خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح بهرامشاه

عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند

جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند


جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او

جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند


صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ

نور صادق بی لـ*ـب و دندان از آن خندان بماند


نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او

دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند


عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست

کفر چون ایمان به پیش روی او بی پوشش بماند


کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست

زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند


عقل با آن سراندازی به میدان رخش

در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند


از برای رغم من گویی ازین میدان حسن

عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند


آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک

آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند


گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لـ*ـبش

نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر

بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند


زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک

خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند


عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید

عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند


بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر

چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند


عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک

عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند


هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما

قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند


گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان

لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند


گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست

گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند


تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم

لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند


تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند

شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست

منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند


خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق

آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند


ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک

درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند


تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل

شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند


بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک

از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند


به گراید رایت رایش بسوی عاطفت

زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند


چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق

بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در تغییر احوال مردم و دگرگونی روزگار

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند

از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند


در سماع و پند اندر دین آیات حق

چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند


کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد

زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند


پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف

مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند


ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده‌اند

خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند


شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر

قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند


عالمان بی عمل از غایت حرص و امل

خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند


گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل

با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند


از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم

حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند


خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق

خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر

ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند


قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند

صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند


در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش

خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند


مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل

در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند


سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند

مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند


زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم

عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند


خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش

طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند


بر سریر سروری از خوردن مال حرام

شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند


از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد

خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند


خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح

مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند

تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند


تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند

خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند


از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد

مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند


کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست

زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند


شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال

شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند


غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند

لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند


جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان

طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند


ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای

یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند


مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد

چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند


کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند

مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند


ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار

زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند


ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان

در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار

باز متواری روان عشق صحرایی شدند

باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند


باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند

باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند


باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم

از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند


باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ

بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند


باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان

در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند


زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ

تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند


عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ

از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند


تا وطاها باز گستردند پیران سپهر

قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند


خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد

اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند


از پی چشم شکوفه دستهای اختران

بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز

زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند


تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل

یک الف در لا در افزودند الایی شدند


غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی

خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند


از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ

هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند


چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان

بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند


بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند

دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند


زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز

بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند


عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت

خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند


روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی

روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند


اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش

آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند


مطربان رایگان در رایگان آباد عشق

بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند


دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک

روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند

به سر تو که همی زیره به کرمان آرند


ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی

عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند


ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک

رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند


هر چه هستیست همه ملک لـ*ـب و خال تواند

چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند


نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق

آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند


چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان

روح را از قفس سدره به مهمان آرند


زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما

عقل را کاج زنان بر در زندان آرند


چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز

فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند


طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس

دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند


هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی

گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد

روح پندارد کز خلد همی خوان آرند


از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی

مردمان مردمک دیده به قربان آرند


بـ*ـو*ستان از خجلی پوست بیندازد از آنک

صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند


عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز

باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند


باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را

از در دین به هـ*ـوس خانهٔ شیطان آرند


باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار

دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند


ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود

تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند


باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز

عقل را گوش گرفته به دبستان آرند


کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند

که نه در دست همی چون تویی آسان آرند


عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال

چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند




قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا