خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

ایا، سرگشتهٔ دنیا مشو غره به مهر او

که بس سرکش که اندر گور خشتی زیر سر دارد


طمع در سیم و زر چندین مکن گر دین و دل خواهی

که دین و دل تبه کرد آن که دل در سیم و زر دارد


جهان پر آتش آزست و بیچاره دل آنکس

که او اندر صمیم دل از آن آتش شرر دارد


چه نوشی شربت نوشین و آخر ضربت هجران

همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد


تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری

جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد


سنایی را مسلم شد که گوید زهد پرمعنی

نداند قیمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد

گویند ز سر باز جهان در عمل آمد


در باغ خلل یافته و گلبن خالی

اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد


فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش

در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد


خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل

چون از دم ماهی به سروی حمل آمد


گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس

ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد


چه جای مه از زینت ماه فلک آمد

چه جای محل آلت جاه و محل آمد


ای میر اسماعیل که مانند براهیم

جود تو نه از مال زعون ازل آمد


هم در دم اول که ترا دیدم گفتم

کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد


آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان

ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد


صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست

زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد


در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست

کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد


خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک

خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد


تو تازه و نو باش که فرزند حسودت

نزد غربا بار نوند وابل آمد


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - طعنه بر علمای دنیاجو

ای سنایی ز جسم و جان تا چند

برگذر زین دو بی‌نوا در بند


از پی چشم زخم خوش چشمی

هر دو را خوش بسوز همچو سپند


چکنی تو ز آب و آتش یاد

چکنی تو ز باد و خاک نوند


چکنی بود خود که بود تو بود

که ترا در امید و بیم افگند


تا بوی در نگارخانهٔ کن

نرهی هرگز از بیوس و پسند


چون گذشتی ز کاف و نون رستی

از قل قاف و لام دانشمند


همه از حرص و میل من و تست

علم و اقرار و دعوی و سوگند


باز رستی ز فقر چون گشتی

همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند


نزد من قبله دوست عقل و هواست

هر چه زین هردو بگذری ترفند


مهبط این یکی نشیب نشیب

مصعد آن دگر بلند بلند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


مقصد ما چو دوست پس در دین

ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند


چو تو در مصحف از هوا نگری

نقش قرآن ترا کند در بند


ور ز زردشت بی‌هوا شنوی

زنده گرداندت چو قرآن زند


طمع و حرص و بخل و میل و خشم

حسد و کبر و حقد بد پیوند


هفت در دوزخند در تن تو

ساخته نفسشان درو دربند


هین که در دست تست قفل امرزو

در هر هفت محکم اندر بند


همه ره آتشست شاخ زنان

که ابد بیخ آن نداند کند


ملک اویی کز آن همی ترسی

تو شوی مالک ار پذیری پند


آن نه بینی همی که مالک را

نکند هیچ آتشیش گزند


دین به دنیا مده که هیچ همای

ندهد پر به پرنیان و پرند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


دین فروشی همی که تا سازی

بارگی نقره خنگ زین زرکند


خر چنان شد که در گرفتن او

ساخت باید ز زلف حور کمند


گویی از بهر حشمت علمست

اینهمه طمطراق خنگ و سمند


علم ازین بار نامه مستغنیست

تو برو بر بروت خویش بخند


مهرهٔ گردن خر دجال

از پی عقد بر مسیح مبند


از پی قوت و قوت دل گرگ

جگر یوسفان عصر مرند


کفش عیسی مدوز از اطلس

خر او را مساز پشما گند


شهوتت خوش همی نمایاند

مهر جاه و زر و زن و فرزند


کی بود کین نقاب بردارند

تا بدانی تو طعم زهر از قند


چند ازین لاف و بارنامهٔ تو

در چنین منزلی کثیف و نژند


بارنامه گزین که برگذری

این همه بارنامه روزی چند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مذمت دشمنان و جاهلان

این ابلهان که بی‌سببی دشمن منند

بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند


اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین

چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند


مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند

گر چه به نزد عامه و خطی مبینند


چون گور کافران ز درون پر عفونتند

گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند


در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند

در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند


هم ناکسند گر چه همی با کسان روند

هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند


یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت

وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند


دندانهٔ کلید در دعویند لیک

همچون زبان قفل گه معنی الکنند


زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع

پیوسته پای بـ*ـو*س خسیسان چو دامنند


دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری

هادوریان کوی و گدایان خرمنند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران

هر کس که هست خوشه چن خرمن منند


فرزند شعر من همه و خصم شعر من

گویی نه مردمند همه ریم آهنند


گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند

گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند


از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند

وز درد چشم دشمن خورشید روشنند


بس روشنست روز ولیک از شعاع آن

بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند


گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست

کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند


تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس

خود در میان کار چو درزی و در زنند


درد دل همه فضلای از فضولیم

عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند


من قرص آفتابم روزی ده نجوم

ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند


هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک

بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند​


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من

پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند


تا خامشند مطبخیان ضمیرشان

بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند


دور از شما و ما چون در آیند در سخن

گویی به وقت کوفتن زهر هاونند


هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده

کایشان نه آهنند که ریم خماهنند


درزی صفت مباش برایشان کجا همه

بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند


مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک

این نغز پیکران که برین سبز گلشنند



شیر آفرین گلشن روحانیان تویی

ایشان که اند گر به نگاران گلخنند


تو تـ*ـخت ساز تا حکما رخت برگرند

تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند


بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند

بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند


آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما

آبی همی خوریم، صفیری همی زنند


مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی

تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند


از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین

در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند


در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت

وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند


صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست

صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند


عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان

ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند


عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد

وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند


رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل

بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند


نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل

شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند


شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی

عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند





قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

MaSuMeH_M

کاربر فوق حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/1/21
ارسال ها
3,013
امتیاز واکنش
9,030
امتیاز
308
زمان حضور
25 روز 10 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع


خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او

در مداین از بنای قصر او اطلال ماند


هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان

آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند


رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد

رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند


یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه

یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند


زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح

زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند


قصاید سنایی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا