رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 25/7/23

هیچ‌ چیز اون محیط شبیه چیزی که ازش انتظار می‌رفت نبود. همه‌ی آدما به‌طور عادی و باشخصیت دور میزای گرد سیاه نشسته بودن. محیط با نور سفید و مطلوب چراغای سقف، برای دیدن کافی بود. بنظر می‌رسید پنجره‌های بزرگ طبقه‌ی سوم اون مجتمع، با این پرده‌های مخمل زرشکی پوشیده شده بود. دیوارا روکشی از کاغذ کرمی با خطوط...

Essence · 25/7/23

شستم رو کف دستم متوقف کردم و ادامه دادم:
- تو خیلی بیشتر از من نیازش داری.
توهین مستقیمم رو به سمت شوخی کج کرد و خشنود خندید. طبق عادت حرکت همیشگیش رو تکرار کرد و با روانه کردن نفس گرمی به داخل گوش راستم زمزمه کرد:
- اگه مال تو باشه، معلومه که بهش نیاز دارم.
لبخند کوتاهی روی لـ*ـبم تمدید کردم و توجهم رو به...

Essence · 25/7/23

با این حرف توجهم رو از خودش سلب کرد. بین آدمایی که اکثرا سرپا شده بودن و با گفتگوهایی نامفهوم و ملایم همهمه می‌کردن، نگاهم رو گردوندم. چروندم؟ نمی‌دونم. قبل‌تر به کسی که داشتم قانع بودم، چون چیز خاصی ازش انتظار نداشتم. شایدم علف شیرین‌تری زیر پای دید و نظرم برای پیدا کردن نبود، نمی‌دونم. اما حالا احساس...

Essence · 25/7/23

روشنک که مثل سایه‌ای به دنبالم اومده بود، توی خیره شدن همراهیم کرد؛ خیره شدن به چند نفری که یک دختر رو با وجود تقلای سستش که به میل و اشتیاق شباهت بیشتری داشت، به شکم روی میز گذاشتن و چهار دست و پاش رو به پایه‌های پایین میز بستن.
در هرحال من تا دقایق زیادی شاهد ادامه‌ی کار، قهقهه‌های عجیب و ملتمسانه‌ی اون...

Essence · 25/7/23

بی‌معطلی جواب داد:
- این‌جا کسی من رو نمی‌شناسه! من فقط بخاطر چیزای خوبی که دارن میام... تنها میام و تنها می‌رم؛ تازه همه‌ی اینایی که می‌بینی باهم فقط در حد یه شب چشم تو چشم می‌شن، بعدش خیلیاشون اولین و آخرین بارشونه که میان این‌جا.
دستم رو فشار داد و در ادامه گفت:
- هیچ‌کس با من کاری نداره، تا وقتی که...

Essence · 25/7/23

به روشنک نگاه کردم. نگاهش رو از روی میز به سمت صورتم کشید، درحالی که دیگه گونه‌هاش به اجبار لـ*ـب‌ها بالا نرفته بود. به صندلی تکیه دادم. درحالی که سرم رو به سمت جلو و بالا برمی‌گردوندم پرسیدم:
- همه‌ش همین بود؟
- ببینم از پس همین برمیای یا نه.
چشم ازش گرفتم و به روی میز خیره شدم. دستم بعد از لحظه‌ای، به سمت...

Essence · 25/7/23

همین الان هم بخاطر اون حد حماقت و جهالت و ابلهی، اعصابم رو گر گرفته احساس می‌کنم. اون دختر حتی تعارف خیلی زیادیم به من نکرد و من با یک پیشنهاد ساده دوتا بلعیدم. اونم انتظار این رفتار رو از من نداشت که هر چند دقیقه یک بار سرش رو جلو می‌آورد و دقیق به صورت مات شده‌م نگاه می‌کرد، اما چیزی که درانتظارش بودم،...

Essence · 26/7/23

همه‌ی اجزای بدنم ازهم فاصله گرفته بودن. دست به دست هم حلقه‌ای دورم تشکیل داده بودن. این جدایی، ترس و وحشتی بهشون القاء می‌کرد که مثل گزگز داغی قلقلکم می‌داد. انگار به عزای من نشسته بودن و از ته دل ضجه می‌زدن. همه‌ی خون راه مغزم رو در پیش گرفته بود و به بیرون می‌جوشید. معده‌م به سمت داخل جمع شده بود و برای...

Essence · 26/7/23

چند لحظه‌ی بعد، روشنک از تماشای اثر روبه‌روم به بلند شدن وادارم کرد. روی زانوهام به سمتش برگشتم. سرم رو بالا گرفتم. به صورتش که پایین اومده بود تا نگاهم کنه خیره شدم. همه‌ی اجزای صورتش به هم نزدیک شده بود. سایه‌ای که روم انداخته بود وحشتناک‌ترش می‌کرد. صورتم رو به شکمش فشار دادم و چشمام رو بستم. دو دستم رو...

Essence · 26/7/23

در نهایت، دریافتم که به خونه‌ش رسیدیم. دری رو با وسواس پشت سرمون بست و سریعا چراغی روشن کرد. نوری که توی محیط پاشیده شد، چشمام رو شدیدا سوزوند. دست راستم رو روی پلکای بسته‌م گذاشتم و به پشت سرم چسبیدم، به در. نفسم به همراه قوه‌ی دیداریم ضعیف شده بود و به سختی حرکت می‌کرد. اون نور، درست مثل خطی ضخیم از درد...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین