خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای باز هوات در ربوده

از دام زمانه چون کبوتر


ای پنجهٔ حرص در کشیده

ناگه چو رسن سرت به چنبر


در قشر بمانده کی توان دید

مقصود خلاصهٔ مقشر


از توبه و از گنـ*ـاه آدم

خود هیچ ندانی ای برادر


سربسته بگویم ار توانی

بردار به تیغ فکرتش سر


درویش کند ز راه ترتیب

نزدیکی تو به سوی داور


در خلد چگونه خورد گندم

آنجا که نبود شخص نان خور


بل گندمش آن گهٔ ببایست

کز خلد نهاد پای بر در


این جمله همه بدیده آدم

ابلیس نیامده ز مادر


در سجده نکردنش چه گویی

مجبور بدست یا مخیر


گر قادر بد خدای عاجز

ور عاجز بد خدا ستمگر


کاری که نه کار تست مسگال

راهی که نه راه تست مسپر


بیهوده مجوی آب حیوان

در ظلمت خویش چون سکندر


کن چشمه که خضر یافت آنجا

با دیو فرشته نیست همبر​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور

تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر


مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل

خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر


میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء

آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر


صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری

جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور


آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست

هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر


آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد

شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر


کرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام

کرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر


سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور

سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر


غاشیهٔ تمکین او بر دوش دارند آن کسانک

عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک

حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در


هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت

گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر


شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب

گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر


ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما

نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر


سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین

بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر


ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب

یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر


ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول

صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور


اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک

هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر


ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه

وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر


گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل

پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر


در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب

می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک

حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در


هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت

گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر


شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب

گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر


ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما

نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر


سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین

بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر


ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب

یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر


ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول

صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور


اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک

هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر


ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه

وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر


گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل

پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر


در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب

می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین

کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر


لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو

اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر


از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ

زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر


شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک

زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر


مایهٔ آتش برو غالب چنان شد کز تفش

آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر


شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک

باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر


شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام

دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت

همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر


از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر

دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر


از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک

چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر


میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او

بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر


دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم

دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر


دیدهٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند

گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر


گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو

تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر


اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان

تیرهای دیده دوز و تیغهای سـ*ـینه در


تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو

نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور


گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا

تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست

کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور


روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا

رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر


همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق

زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر


کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو

روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر


ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب

سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر


نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف

باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر


باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی

همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر


راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او

گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار

پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر


هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان

خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر


گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل

آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر


بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای

بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر


هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو

می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر


آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست

آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر


با چنین اسبی و تیغی قلعهٔ دشمن شده

همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر


جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر

بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند

وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر


جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز

نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر


خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت

مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر


با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل

خانهٔ غم پست کرد آن کامران و نوش خور


باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم

گوهرین گردد ز بویهٔ فضل تو در دل فکر


هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند

بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر


آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد

ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر


شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز

با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران

گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر


بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا

کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر


زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک

آشیانهٔ بلبل تنها نباشد یک شجر


گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را

یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر


آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور

هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر



شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی

ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر


گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات

لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا