رمان میسوفونیا (جلد سوم رمان منحوس) | Essence کاربر انجمن رمان ۹۸

Essence · 12/6/23

از قرار معلوم شوهرش هم مثل اون رضا، فاز استاد بودن داشته. از همه‌ی حرفاش همچین چکیده‌ای برداشت کردم. دم رفتن نشستم و نگاهی بهش انداختم، نمی‌خوام چرند بگم که توی عمق نگاهش چه چیزی بود؛ فقط حالش زیاد خوش به‌نظر نمی‌رسید که در عرض یک ربع تنهاش گذاشتم.
همه‌ی مسیر رو در حالی طی کردم که تمام مدت زیر چشمی آدما...

Essence · 12/6/23

اجازه‌ی ورود هوای تاریک به خونه رو با روشن کردن چراغای متعدد وصل به سقف نداده بودن. سرم رو بالا گرفتم و گیج پایین آوردم، شاید به‌خاطر زده شدن از نور بود، تمام پتانسیل باقی‌ موندم رو خرج کردم تا برم سمت مبلا. وسط راه فهمیدم گوشیم رو بالا جا نذاشتم، سمت راستشون روی مبل دونفره نشستم و بی‌دلیل چکش کردم...

Essence · 12/6/23

دلم نمی‌خواد بگم، درست هم نیست که بگم، اما بهش شک کردم. به درکش، شعورش، فهمش. چرا حاضر نبود به آتش‌نشانی زنگ بزنه؟ رفتارش غیرمعقولانه بود. بخاطر این از خود بی‌خود شدنش با فریاد سرزنشش کردم. نمی‌شد سوختن یه قسمت از خونه‌ش برام مهم نباشه، اما اون روز نمی‌دونستم قرار نیست مثل قبل، به یه زندگی به همراه بُعدی...

Essence · 12/6/23

اما، انگار از سر جام تکون نخورده بودم؛ اطراف مسیر نگاهم به در اتاق، سیاه شده بود. درِ اتاق در قعر چیزی که می‌دیدم محدب شده بود و می‌درخشید. دو دستم رو گذاشتم روی چشمام و فشار دادم، باز هم عقب‌تر اومدم. چشمام رو که باز کردم، همه‌چیز به حالت اول برگشته بود. نفسم رو بیرون دادم و سمت مبلا چرخیدم، به بابا نگاهی...

Essence · 12/6/23

مردد اسکنر سیاه‌ رنگ دستی رو، روی بارکد اجناسی می‌گرفتم که دختره از جلوم رد می‌کرد و کنار می‌برد. با احساس این‌که من توی دست گرفتن یه تکه پلاستیک چیزی حالیم نیست، تمام تلاشش رو می‌کرد تا ایرادات ریز حرکت و ایستادن دستم رو بگیره. می‌دونستم با این لحن رقت‌بار حرف زدنش فکر کرده بود یه قهرمانه، ولی بنظر من...

Essence · 12/6/23

نفسم رو کلافه از شنیدن شعارهای حماسی همیشگیش بیرون دادم و خیره به قفسه‌ی خالی پشت میز گفتم:
- من مشکلی با پول دادن ندارم؛ اصلاً فکر نمی‌کنم این‌قدری استعداد داشته باشم که بخوام وقت بذارم واسه‌ی گوش دادن به چیزایی که کل عمرم ازشون خوشم نمی‌اومده.
با خنده پرسید:
- یعنی تو جدی از ریاضی و فیزیک خوشت نمیاد؟
-...

Essence · 12/6/23

گوشیم رو بالای فرمون گذاشتم و بعد از نفس عمیقی، راهی طی کردن مسیر لا‌به‌لای ترافیک کم حجم شدم. با از سر گرفتن رانندگی مجسم کردن هوای مترو برام تهوع‌آور می‌شد، من چقدر خطر کرده بودم، یعنی یه روزهایی جدی جدی با سوار مترو شدن با کمتر از یک قدم فاصله کنار مردم ایستاده بودم؟ غیرقابل باور بود، و حال بهم زن...

Essence · 12/6/23

مکثی کردم و از کاری که برای بیشتر تضعیف نشدن اون حد و مرز لازمه اطلاعاتی خواستم. این مرد من رو به نهایت جنون کشیده بود، اما دیگه دلش نمی‌خواست خودش رو مقصر بیش از حد احساس کردن‌های من بدونه، خشک جواب داد:
- باید راهی که باهاش سازگاری داریم رو پیدا کنیم.
رو کردم بهش و معترض گفتم:
- تو می‌خوای دوباره خودت رو...

Essence · 12/6/23

وقتی راه افتاد، دوباره برگشتم توی اتاق و زیر چارچوب به کبوتر خیره شدم. بابا صدای قدماش رو متوقف کرد، از جلوی در کنارم زد و داخل اتاق شد؛ از سمت چپ شروع به گشتن کرد و ته اتاق جلوی تختم متمرکز شد.
قدمی جلو رفتم و به نیم‌رخش نگاه کردم؛ چهرش در لحظات اول متحیر بود. نگاهش طی دوخته شدن به اون کبوتر، تدریجاً طیف...

Essence · 12/6/23

تأثیرپذیری در مقابل رنجیدگی از نخوابیدنای کافی، این قابلیت رو بهم می‌داد که بدون درد و عوارض به راحتی سوزنای بلند و ظریف تزریق خواب به جمجمه‌م رو قبول کنم. به همین سبب احساس سبکی سرم رو پای خستگی گذاشتم.
اما این بی‌حسی به‌جز سرم، دست و پاهام رو هم شامل شد. همه‌چیزم رو اضافه حس کردم، همه‌ی خودم رو اضافه حس...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

مدیر تالار طراحی و تایپوتریلر

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین