب است پر
بلبلِ خوش نغمهٔ ما در چمن باشد چرا


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم می‌پوشی ازان رخسارِ جان‌پرور چرا؟
می‌کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیبِ صدف را چاک کن
می‌خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خردهٔ جان می‌جهد از سنگ بیرون چون شرار
می‌زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سـ*ـینهٔ خود را به آهِ آتشین
می‌کنی دریوزهٔ نور از مه و اختر چرا
پاره‌کن زنّارِ جوهر از میانِ خویشتن
خونِ مردم می‌خوری ای تیغِ بدگوهر چرا
نیست جای پَر‌فشانی چار‌دیوارِ قفس
مانده‌ای در تنگنای طارمِ اخضر چرا
بر سپندِ شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی‌آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می‌توانی شد چراغِ خلوتِ روحانیان
می‌کنی ضبطِ نفس در زیرِ خاکستر چرا
آفتابِ دولتِ بیدار بر بالینِ توست
می‌شوی با خواب ای بی‌درد همبستر چرا
نیستی صائب حریفِ تلخیِ ایامِ هجر
جان نمی‌سازی نثارِ صحبتِ شکّر چرا؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
غیر حق را می‌دهی ره در حریمِ دل چرا؟
می‌کِشی بر صفحهٔ هستی خطِ باطل چرا
از رباطِ تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زادِ راهی بر نمی‌داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار‌دیوارِ عناصر گو مباش
می‌خوری ای لیلی عالم غمِ محمل چرا
کار با تیغِ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می‌کنی بر خویشتن مشکل چرا
دَم چو آگاهی ندارد، تیغِ زهرآلوده‌ای است
می‌زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیدهٔ صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حَی توقف‌کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می‌درد
پا‌فشردن اینقدر ای سیلِ در منزل چرا
دیدهٔ قربانیان پوشش نمی‌گیرد به خود
چشمِ حیرانِ مرا می‌بندی ای قاتل چرا
صحبتِ حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقتِ ما را می‌کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصلِ غنچه خوشبو جامهٔ بادِ سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهلِ دل چرا
می‌تواند کِشتِ ما را قطره‌ای سیراب کرد
اینقدر اِستادگی ای ابرِ دریا‌دل چرا
خاکِ صحرای عدم از خونِ هستی بهتر است
بر سرِ جان اینقدر می‌لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کامِ نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامنِ ساحل چرا
نوری از پیشانیِ صاحبدلان دریوزه کن
شمعِ خود را می‌بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظارهٔ خورشید بر معراج رفت
چشم می‌پوشی ز روی مرشدِ کامل چرا
ای که روی عالَمی را جانبِ خود کرده‌ای
رو نمی‌آری به روی صائبِ بیدل چرا؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
در هوای کامِ دنیا می‌فشانی جان چرا؟
می‌کنی در راه بت صیدِ حرم قربان چرا؟
چیست اسبابِ جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می‌کنی زنّار را شیرازهٔ قرآن چرا
در بیابانِ عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکرِ تخم‌افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آهِ نیمشب
مانده‌ای در عقدهٔ دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دَنی دادن نه کارِ عاقل است
می‌دهی یوسف به سیمِ قلبِ ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازارِ چون انصاف نیست
گوهرِ خود را نمی‌سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل‌کردن به خاک
آبروی خویش می‌ریزی برای نان چرا
خنده‌کردن رخنه در قصرِ حیات افکندن است
می‌شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول‌ِ امل
بی‌محابا می‌روی در کامِ این ثعبان چرا
نانِ جو خور، در بهشتِ سیر‌چشمی سِیر کن
می‌خوری خون از برای نعمتِ الوان چرا
درد می‌گردد دوا چون کامرانی می‌کند
می‌کشی نازِ طبیب و منتِ درمان چرا
زود در گِل می‌نشیند کشتیِ سنگین رکاب
چارپهلو می‌کنی تن را، ز آب و نان چرا
می‌کِشند آبای عُلویٰ انتظارِ مقدمت
مانده‌ای دربندِ این گهواره چون طفلان چرا
چشمِ اقبالِ سکندر تشنهٔ دیدارِ توست
در سیاهی مانده‌ای، ای چشمهٔ حیوان چرا
چشم بر راهِ تو دارد تاجِ زرینِ شهان
بر صدف چسبیده‌ای، ای گوهرِ رخشان چرا
کعبه در دامانِ شبگیرِ بلند افتاده است
پای خود پیچیده‌ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حبابِ شوخ‌چشم
می‌کنی پهلو تهی از بحرِ بی‌پایان چرا
ترکِ حیوانی، به حیوانات جان‌بخشیدن است
خویش را محروم می‌داری ازین احسان چرا
ساحلِ بحرِ تمنّا نیست جز کامِ نهنگ
می‌روی صائب درین دریای بی‌پایان چرا؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
در طلب سستی چو اربابِ هـ*ـوس کردن چرا؟
راهِ دوری پیش‌داری، رو به پس‌ کردن چرا
شُکرِ دولت سایه بر بی‌سایگان افکندن است
این همایِ خوش‌نشین را در قفس‌ کردن چرا
در خراب‌آبادِ دنیای دَنی چون عنکبوت
تار و پودِ زندگی دامِ مگس کردن چرا
در ره دوری که می‌باید نفس دریوزه کرد
عمر صرفِ پوچ‌گویی چون جَرَس کردن چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می‌رود
همچو غواصان به جانِ بی‌نفس کردن چرا
پاسِ شا‌ٔنِ خویش بر اهلِ بصیرت لازم است
چشمه‌سارِ شهد را دامِ مگس کردن چرا
می‌شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بُخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می‌توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوحِ دل را تختهٔ مشقِ هـ*ـوس کردن چرا
جوشِ گل هر غنچه را منقارِِ بلبل می‌کند
در بهارِ زندگی از ناله بس‌ کردن چرا
همچو طفلِ خام در بُستانسرای روزگار
کامِ تلخ از میوه‌های نیمرس کردن چرا
وحشت‌آبادِ جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنجِ قفس کردن چرا
هر که پاک است از گنـ*ـاه، آسوده است از گیر و دار
گر نه‌ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می‌کند دل را سیاه
آبِ حیوان را سبیلِ خار و خس کردن چرا
ترکشِ پُر تیر از رنگین‌لباسی شد هدف
همچو طفلان جامهٔ رنگین هـ*ـوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خوابِ آسایش به امیدِ جرس‌ کردن چرا
در تجلی‌زارِ چون آیینهٔ کوتاه‌بین
اقتباسِ روشنایی از قَبَس‌ کردن چرا
نفسِ بد‌کردار صائب قابلِ تعلیم نیست
این سگِ دیوانه را چندین مَرَس‌ کردن چرا؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,189
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
آهِ عالمسوز را در سـ*ـینه دزدیدن چرا؟
برق را پیراهنِ فانوس پوشیدن چرا
در میانِ رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو‌چیدن چرا
جامه‌ای کز تن نروید، رزقِ مقراضِ فناست
بر لباسِ عاریت چون خار چسبیدن چرا
فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سرِ افسوس مالیدن چرا
از حباب و موج، دریا می‌دهد تاج و کَسَر
بر سرِ این خرقهٔ صد پاره لرزیدن چرا
دستِ افسوسی است هر برگی که می‌روید ز شاخ
در چنین ماتم‌سرایی، بد*کاره‌خندیدن چرا
چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سرِ خوانِ سلیمان کاسه‌لیسیدن چرا
آبِ حیوان در عقیقِ صبر پنهان کرده‌اند
این چنین آبِ گوارایی ننوشیدن چرا
در چنین وقتی که خوانِ فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا
زین گلستان عاقبت چون باد می‌باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک‌پیچیدن چرا
ترکِ کوشش دامنِ منزل به دست‌آوردن است
راهِ خود را دور می‌سازی ز کوشیدن چرا
درخورِ تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سرِ رغبت حدیثِ تلخ نشنیدن چرا؟


غزلیات صائب تبریزی

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا