رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 13/7/23

توی فاصله‌ی نیم‌متری ازم ایستاد. این غیرقابل باور نیست که همه‌ی توانش رو توی دست راستش جمع کنه و بین دهن و گونه‌ی چپم رو هدف بگیره. هیچ‌وقت همچین کاری نکرده بود. ولی من مقصر این نبودم که بعد از سال‌ها امتحانش کرد.
برام حفظ تعادل سخت نبود. فقط کمی به سمت راست و زمین متمایل شدم. صدایی که با این کارش تولید...

Essence · 13/7/23

با کوبیده شدن اجناسی سبک روی میز، چشم از صفحه‌ی گوشیم گرفتم و نیم‌نگاهی به دختری انداختم که درحال گشتن کیفش روبه‌روی میز ایستاده بود. نفسم کلافه از راه بینی خارج شد. گوشیم رو خاموش کردم. با احساس نهایت زور و فشار توی انجام دادن همچین کاری، تگ لباسا رو با دستگاه باز کردم. حین پس زدن پای تخفیف رو پیش کشیدن...

Essence · 13/7/23

علی‌رغم عادت بعد از جواب سلام حالم رو پرسید. با دقت به صداش فکر کردم؛ اون داشت حرف می‌زد؟ با حرفایی که چند روز قبل بینمون رد و بدل شده بود حتی جرئت نکرده بودم سمت خونه‌ش برم. شاید حال من دست خودم نبوده، ولی مطمئن بودم اون لحظات بابا حالش کاملا سر جاش بوده.
با اکراه خودم رو خوب توصیف کردم. بی‌مقدمه خبر داد...

Essence · 15/7/23

- تو عادت داری بری.
- من باید یه وقتایی برم.
بدون درخواست من از روزمرگی تعریف کرد:
- این‌جا خودم میرم به زمین سر می‌زنم، پیش حمیرا هم هستم... حمیرا همه‌ی روز آدم رو پر می‌کنه.
حمیرا خواهرش بود. شاید هنوز عمه‌ی من محسوب می‌شد، نمی‌دونم. به هرحال خیلی‌وقت بود که حتی صداش رو نشنیده بودم. ما به‌طور ژنتیکی...

Essence · 15/7/23

بازم سکوت کردم. بازم توضیح داد:
- اگه هیچ‌ چیزی به خواست تو پیش نیومده، می‌تونه به خواست خود تو برطرف بشه؛ تو این رو نمی‌خوای؟ نمی‌خوای عادی بودن رو تجربه کنی؟ نمی‌خوای بدونی توی ذهن آدمایی که مثل تو نیستن چی می‌گذره؟
در حد زمزمه فعل خواستن رو صرف کردم. اون نفس عمیقی کشید، چشم ازم گرفت و بلاتکلیف به...

Essence · 15/7/23

بابا که حس کرد جواب سوال خودش رو نگرفته، دنبال جوابی برای سوال من گشت که جواب سوالش بود. به تصویرش نگاه کردم. نگاهش پایین افتاده بود. سوالم رو بازم پرسیدم، جوابش رو تکرار کردم. دهنش رو متحیر باز کرد و با تأکید گفت:
- نه اون بلا رو سر خودش آورد تا من رو بترسونه؛ تو مقصر هیچی نبودی.
من‌ که برام از جویدن...

Essence · 16/7/23

- نکنه بنظرت من خوب نیستم؟!
- فقط بخاطر آروین نیست که ازت می‌گذرم.
- تو داری بهونه میاری.
- من کمتر از تو به همچین چیزایی فکر می‌کنم.
وقفه‌ی طولانیش به همراه نگاه خیره‌ای به من، با ضربه به در شکسته شد و خشمش رو دو چندان کرد. از کنارم بلند شد و مستقیم حرکت کرد. بعد از باز کردن در، کمی کسی رو که قصد داخل شدن...

Essence · 16/7/23

جواب منفی دادم و مزه کردم. بنظر بد نبود، اما نمی‌شد طعم همه‌ی اون مواد لای هم پراکنده شده رو با شیرینی بیش از حد تشخیص داد. اول به زور سوختن ته گلو قورتش می‌دادم.
اون روبه‌روم نشست و بهم خیره شد که لیوان رو بی‌میل روی میز گذاشتم. همون حدی که بودنش توی خونه‌ی ما از آشنایی دیرینه‌مون نشأت گرفته بود، غریبی...

Essence · 16/7/23

- این‌طوری نگاه نکن، اسیرم می‌شی.
نسترنی که خونه‌ی بابای من رو از خونه‌ی خودشم بیشتر متعلق به خودش می‌دونست، کمی لیوان سفید توی دستش رو پایین برد. دست از نگاه کردن عمیق به من توی فاصله‌ی دو متری و مچ‌گیری حین بیرون رفتنم از خونه برداشت و به چشمام نگاه کرد. با تکبر خاصی گفت:
- وقتی بوی سیگارت زودتر از خودت...

Essence · 16/7/23

برنامه با نورسفیدی در صدم ثانیه بسته شد. کادری آبی دور ویدیوی مستطیلی و افقی رو برای تهدید گرفت. چیزی از میخ شدن نگاهم به صفحه نگذشت که ویدیو با سرعتی در تضاد حالت سیستم باز شد و چشمام رو لبه‌ی حدقه به تماشا نشوند. به یاد میارم درحالی که هیچ دستگاهی برای پخش صدا به اون کامپیوتر وصل نبود، صدای یک آهنگ گوشام...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین