خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خدا »

نام رمان: میسوفونیا (جلد سوم منحوس)
نویسنده: مینو.م کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، ترسناک، معمایی
ناظر: Z.a.H.r.A☆

ویراستاران: گروهی ویراستاران
خلاصه:
در پس پردازش مغز از حقایقی که وجود دارند؛ مسائل طوری در ذهن ما پابرجا می‌شوند که هیچ نقطه‌ی انطباقی بر اصل خود ندارند.
حالا که او بیشتر از یک نفر را درون خود جای داده، به ناچار با جاری شدن خون به سمت اهداف آن اصوات حرکت می‌کند. میان همه‌ی رنجش‌هایی که سوزش دستانش به دور جان دوپایان تحمیلش می‌کنند، مغز به ناچار از پانسمان کردن جراحت حقیقتی که سال‌هاست بهبود یافته دست می‌کشد؛ حقیقت وجود مادر...


رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: _HediyeH_، Della࿐، MēLįKąღ و 16 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
در ادامه‌ی استیصال او، دمیده شدن روح از ناخودآگاهِ وجود را به یک تن باید دید. حالا، چه کسی باز هم بر دفن بودن مادر بین خروارها نفرت بچگانه پافشاری می‌کند؟ مغزی منزجر که در تب و تاب فراموشی، غلتک غم را روی قلب هول می‌دهد، یا قلبی مچاله که بوی یک برگشت التیام‌بخش را به مشام خوش‌آمد می‌گوید؟


رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: _HediyeH_، Della࿐، MēLįKąღ و 15 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
با هر ضربه، تیزی اون نور سفید، شکاف جمجمه‌م رو بازتر می‌کرد. ضرباتی پشت سر هم که به‌خاطر ارتکاب به جرمی فهمیده شده؛ اما ناخواسته، چشم‌های ورم‌ کرده‌م از بیناییِ بی‌حد و مرز رو هدف می‌گرفت. ولی هر بار نگاهش می‌کردم؛ اون جسد از گور برگشته‌ای رو که مثل کفتاری پست و فراموش شده، به دور هویتش چرخیده بودم.
وقتی مشتش رو از خستگی ماساژ داد، یک پا رو به سمتم حواله کرد تا روی زمین بیوفتم. سر انگشت‌هام رو روی چشم‌هام گذاشتم و سعی کردم تصاویری که می‌دیدم رو پاک کنم. وقتی مردمک‌ها، انگشت‌هام رو می‌مکیدن و به بدن له شده‌م آرامش می‌دادن، دست‌هام رو از صورتم دور کرد. از زیر پلک‌های پف کرده از خون، دو چشمم رو برداشت و نگاه کرد.
اون‌ها رو کف دست‌هاش، روی چشم‌های خودش گذاشت. این حنجره‌ی خشکیده‌م رو به فریادی وادار کرد که خش و نخراشیدگیش، پرده‌ی گوشم رو از جلوی هر صدایی که قابل شنیدن نبود برمی‌داشت و همین بود که راهی برای ورود به سرم پیدا کرد، مثل جنینی که برای به تکامل رسیدن و پُر کردن وجود خالی شده‌ی من، باید از مغزم تغذیه می‌کرد.
و اون چشم‌ها، بین گودی دو کف دستش، در خطر، محاصره شده بودن بین ناخن‌های بی‌انتهایی که مثل شدت تاریکی تیز بودن، صورت بی‌چشم من رو با دو حفره‌ی منتهی به مغزی که به‌جای رگ، انگل به دورش پیچیده بود، به رخم می‌کشید و دهنم رو دریچه‌ای به سمت غم‌های خمیده و استخونیِ بزرگ و خورنده‌ی امیدهای در حال رشد گوشتالوی کوچیک می‌دیدم.
وقتی چشم‌هام رو زیر دو پای ترک‌خورده‌ش له کرد، مأیوس به دنبالشون رفتم. کمی از ذرات به هم قاطی شده رو توی دو کاسه‌ی شکسته برگردوندم. وقتی بالای سرم ایستاد، طناب‌دار چشم‌های پهناور و پُر شده از نفرتش رو به دور گردنم انداخت. سرم رو بالا گرفتم، و با احساس خفگی نگاهش کردم. این حالت رقت‌انگیز، اون رو عصبی می‌کرد.
وقتی از دردی که به قفسه‌ی سـ*ـینه‌م با تحمیل این وحشت ابدی وارد می‌کرد شکایت کردم، جوابش جدا کردن آرواره‌ی پایین از فکم بود. با هم به دندون‌های سوار شده روی موجی از فواره‌ی سرخ جاری شده روی گردنم خیره شدیم؛ اما کمی غفلت اون باعث شده بود به فکر بیوفتم.
این موهای طلایی، با چشم‌هایی که زیر یک شب کابوس‌نما می‌درخشیدن، من رو مصمم می‌کرد تا گردن این سد وهمی که جلوی حقیقت زندگیم بود رو بگیرم. از لمس شدن توسط قربانیش می‌ترسید؛ اما انگشت‌های خنجری و شجاعت‌فرسای خودش، چاره‌ای برای دست از پا دراز نکردن من نمی‌شد.
وقتی مثل شبحی غوطه‌ور روی هوایی از جنس خفه‌گی در حال فرار بود، به موجودی طوفان‌زده توی جسمانیتی عظیم و کسالت‌آور مبدل می‌شد. در سیاه رو به روش رو برای دور شدن از من باز می‌کرد، درحالی‌که می‌دونست همه‌ی درها رو به روی هر دوی ما بسته بودند و این در بود که مثل نیرویی نهفته توی اتاق، به حمایت از من تمایل داشت.
وقتی در اون رو بین خروج و ورود گیر انداخته بود، من بودم که باید به سمتش می‌رفتم. با این‌که با هر قطره اشک، خرده‌های چشم‌هام روی گونه‌هام رو با خطی ظریف و گلگون نقاشی می‌کرد، پاهام به دیدن چیزی احتیاج نداشت و حالا، لبه‌‌ی در شکمش رو که از آرزوهای نیمه هضم و گندیده‌ی من پُر بود، به اون دیوار ضخیم و وسیع چیده شده توی سال‌ها عذابِ بی‌چون و چرا با قطعاتی از آجر فلاکت، فشار می‌داد.
و حالا این چه کی بود که اون یکی رو به سزای اعمال نکرده‌ش می‌رسوند؟ سلاخ سرد و شبانه‌ی همه‌ی روزهای گرم بچه‌گی من؟ این تو بودی، یا من؟ همون حین که جلاد رو، زیر تیغ چهارچوب خودخواهیش به ریزترین قطعات ممکن تبدیل می‌کردم تا بتونم زیر دندون‌هام جاش بدم؟ آره، من همه‌ی تو رو، هر چیزی که بودی، با خون و استخون آمیخته‌ شده‌ت به رعب قورت می‌دادم.
و وقتی رشته به رشته‌ی تار و پود خودت رو با ترس از مرگی که هیچ‌وقت سزاوارش نبودی، با ریسمانی سخت به شمایل رامینی می‌بافتی که توی قبر پوسیده‌ی حیات به ممات پیوسته‌ش برای بیرون اومدن تمنا می‌کرد، باز هم نمی‌تونستی من رو از کشتار نفر به نفر شکنجه‌گرهایی که توی خودت برای کوبیدن ریش‌خند به من جمع کرده بودی، بازداری. حتی خاطرات خیره‌کننده و شیرینی که از دهن کثیفت به سمتم جاری می‌شد تا به ذهنم، زادگاه دلتنگ خودش برگرده، از کارم پشیمونم نمی‌کرد. من، تو و هر کسی که آزارم می‌داد رو می‌کشتم و چه کسی می‌تونست مانع همچین سیلی از عقده باشه؟ تو؟ و تو حتی نمی‌تونی تصور کنی دو مرتبه چشیدن این طعم لزج خاطراتِ دوباره پیدا شده، چقدر با مزه‌ی جوییدن لیوان شکسته‌ی رویایی که هیچ‌وقت نیمه‌ی پُری نداشت برابری می‌کرد.
و برگشتن این خاطرات، فقط رودی از نمک رو روی زخم کهنه و خیس و بی‌پایان من می‌روند و فقط، گلوله‌ای مچاله از موهای مادر بود که به آخرین ماهی نفسم حمله می‌کرد و توی آب غرقش می‌کرد. و مادر، اسمش سرم رو به درد می‌آورد، طوری که دلم می‌خواست نفس‌هاش رو توی این جهان پُر از نفس بو بکشم و یک بار دیگه با قلبم ملاقاتش کنم، چون دیگه برای چشم‌های من دیدنی نبود. ولی تو حتی قلب من رو هم روی معصومیت بچگیم سر کشیده بودی.
امیرعلی، کمکم کن! این آخرین التماس تو بود؟ تو من رو برای اولین و آخرین التماس‌هام به نجات از دست خودت به دست خودت شرمسار می‌کنی، هرماس هراسیده‌ی سکندری خورده زیر قدرت بال و پر گرفته‌ی من. حتماً هیچ‌وقت بهش فکر نکرده بودی که یه روز، این منم که جدا شدن پاهات از بالاتنه‌ت رو با خنده به خونی که روی دیوار می‌غلتید و کف پام رو قلقلک می‌داد تماشا می‌کنم، اون هم درحالی‌که سرت رو با اون چشم‌های ماتم‌برده به دیوار میخ نگه داشتم.
***


رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، _HediyeH_، Della࿐ و 2 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
- فعلاً باید کنسلش کنیم، تا بتونم یه جایگزین برای یه نفر پیدا کنم.
- برای کی؟
نفس عمیقی کشید و خسته اسمی رو به زبون آورد. از شیشه‌ی دودی ماشین به بیرون خیره شدم و علت رو پرسیدم. با تن صدای پایین جواب داد:
- هفته‌ی پیش بهم خبر دادن فوت کرده.
- واقعاً؟ چرا؟
مکثی کرد و گفت:
- انگار ضربه مغزی شده بود.
- کی این‌طوری شد؟
- هنوز کسی کی و کجاش رو نمی‌دونه.
بعد از کمی درنگ، با نهایت قدرت ابراز تأسف کردم. این نهایت قدرت برای همه‌ی افراد به‌جز من، بی‌ارزش‌ترین واکنش به حساب می‌اومد. فاطمی با بی‌میلی مکالمه‌ای که به افتخار کنسل کردن همه‌ی تمرینات بود رو خاتمه داد. گوشیم رو با دستم روی پام بردم و از درز شیشه، که کمی پایین اومده بود، بیرون رو نگاه کردم. کمی بعد با رسیدن به آخر راه، با راننده تاکسی بعد از تعارف عجیبش حساب کردم.
بیرون که اومدم، درست سر کوچه‌ی مد نظرم بودم. کوچه‌ای با پهنای زیاد که انتهایی نداشت. توی همین کوچه، خونه‌ای کاملاً توی عزا فرو رفته بود و فردی آسیب‌دیده، طیِ تا کردن با حجم تهاجمیِ غم، مچاله به روند زنده موندن ادامه می‌داد. هوای خشک و آفتابی اطرافم رو فرو بردم و بیرون دادم. به سمت خونه حرکت کردم و تا وقتی بهش برسم سرم رو پایین نگه داشتم.
تنها دکمه‌ی آیفون تصویری کنار در بزرگ و طلایی حیاط رو زدم. بعد از کمی معطلی در باز شد. داخل شدم و در رو پشت سرم بستم. در و دیوار حیاط رو که با پارچه‌های سیاه و بنرهای تسلیت پر شده بود از نظر گذروندم. ده متری جلو رفتم تا به سه چهارتا پله‌ی پهن و کوتاه رسیدم. بالا اومدم، در سبز فلزی رو باز کردم.
به راه‌پله‌ی مارپیچ و تنگ و تار رسیدم. گرد و خاک توی هوا معلق بود و نور خورشید از دریچه‌ی سقف، که در دورترین نقطه‌ی ممکن از سر من بود، برای محیط و روی پله‌های سنگی و کدر، کمی قابلیت دیده شدن کنار می‌ذاشت. زانوهام رو فقط با روی هم ساییدن خسته‌تر کردم، وقتی حدس می‌زدم قراره به زودی همین مسیر رو بالعکس برای خروج در پیش بگیرم. ولی باز هم شانسم رو امتحان می‌کردم.
به اولین و آخرین طبقه‌ی خونه رسیدم. حتی برخلاف عادت، در ام‌دی‌اف تیره رو که از بیرون با دست‌گیره‌ای گرد و نقره‌ای باز نمی‌شد، به روم بسته نگه داشته بود. تا تونستم به در نزدیک شدم. سرم رو پایین انداختم و دست راستم رو بالا بردم. پشت انگشت‌های خم شده‌م رو به وارد کردن ضربه وادار کردم. تقه‌های قدرتی روی اعصابش نرفت که با خشم در رو باز کرد، مثل سابق مشتاق ملاقاتم نبود.
وقتی در سکوت پشتش رو کرد و رفت، بی‌صدا بابت استفاده نکردن از عصا سرزنشش کردم. اومدم داخل و در رو پشت سرم بستم. بدون صبر حالش رو پرسیدم، و همین کافی بود سر جاش برگرده و قلعه‌ی نگاهم رو به توپ ببنده. ایستاد و تمام زورش رو روی تن صداش فرود آورد:
- تو خوشت میاد وضع منو نگاه کنی؟
ابروهام آرواره‌ی بالام رو هم با خودش همراه کرد؛ انتظار همچین واکنش سختی رو نداشتم. با دهن بازم جوابش رو سکوت دادم. اون توی فاصله سه متریم، نزدیک به پله‌های کنار دیوار، دستش رو روی نرده گذاشت و پشت بهم داد زد:
- دست از سرم بردار!
به پای چپ توی گچش خیره شدم و سمتش حرکت کردم. اون که متوجه صدای پاهام شد، به قصد فرار سعی کرد با روی پله گذاشتن پای راستش و تکیه به پای شکسته‌ش، بالا بره که نتونست. کنارش روی پله اول ایستادم، سمت چپش و دستم رو از زیر بـ*ـغلش رد کردم. دلسوز گفتم:
- کجا می‌خوای بری؟ انقدر بالا پایین نکن!
عصبی خیره به پله‌ها غرید:
- نمی‌دونم باید چطور به شماها حالی کنم نمی‌خوام چشمم به ریخت تک تکتون بیفته!
اما، با تکیه بهم خوب پله‌ها رو بالا می‌رفت و من، چیزی نگفتم. نهایتاً برای تشکر، رفت توی اتاقش و در رو محکم روم بست. نزدیک بود در و صورتم رو یکی کنه، صدای به هم کوبیدن در ده برابر ولوم اصلی خودش توی مغزم پیچید.
این‌که با حبس خودش توی اتاقش من رو توی خونه‌شون تنها می‌ذاشت، اعصابم رو خُرد می‌کرد، ولی، وضع بدتر از اون چیزی بود که با بروز عصبانیتم کسی رو مجبور کنم نرمال باشه. در رو قفل هم کرد، از صدای چرخیدن کلید بدون لحظه‌ای مکث فهمیدم.
کف دست راستم رو روی در سفیدرنگ گذاشتم و بعد از احساس سردیش، طوری که آروین از پشت در بشنوه با قاطعیت گفتم:
- می‌دونی با این کارا، فقط، حال خودت و بقیه رو بدتر می‌کنی.
با صدای خفه‌ای داد کشید:
- تو واسه من از کارایی که حال آدمو بد می‌کنه حرف نزن!
لایه نازکی از پوست لـ*ـب پایینم رو با دندون کندم و با سرپیچی از آروین، تن صدام رو پایین آوردم:
- انقدر اذیت نکن، بیا بیرون.
- اگه اذیتی برو! نه من می‌خوام اذیتت کنم، نه تو باید بمونی و روی اعصابم باشی!
چشم‌هام رو بستم و با بدبختی نفسم رو دادم بیرون. دوباره باز کردم؛ فضای تاریک راه‌رو انگار با تاریکی پشت پلکم برابری داشت. سکوت که کردم صدایی شنیدم، انگار لغزیدن پشت آروین به در از سستی بود. نگاهی به اطراف انداختم؛ انتهای این راه‌روی باریک پنجره‌ای کم عرض بود که پرده‌ی سیاهی اون رو از ایفای نقش بازمی‌داشت. چهار اتاق دیگه بجز اتاق آروین، با درهای سفید و بسته روی این دیوار رو به روم، و هیچ چیز دیگه‌ای.
صورتم رو به در نزدیک‌تر کردم و ملایم گفتم:
- بیا حرف بزنیم.
صداش با لرزش خاصی به گوشم رسید، لرزشِ تار باریک بین خواستن و نخواستن، خسته:
- همون اول گفتم! من، نمی‌خوام درباره چیزی باهات حرف بزنم!
- فقط با من دلت نمی‌خواد حرف بزنی؟
فریاد کشید:
- نمی‌خوام با هیچ آشغالی حرف بزنم!
وقتی داد می‌زد، صداش خش می‌گرفت، اما، آزاردهنده نبود. خودش هم کمی قبل‌تر هرگز مایه‌ی عذاب نمی‌شد. هیچوقت نمی‌تونستم بفهمم این اتفاقات از کدوم جهنمی به سمت‌مون سرازیر بود. پیشونیم رو به در تکیه دادم و دستم رو پایین آوردم. حداقل صدای خفه‌م رو از لایه‌های در ام‌دی‌اف رد کردم:
- حالا درو باز کن ببینمت.
چهل و دومین روزی بود که از آخرین حادثه می‌گذشت؛ حادثه‌ای که شاید فقط تا مدت زمان کمی، می‌تونست برای آخرین بار، آخرین باشه. به‌خاطر همین چهل و دومین روز بود که به آروین فشار می‌آوردم تا بذاره با هم حرف بزنیم. اون روزها، به‌جز خودم با کس دیگه‌ای درست حرف نزده بودم. گه‌گاهی، خواستنِ بودنِ یک نفر که با نهایت بی‌تقصیری به تقاصی وحشیانه محکوم شده بود، برام زجرآور می‌شد، وقتی یادم می‌افتاد دیگه ابداً نمی‌تونه باشه.
با لحن رقت‌باری گفتم:
- می‌گم بیا درو باز کن.
با نکوهش جواب داد:
- برو بمیر... این چند روز از ترحم همه‌تون خسته شدم.
خودم رو بیش از حد کنترل کردم عصبی حرف نزنم ولی، تهش صدام بالا رفت:
- احمق! بقیه رو نمی‌دونم ولی، من... ترحم چه کوفتیه؟!
معترض ادامه داد:
- حالمو دارین به هم می‌زنین... دیگه نمی‌تونم تحمل کنم، تو یکیو مخصوصاً!
مکثی کردم و جدی گفتم:
- باز نکنی درو می‌شکونم روت، پاشو باز کن.
از صدای خوردنش به در، فهمیدم زوری با تکیه به اون بلند شده. یه مکث طولانی کرد و اواخر تردیدش بلندتر گفتم:
- اِن‌قدر لفتش نده بی‌خاصیت.
صفتی که بهش نسبت دادم از دهنم پرید. شاید با این حرفم دستش کلید رو توی قفل چرخوند و باز کرد. از پنجره‌ای که روی دیوار روبه‌روی در اتاق بود، نور عصر به سمت من، و شاید قسمتی از کف هال، پشت سرم و پایین تابید. بعد از این تصور، نگاهم رو روی صورتش متمرکز کردم. رنگ گندمی پوستش به زردی می‌رفت. سرش بر خلاف من پایین بود و دست‌هاش، بی‌حرکت و افتاده؛ شلوار و پیرهن آستین بلند سیاهش، می‌شد انعکاس رنگ لباس‌های من.
به سمتش رفتم و گفتم:
- دیرتر باز می‌کردی گردنت به فنا بود.
- زر نزن.
این‌که حداقل توی بدترین شرایط هم از رکی و رکیکی دست برنمی‌داشت، برای کمک کردن بهش مصمم‌ترم می‌کرد. به پشت برگشت، به سمت تـ*ـخت دونفره‌ی زیر پنجره رفت و لبه‌ش نشست. من بعد یکم خیره شدن به موهای به هم چسبیده و سر پایینش، با نفس عمیقی به سمتش رفتم. کنارش نشستم که منقلب گفت:
- بهم نچسب.
- کی به تو چسبید؟
بهم نگاه کرد، با جدیت. چشم‌های درشت و ابروهای باریک سیاهش توجهم رو به یه شکستگی ظریف، نرسیده به قسمت بیرونی تای راست ابروهاش دادن. با نگاه به هر چیز، تصویری از درد کشیدن من و اون و همه‌ی ما در حدود یک ماه پیش، به چشمم می‌اومد. اون‌قدری که مجبور بودم برای دور کردن این افکارِ مزخرف انرژی صرف کنم، برای هیچ‌کار دیگه‌ای نیاز نبود.
سخت بود، خیلی سخت. هم برای اون، هم برای من. اون که دوتا چیز رو برای همیشه از دست داده بود، دوتا چیزی که هیچ‌وقت نمی‌تونست به دست بیاره. و من، آرامشِ به یاد نیاوردن هیچ‌چیز درباره زندگی تباهم، و یک نفر رو... این‌ها، یا شاید هم بیشتر.
از ته ریشش که اصلاً بهش نمی‌اومد و موهای به هم ریخته‌ش چشم گرفتم، به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- باید باهات حرف بزنم.
سرش رو سمت جلو برگردوند و با اخم گفت:
- من، نمی‌خوام حرفی بزنم.
- چرا خب؟
عصبی زیر چشمی بهم نگاهی کرد و گفت:
- تو درمورد چی با من حرف می‌زدی که حالا من با تو حرف بزنم؟!
نگاهش رو درنده روی زمین کشید. با مخالفت گفتم:
- بهونه نیار، تو از من همه چیز می‌دونی.
مکثی کرد و گفت:
- دلیل نمی‌شه تو هم از همه چیز بدونی.
روی "تو" تاکید کرد. یعنی خواست بگه شاید کسی جز من بود، باهاش حرف می‌زد. بی‌تفاوت گفتم:
- خب تو حرف نزن، من می‌زنم.
- نمی‌خوام گوش کنم.
- باشه، ولی، حداقل بیا بریم پیش من.
مجنون زد زیر خنده، به سقف نگاه کرد و متعجب گفت:
- تو واقعاً نمی‌فهمی که من ازت می‌خوام تنهام بذاری! یا دلت می‌خواد بیشتر بری روی مخم!؟
- دوباره شروع نکن.
رو کرد بهم و با قاطعیت گفت:
- من فقط دلم می‌خواد تو از هر راهی که اومدی بری به درک! گورت رو گم کن، واقعاً می‌گم! وقتی این‌جایی حالم بیشتر ازت به هم می‌خوره!
بهت‌زده بهش خیره شدم. این روزها زیاد حرف شنیده بودم تا ازش رونده شم، ولی، این آخری دیگه توی کتم نرفت. هر چند، یکی دو ساعت بعدش به این فکر کردم که هنوز هم عیبی نداره و اون شرایط روحی و روانیش، خوب نیست.
با دهن باز سرم رو برگردوندم رو به جلو و اون جدی ادامه داد:
- حالا پاشو فکر کن ببین از کدوم جهنمی اومدی!
باز سرم رو برگردوندم سمتش و توی چشم‌هاش دنبال چیزی گشتم که سند شه بفهمم منظوری نداشته، اما خب، نبود و داشت و باید می‌رفتم. بهم برخورد، ولی، به روی خودم نیاوردم و بلند شدم. بعد یه مکث، سرم رو کمی به عقب برگردوندم اما، وسط راه بیخیال شدم؛ شاید تنهایی براش بهتر بود.
سمت در راه افتادم، چهار پنج متری طی کردم و ازش رد شدم. بی‌معطلی پله‌ها رو پایین رفتم. چند ثانیه بعد، در سبز فلزی راه‌پله خونه رو هم رد کرده بودم و دستم روی چفت در حیاط بود. همون موقع ناخودآگاه باز هم بالاتنه‌م رو به پشت برگردوندم، سمت پنجره‌ی اتاقش که از این‌جا بیست متری جلوتر و ده متری بالا رفته بود. چشممون به هم افتاد؛ به محض دیدنم دو پرده سفید پنجره رو سمت هم کشید.
مردد رو کردم به در حیاط که از این طرف آبی بود، اصلا نفهمیده بودم کی باز شده. بیرون اومدم، در رو بستم و همه‌ی بدنم رو به اجبار حرکت دادم تا از این خونه دور شم. به پاهام نگاه کردم و قدم برداشتم. انتظار نداشتم تنها برگردم. اما، هنوز خیلی هم بد نبود. آره، بد نبود این همه حرف خوردن از آروین. بد نبود حس سیاهی لـ*ـب، از فشار چنگ کلی حرفِ نگفته‌ی پخش روی زبونم.
توی متروی خلوت که بودم، بعد ایست و شروع دوباره حرکت، به محمد زنگ زدم. به اون یکی نه، به اولجایتو که قرار بود، خواستم حسابم رو با بنگاه صاف کنم، بهش خبر بدم. بعد چهار یا پنج بوق جواب داد. رامین صدا شدنم، جدیداً حس عجیبی بهم می‌داد، در حد قفلی زبون. حین سکوتم، مکثی کرد و متعجب حالم رو پرسید:
- الو، خوبی؟
سردرگم و بی‌تفاوت گفتم:
- آره خوبم، میای؟
- آره، اتفاقاً منتظرت بودم.
نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- پس منم دارم میام.
- بیا، اون‌ورم.
- باشه.
وقتی مترو توی یه ایستگاه می‌ایستاد، کمی به سمت جلو رونده می‌شدم. شانس آورده بودم که امروز نسبت به روزهای قبل خلوت بود، وگرنه دیگه نمی‌تونستم فشار بی‌اعصابی رو تحمل کنم. این طرف که قسمت مردونه بود، همه نشسته بودن روی نیمکت‌های طوسی و یک‌پارچه‌ی چسبیده به دیواره‌ها. متروها هیچ‌وقت خیلی تمیز نبودن. با اون دیوارهای آبی و نور زرد چراغ‌های سقف، ازشون زده بودم. چشم از شیشه جلویی گرفتم، که همه چیز رو سریع از پشتش رد می‌کرد و گیج می‌شدم. مترو سریع از زیرِ زمین رد می‌شد، و از ایستگاه‌ها و آدم‌های منتظر، مثل من یا ما.
به جریانات اخیر کمی فکر کردم؛ فکر که نه، قطعات معلق توی هوای آلوده‌ی ذهنم رو کنار هم گذاشتم، تا شاید با کمی توجه بهشون دست از سرم بردارن و هر چند دقیقه دوباره به یادم نیان. اون موقعی که توی عمل انجام شده قرار می‌گرفتم، رخدادها جلوم صاف صاف رژه می‌رفتن، پس نتونستم به اندازه‌ی الان باهاشون کنار بیام. چشم‌هام رو که می‌بستم، هیچ راهی برای آروم شدن نمی‌دیدم. انگار همه چیز رو درست وقتی که چشم‌هام رو می‌بستم، با صد برابر اندازه اصلیش می‌دیدم و این روی اعصابم وزن می‌انداخت.
وقتی پیاده شدم، از زیرِ زمین بیرون زدم و تا خونه، نیم‌کیلومتری قدم زدم. اون خونه‌ی نه چندان بزرگ ته کوچه‌ی بن‌بست، یه طبقه و ویلایی با نمای آجری بود و فقط یه حیاط پشتی داشت. برای ورود بهش باید از سه پله‌ی سفید با نرده‌های نارنجی فلزی بالا می‌رفتیم. سمت راست خونه یه پارکینگ خالی با در سیاه کرکره‌ای بود. با وجود کلی خونه‌ی به هم چسبیده یه جای خالی هم پیدا نمی‌شد.
بعد رد شدن از در مشکی و فلزی اول، به جایی می‌رسیدیم که دیوارهای گچی و کف موزائیک داشت. یه نورگیر مربعی درست وسط سقف بود، یه درِ ام‌دی‌اف قهوه‌ای تیره برای ورود به خونه، و چهار پنجره‌ی دو به دو رو به روی هم مربعی، با فاصله‌ی یک متر، دو طرف هر دو در. دستگیره‌ی نقره‌ای در رو کشیدم و سمت داخل هولش دادم. از شدت خلوتی و نبود هیچ چیز سر جای خودش، صدای قدم‌هام حاکمیت تمام وسعت خونه رو به عهده گرفت.
کمی جلو رفتم. روی صندلیِ چوبی و راحتی نزدیک به در دراز کشیدم که زیر زانوها رو، قوس بلندتری نسبت به کمر می‌داد. به اسباب‌های جمع و چیده شده وسط خونه نگاه کردم. هال حدود صد متر بود. دو اتاق با درهایی مثل در ورودی داشت. داخل اتاق بزرگ‌تر دری به سمت حیاط پشتی و داخل اون یکی یه پنجره بود. اپن آشپزخونه رو از هال جدا می‌کرد.
کف زمین پارکت به رنگ چوب بود. کلاً یه تم چوبی بهم انداخته بودن، که زیاد برام جالب نبود. ولی، انتخاب دیگه‌ای هم نداشتم وقتی سرسری بعد دیدن هفت هشت‌تا، بهترینش رو انتخاب کردم؛ و برای دور کردن خودم از فضای غمگینی که از هر طرف با نزدیک شدن به همه دورم رو پر می‌کرد، جدی توی کارش رفتم و ده روزی بود که سند هم به نام زده بودیم.
با فروختن اون خونه قبلی و تعدادی از وسایلش تونستم پولش رو جور کنم. دلم برای اون خونه تا جایی تنگ می‌شه که هنوز توهمی سراغم نیومده بود. مرور خاطراتی که اون‌جا برام رقم خورد، بالاخره بعد از تلف کردن شب‌های متوالی خسته‌م می‌کرد. اصلاً، چطور می‌شد فراموش کرد؟ هر چند که از همه‌ی این‌ها فقط آروین برام موند. حتی حاج‌آقا و حاج‌خانوم رو هم دیگه نمی‌دیدم، حتی اون دختره و پسره رو.
ذهنم رو از حواشی دور کردم و روی خونه متمرکز. این اواخر یکی دو نفر، نصب در برای کمد دیواری‌ها، انتخاب این کاغذ دیواری‌های خاکستری، تـ*ـخت‌های دو اتاق، خرید و نصب کردن تی‌وی روم توی اتاق بزرگ، کمی تغییرات و تعمیرات و فکر کنم چندتا چیز دیگه رو توی پاچه‌م فرو کردن.
باشه، هنوز هم هیچی خیلی بد نشده بود ولی بدتر از این هم می‌شد باشه؟ ماشینم رو که توی پارکینگ اون خونه ول کردم. اون خونه‌ی خودم نه، خونه‌ای که کیان و باباش توش بودن. چقدر مقاومت می‌کردم که توی ذهنم، بابای کیان رو به خودم نسبت ندم، اما دیگه هیچ‌وقت نتونستم مثل قبل، از لای حقایق زندگیم لیز بخورم و فرار کنم.
به پنجره سمت راست نگاه کردم. مات بود و نور بیشتر از نورگیر دو در دوی بالای سرم توی خونه پخش می‌شد که ادامه‌ی همون نورگیرِ اون طرف بود. دیواری که در و پنجره داشت، آجرنما بود، با آجرهای برجسته‌ی شاید سه در بیست و قرمزِ مایل به نارنجی.
گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و بند آویز پارچه‌ای شلوارم رو با اون تکست لاتینش که هیچوقت نخونده بودم، کنار زدم. به صفحه‌ی گوشیم نگاه و روشنش کردم. یه ربع به هفت بود. بعضی مواقع تا بی‌دلیل زمان رو چک کنم چیزی که منتظرش بودم اتفاق می‌افته. ولی در شرایط انتظار برای یه چیز مهم، اگه به ساعت زل بزنم، پونصد سال توی پنج دقیقه حبس می‌شم.


رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، Della࿐، Tiralin و 14 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی صدای زنگ در اومد، بلند شدم و رفتم سمتش؛ بعد از دیدن چهره‌ی اولجایتو توی صفحه‌ی آیفون دکمه رو زدم. اولجایتو در اول رو بست، از در دوم رد شد و اومد تو، با نگاه دنبالم گشت و سرش رو برگردوند سمتم. دستم رو از روی آیفون پایین آوردم، سلام‌هایی بینمون رد و بدل شد.
در رو بست و نگاه گذرایی به اطراف انداخت، من هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، Tiralin، -FãTéMęH- و 13 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواب‌آلودگی پلک‌هام رو روی هم می‌سایید؛ به زور می‌خواستم چشم‌هام رو باز کنم، انگار دو طرفشون محکم به هم دوخته شده بود. با انگشت پلک‌های به هم چسبیده‌م رو از هم جدا کردم. روی تـ*ـخت طاق باز دراز کشیدم و به سقف خیره شدم؛ دومین باری بود که توی این زاویه و زمان می‌دیدمش.
کمی بعد چشم‌هام به نور صبحِ پخش توی اتاق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، Tiralin، -FãTéMęH- و 13 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسش رو به سختی فرو برد و بی‌وقفه ادامه داد:
- همه‌ش تقصیر من بود، آرشام نمی‌دونست حمید قراره بیاد ولی خودم می‌دونستم... چه گاوی بودم، نباید می‌ذاشتم بحثشون بالا بگیره؛ حالم داره از خودم به هم می‌خوره، حمید سرِ هیچی اونو کشت... اصلاً، آرشام این‌قدر بی‌ارزش نبود که به‌خاطر یه بحث بمیره.
و من خیره به زمین،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، Tiralin، -FãTéMęH- و 13 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
توی دکوراسیون کل خونه از رنگ‌های روشن و مخصوصاً آبی استفاده کرده بودن و رنگ سیاه پارچه‌ی روی میز، به‌نظرم با همه چیز در تضاد بود. وقتی می‌اومدم این‌جا حالم گرفته می‌شد، آروین که حتماً زجر می‌کشید. سرم رو بالا گرفتم. به لوستر بزرگ و طلایی نگاه کردم. دیوارها با کاغذ آبی کم‌رنگ پوشیده شده بودن، سقف سفیدرنگ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: _HediyeH_، Tiralin، -FãTéMęH- و 13 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چرا بهم نگفتی می‌خوای عوض کنی؟
- مهم بود؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- خب مبارکت باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- باشه.
- ولی، من باید برم، اون‌جا راحت‌ترم.
اخم کردم و با گوشه‌ی بالا رفته‌ی لـ*ـبم عصبی گفتم:
- دهنت رو ببند، چرا عادت داری ان‌قدر روی حرف من زر بزنی؟!
- باشه بابا... .
با خیال راحت از پاش، هولش دادم توی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: _HediyeH_، Tiralin، -FãTéMęH- و 12 نفر دیگر

Essence

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
مدیر تالار انجمن
طراح انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
585
امتیاز واکنش
6,106
امتیاز
313
زمان حضور
14 روز 9 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمم به صورت مادر آروین افتاد. پوستش رنگ سفیدی داشت. لـ*ـب‌های خشک و باریک و صورتیش رو به هم فشار می‌داد و با چشم‌هاش، که اطرافشون کمی چروک داشتن، نگران به زمین خیره بود. با کمک هر دو عصاهاش بارها و بارها این راه‌رو رو جلو و عقب کرده بود که پاهاش، کرختی رو داد می‌زدن.
کمی جلوتر بابای آروین رو دیدم؛ با ابروهای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، Tiralin، -FãTéMęH- و 13 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا