رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 10/7/23

به سمتم اومد و به زحمت، کسی که هیچ کنترلی روی خودش نداشت رو بلند کرد. ایستادم و رو به روم ایستاد. نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد. به چشمام نگاه کرد که سهمی از تعجب به اندازه‌ی دهن نیمه‌بازم داشتن. با ملایمت گفت:
- از چند نفر آدرست رو پرسیدم، بهم گفتن این‌جایی... راستی، آروین کجاست؟
تنها عکس‌العملم،...

Essence · 10/7/23

همون لحظات، همه‌چیز غیرقابل احساس بود. تراشه‌ای از به یاد مونده‌ها، با مته‌ی موجودیت جدید تراشیده می‌شد. غلتکی از گلوله‌ی انبوه نفرت رستاخیزدیده زیر امیدهای پوچ، قلبم رو له می‌کرد که ازش بجز پمپاژگر کینه به داخل مسیرای تاریک با بلندایی به سمت اولین خاطرات، چیزی باقی نموند.
صداهایی فراتر از سطح شنیدن، که با...

Essence · 10/7/23

روی دو زانو زمین رو برای نشستن انتخاب کرده بود. کمی بعد از باز شدن در، نگاه خیره‌ش به جانماز جلوش رو، به سمتم انداخت. انگار که با شنیدن صدای اومدنم، منتظرش نشسته بود. نگاه من از روی هاله‌ای از صورتش، که بین رنگ دم صبح فضا مشخص بود، کنار نمی‌رفت. توی فاصله‌ی ده متری با دقت سر تا پام رو برانداز می‌کرد...

Essence · 11/7/23

- مطمئنی با این دست می‌تونی بازی کنی؟
با اکراه تماس چشمی نگران و جدیش رو قطع کردم. دست چپم رو زیر آرنج راستم گذاشتم و به باند سفید خیره شدم. بعد از درنگی کوتاه، با خشونت باند رو کشیدم. با طولی نزدیک به نیم متر از دور دستم باز شد. به محلی که ازش انتظار داشتم زخمی باشه خیره شدم؛ اثری ازش نبود. حتی متوجه نشده...

Essence · 11/7/23

برای من شاید دقایقی طول کشید تا به تور برسم. به منطقه‌ی کناری رفتم و به پسری با بلوز بدون آستین و شلوارک آبی پررنگ خیره شدم. با پوست بیش از حد سفیدش به سمتم اومد. دست راستم رو زیر توپ بالا بردم و دست چپم رو کنار توپ گذاشتم. نمی‌تونستم به قیافه‌ای که غرورش شسته شده بود و رنگ نداشت چشم ندوزم. توپ رو خیره به...

Essence · 11/7/23

کمی فکر کردم و گوشیم رو به یاد آوردم که توی کمد جا مونده بود. فاطمی دو قدمی جلوتر رفت و بدون خواست من، ایستاد و به طرفم برگشت. دهنش رو حق به جانب از قانون تنها تردد نکردن توی سالن خالی کردم و از جا گذاشتن گوشیم بهش خبر دادم. مشتاق به برگشتن توی سالن پیشنهاد داد و خودش راهش رو کشید و رفت.
به سمت در فلزی و...

Essence · 11/7/23

ذهنم از فکرسوزی به آرامشی تهی تغییر ماهیت داده بود. می‌شد بدون احساس اتلاف وقتِ واقعی بین جمعیتی در جریان از ماشینایی با حرکت تدریجی، قانون کندی گذر زمان از مکان رو شکست. این وقتی به ذهنم رسید که فهمیدم درست لحظه‌ی قبل از ایستادن دم در خونه‌م، وسایل توی کمد رو می‌گشتم و حالا شاید، با دستی که رنگی سرخ و محو...

Essence · 11/7/23

با وزش ملایم باد، سایه در مجاورت نبش کوچه به دست راست خزید. این پیامی دیداری برای بی‌اراده تبدیل شدنم به دنباله‌ی دقیق یک نسار متحرک بود، تا رسیدن به روشنایی درک دلایل. پاهام مثل اعضایی غریبه با بدنم خود به خود قدم برمی‌داشتن. قدمایی ریتمیتیک از زمین جمع‌آوری می‌کردن، توی گنجایشی نامحدود از انرژی به جا...

Essence · 11/7/23

از نگاهم دورش کردم و بلند شدم. با انگشتام دسته‌ش رو هدایت و سردیش رو بین ساق دست و آستین گرمم مخفی کردم و قدم برداشتم به سمتی که باید قدم برمی‌داشتم. بایدی که برای شعورم غیر قابل تعریف و برای بدنم ملکه‌ی ذهن بود. می‌رفتم، تا جایی که وجود موجودی زنده‌تر از خودم متوفقم کرد. ایستادیم و به هم نگاهی کردیم. من...

Essence · 11/7/23

چاقو رو به دست چپم دادم. باید طرحم رو کامل می‌کردم. درست سمت راست صورتش، از جلوی شقیقه تا انتهای خط قبل نزدیک به چونه. دستم رو مشت کردم و چاقو رو به سمت صورتش بردم. دسته‌ش رو فشار دادم. تمرکز کردم. نگاهم به چشماش افتاد که احمقانه و غرق ترس به نوک چاقو خیره بودن. این صورت کریح حال آدم رو به هم می‌زد...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین