رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 23/7/23

دستام رو داخل جیبام مشت کردم و بعد از نگاهی به جای خالی نرگس، آخرین‌بار کنار خیابون، سرم رو کمی تکون دادم و نفسی کشیدم. نسترن شوکه و ناراضی از حضور بد موقعی که داشتم ادامه داد:
- اصلا... اصلا موضوع اینی نیست که فکر می‌کنی، تو موضوع رو نمی‌فهمی.
- چرا نفهمم، وقتی موضوع خود منم؟
نگاهش کردم و بقیه‌ی صحبتم رو...

Essence · 24/7/23

در ام‌دی‌اف روبه‌روم با ملایمت باز شد. بعد از انداختن نگاهی به تنها فرد داخل، وارد شدم و نگاهی به فضای سفید اطراف انداختم که خلوت بود و با نور چراغای متعدد سقف می‌درخشید. در پشت سرم بسته شد. به آناهیتا نگاه کردم، لباسی بدون آستین که از پایین گردن تا بالای شلواری کوتاه و سیاه به تنش چسبیده بود. بعد از کمی...

Essence · 24/7/23

بعد از گذاشتن اسباب زحمت روی میز، بطری رو لبه‌ی میز ترک کردم. نگاهی به بسته‌ی پلاستیکی شفاف با محتویات سبز رنگ گیاهی انداختم و متمسخر گفتم:
- جدی؟ می‌خوای دم کنی و بندازی بالا؟
- نه، گفتم شاید بهتر باشه از یه باسابقه کمک بگیرم.
- زیاد سابقه ندارم، ولی حداقل به کار یه بچه بخوری میام.
- با همچین دماغی...

Essence · 24/7/23

بعد از کمی چشم دوختن بهش، به صورتم نزدیکش کردم و بو کشیدم. بویی که می‌داد رو شاید فقط یک، دو یا سه بار، یا چهار یا پنج یا شاید هم شش یا احتمالا از دستم در رفته بود که چندبار، قبل‌تر به مشامم رسونده بودم. به هرحال روش غیرحرفه‌ای و نامرتبی که براش ابداع کرده بودم، پخش کردن مقدار مورد نیاز ازش روی وسط کاغذی...

Essence · 24/7/23

به لـ*ـباش نیم‌نگاهی کردم. به صورتی کم‌رنگ تبدیل شده بود، با ناهمواریای خفیف و کمی جراحت سطحی و ورم غیرعادی. حالا بیشتر از قبل به چشم می‌اومد، مهم نبود. من برای آناهیتا و داشته‌های شاید جذاب ظاهری نالایق نبودم، فقط میلی به داشتنش نداشتم.
بعد از اتمام کارم، راهنمایی بیشتری گرفت و سر اثرم رو با کبریت سوزوند. با...

Essence · 24/7/23

مسیر مستقیمی رو تا ماشین در پیش گرفتم. ساعت از دوجفت صفر جلوتر رفته بود. ماشین رو با خشونتی سابقه‌دار وادار به حرکت کردم. صدای روی زمین کشیده شدن چرخا و پیشروی ماشین به ترتیب فکرم رو از دختری که اشتباه فکر می‌کرد آزاد کرد.
اشتباه بود. توی دیدارای چندوقت یک بار ما، من حتی به دوست داشتنش تظاهر نکرده بودم...

Essence · 25/7/23

بعد از بارها تقلا، چشمام رو به سختی باز کردم. به پهلوی راست غلت زدم و در نیمه‌باز و قهوه‌ای کمد دیواری رو دیدم. لحظات اول ورود نور روز به چشمام با اثراتی از گیجی و گنگی، خونه‌م مثل همیشه بنظر می‌رسید، مرتب در داخل پوسته‌ی تکراری اتاق و شلختگی محض خارجی. هوا دربرابر سرمایی که چندبار از شب قبل آرامش خوابم رو...

Essence · 25/7/23

«یه جایی هست فکر نکنم رفته باشی، همه خوبا میرن اون‌جا کلا هرچی بخوای ریخته فکر نکنم تو خوشت بیاد»
«امروز با رفیقام بیرون بودم یه لباسی دیدم که مطمئنم فقط به تو میاد، ولی خب چون نمی‌دونم بین زیر اون لباسای گشادت چه سایزی قایم شده گفتم بریم باهم بخریمش به حساب من باشه؟»
«نمی‌تونم خونه‌م دعوتت کنم آنا گاگول...

Essence · 25/7/23

دوباره نگاهم کرد و بی‌میل گفت:
- نه چرا بهش بگم برگرده؟ خودش گفت می‌خواد برگرده.
- گفتم شاید بابت چندروز پیش ناراحتی.
- ناراحت؟
پوزخند صداداری زد و تیکه انداخت:
- ناراحت رو تو باید باشی که مادر خودت از دیدنت وحشت کرده... بیچاره شاید نمی‌دونسته قراره دومتر قد بکشی.
- من نترسوندمش دیدی که خودش گفت نمی‌خواد...

Essence · 25/7/23

با شنیدن این حرف، پشت سرش توقف کردم و بهش خیره شدم. این حرف، ذهنم رو از بحث سیگار به طرف دیگه‌ای می‌کشید. این حرف، رنگی از اون زن داشت. نسترن به سمت در جلوتر رفت. نفس عمیقی کشید و تمجیدش رو کامل‌تر کرد:
- اوناییم که خیال کردی می‌خوانت بخاطر خودت نمی‌خوان چون مثل خودتن، باهات... حال می‌کنن.
قسمت آخر حرفش رو...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین