رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 26/7/23

دست راستش رو روی گردنم فشار داد. با لبخندی مرموز و خرسند، صورتش رو جلوتر آورد و زمزمه کرد:
- دیگه نمی‌تونی از دستم فرار کنی.
مبهوت چهره‌ای که در عمق ذهنم زیباترین تصویر رو رقم می‌زد، نامحسوس لـ*ـب زدم:
- نمی‌خوام فرار کنم.
لبخندش رو گوشه‌ای جمع کرد. نگاهش رو کمی پایین‌تر از چشمام لغزوند. کلماتش رو با صدای ریز...

Essence · 27/7/23

سنگینی روی کمرم، درحالی که خودم رو روی شکم و سرم رو روی دستای جمع‌شده‌م احساس می‌کردم، باعث شد حرکتی کنم. سنگینی از روی کمرم سر خور و با ابعاد کمتر موذیانه پشت سرم بالا رفت. پلکای آغشته‌م به خواب ازهم کنده شد و با نوری ملایم مواجه شدم. چشمام رو بعد از چندبار تقلا کامل باز کردم و به تصویری ناشناس از دیوار...

Essence · 27/7/23

حالم به‌شدت آشغال بود. طوری که دلم می‌خواست برای کم شدن از رنج قاطی شدنم با این دختر، گردنش رو به قدری فشار بدم که همه‌ی وجودش با اثرات بجا مونده از من بیرون بیاد. دست از خیال‌پردازی برداشتم. نمی‌تونستم اون‌لحظه برای تلافی دست‌درازیش بهم تصمیمی بگیرم. حتی نمی‌دونستم واقعا از اتفاقی که شب قبل افتاده بود،...

Essence · 27/7/23

این شهر مزخرف طوری بود که من نمی‌تونستم خودم رو به راحتی توش پیدا کنم. مکانا و مسیرا رو توی حالت عادی به سختی یادم می‌موند. توی پیدا کردن یه آدرس سر راست باید هزاربار عقب و جلو می‌کردم. من ابله بودم. توی اون وضعیت بهم بافته شده‌ی دل و روده‌م بم که سرم رو به پایین می‌کشیدن، اصلا چیزی درباره‌ی قبرستونی که...

Essence · 27/7/23

صندلی، متحمل باری سنگین از یک کیسه‌ی پوست خشکیده، پر از اجزای بی‌مصرف شد. پشت میزم نشستم. چشم و ابروهام رو به سمت هم مچاله کردم و دستام رو با خشونت از صورتم تا روی سرم کشیدم. کمی بعد، نفسی دردناک از گلوی زوار در رفته‌م بیرون دوید. تکیه‌ی سرم رو از دستام گرفتم. دستام روی میز افتاد، در ابتدای مسیر کوتاهی که...

Essence · 27/7/23

در هر صورت تا وقتی که از اون روز خبری نداشت، باید به شوخیاش تا می‌تونستم می‌خندیدم تا بعدتر حسرت نخورم. با این‌که نمی‌دونستم چه واکنشی نشون می‌ده، قضاوتش می‌کردم یا حتی مجسم. باور نمی‌کنم، مگه ممکن بود خودش تا حالا حتی یه بار همچین کاری نکرده باشه؟ نباید سخت می‌گرفت.
درسته که تا اون حال سر همچین مسئله‌ای...

Essence · 27/7/23

سکوت کردم. روی صورت و یقه‌ی لباس قرمز تیره‌ش چشم گردوندم، بی‌حرکت. عادت شده بود که پشت این میز بشینم، کمی به سمتش مایل شدم، دستام رو روش دراز کنم و گوشیم رو سمت صورتم بگیرم. اونم درحالی که نور سفید لامپ از پشت سرم می‌اومد و کیفیتی که قیافه‌م کلا نداشت پایین‌تر می‌رفت.
بابا هیچ‌وقت دستش رو لای موهاش...

Essence · 27/7/23

بنظر می‌اومد فقط برای این ساخته شده بودن که عده‌ای ازشون توی خون غلت بخورن تا موجودی مثل تو کم نشه. فقط برای این‌که وسوسه‌انگیز باشن به سرعت اون روی کثیفت رو آماده کنن و مجبور بشی درکنارشون جسمت رو تخلیه کنی. بجز این، به هیچ دردی نمی‌خوردن. شب یا روز بعد از اونا رو باید با خوره‌های وحشی پرسه‌زن تاریکی که...

Essence · 28/7/23

به طرف راست خودش و چپ من خیره شد، با ابروهای بالا رفته و چهره‌ای که از یادآوری‌ها، با ضربات داخلی غم درهم شکسته بود. اون همیشه طوری وانمود کرده بود که خیال کنم شکستای گذشته براش اهمیتی نداره، اما تق دلی که از انزجاری غمگین لبریز بود، شاید باید طی همین تماسای تصویری درمی‌رفت؛ شاید از بروز حضوری خجالت‌زده...

Essence · 28/7/23

نفسش رو فرو برد و با صدایی گرفته، کینه‌ش رو امتداد داد:
- اگه اون می‌پرسی‌راستش رو هم می‌گفتم، بیشتر مواقع جنجال به پا می‌کرد، فقط داد می‌کشید... همه‌ی همسایه‌های اون موقعمون هم منتظر یه صدا بودن که تا کمر از در و پنجره بکشن بالا و خبر ببرن؛ اون روانی بود، می‌فهمی؟ دلم می‌خواد هرچیزی که از روانی بودن...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین