خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


چه شد ار هست ظاهرت بی پوشش

باطنت دارد از هنر زیور


از برون گر چه هست بی پوشش بحر

از درون هست فرشش از گوهر


کمر گوهرین کجا یابی

چون دو سر نیستی چو دو پیکر


زان زیادت پذیری و نقصان

که تو یک رویه‌ای بسان قمر


بی زر و سیمی ای برادر از آنک

شوخ چشمیت نیست چون عبهر


چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر

نه برهنه بهست چشمهٔ خور


بصر حکمتی برهنه بهی

زان که پوشیده نیک نیست بصر


هستی ای تاج عصر میر سخن

از دلیل و حدیث پیغمبر


لیکن این آبگون آتش بار

کردت از خاک تـ*ـخت و باد افسر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

زان چنینست جامهٔ جانت

که تو آب و هوایی از رخ و فر


پس نه آب و هوای صافی راست

تختش از خاک و خانه از صرصر


لقبت گر چه هست زشت حسن

هستی از هر چه هست نیکوتر


خادمانند نامشان کافور

لیک رخشان سیه‌تر از عنبر


مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ

ماده آمد یکی و دیگر نر


چنگ در شاخ هر مهی میزن

تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»


باشد از نار طبع یابی نور

باشد از شاخ فضل یابی بر


ورنه بگذار زان که می‌گذرد

خیر چون شر و منفعت چون ضر


چون تو دانا بسیست گرد جهان

تنگدل زین سپهر پهناور


آن حسن را به زهر کشت مدار

تو مدار از زمانه طعم شکر


تا همی چرخ پیر عمر خورد

از جوانی و عمر خود برخور


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر

با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر


از سر کوی فرود آمد متواری وار

کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر


ماه غماز شده از دو لـ*ـبش بـ*ـو*سه ربای

باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر


کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف

ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سـ*ـینه و بر


چست بنشسته بر انـ*ـدام لطیف چو خورش

از لطیفی و تری پیرهن توزی تر


خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد

چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر


گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک

لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر


سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او

من سبک پای ندیدم که گران دارد سر


جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله

زلف شوریده و پژمرده ز سرخوشی عبهر


می نمود از سر سرخوشی و طرب هر ساعت

سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری

چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر


بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق

گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر


از خداوند نترسی که بدین حال مرا

بگذاری و کنی از در من بنده گذر


چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک

آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر


پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر

روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در


گفت: معذور همی دار که گر نیستی

از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر


همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا

کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر


شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار

همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر


جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر

خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

اندرین بود که از نازکی و سرخوشی و شرم

خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر


سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود

صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر


او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب

من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور


او شده طاق به آرام و من از بـ*ـو*سه زدن

بر دو چشم و دو لـ*ـبش تا به سحر جفت سهر


خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا

خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر


خود که داند که در آن نیم‌شب از سرخوشی او

تا چه برداشتم از بـ*ـو*سه و هر چیزی بر


نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد

ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر


رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود

لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر


بـ*ـو*سه بر دو لـ*ـب من داد همی از پی عذر

آنت شرمنده نگار آنت شکر بـ*ـو*سه پسر


آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش

چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



دوش از یار بدم خرم و امروز شدم

از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر


آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد

به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر


آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد

خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر


مایه‌ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ

سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر


پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس

عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر


خاطرش سر ملک در فلک آینه‌گون

همچنان بیند چون دیده در آیینه صور


جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ

به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر


جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا

نار کلی شود از هیبت او خاکستر


آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا

چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر


شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر

در شود در شکم ابر هوا قطره مطر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا

وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر


پسری چون تو نزادند درین شش روزن

هفت سیاره و نه دایره و چار گهر


هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز

هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر


کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل

لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر


شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر

که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر


عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ

فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر


گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز

نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر


خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند

تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر


ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا

به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر


مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع

در همه عالم امروز چو من نیست دگر


طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار

تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو

روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر


لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ

همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر


روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک

گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر


پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم

کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر


بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع

در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر


مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو

آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر

وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر


جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد

عصر عالم را به پای و عمر را به سر


جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان

چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر


گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف

زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر


با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس

یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور


تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف

گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر


عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ

عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر


از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان

از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر


از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک

وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر


از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد

صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع



تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس

از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر


لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر

لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر


تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی

کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر


لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون

شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر


اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی

چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر


گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ

ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر


لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر

وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر


رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد

چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر


گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ

ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا