خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این رمان خوشتون میاد؟

  • آره

    رای: 119 93.0%
  • نه

    رای: 9 7.0%

  • مجموع رای دهندگان
    128

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
گذشته
اگر بین دو سرزمین جنگ رخ می‌داد، مردم ان سرزمین بیشترین ضرر را متحمل میشدن.

بوی مرگ همه‌ی کشور را گرفته بود!
مادرها با اشک و غم فرزندانشان را به سوی جنگ می‌فرستادند و منتظر می‌ماندند تا خبری از آنها باشد!
هر لحظه خطر در کمین آنها بود و دیگر روستا آرامش خاص خود را نداشت؛ مردم هر لحظه منتظر بودند صدای آژیر خطر به صدا در آید تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 29 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
در قدیمی را می‌بنندد و دستش را به دیوار سیمانی که به خوبی صاف نشده بود و هنوز قسمت‌های تیزی داشت می‌گیرد و خیره زمین می‌شود.
حالا باید چکار کند؟
با دمپایی‌های آبی پلاستیکی که از پاهایش بزرگتر بودند به آن طرف می‌رود و کنار همان دیوار بر روی حیاطی که بعضی از موزائیک‌هایش ترک برده بود و شکسته بودند، سر می‌خورد.
چشمان سبز رنگش به این طرف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عجیب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 21 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
خیره آیینه روبه‌رویش می‌شود؛ چادر سفیدی که مادر علی دوخته بود را پوشیده بود.
مهمانی ساده و خانوادگی بود.
یک هفته‌ای از روزی که فرهاد را رد کرده بود، می‌گذشت و حالا گوشه‌ای کنار علی نشسته بود تا عاقد خطبه را بخواند؛ نمی‌توانست با خودخواهی زندگی چند نفر را خراب کند.
از گوشه چشم خیره چشمان قهوه‌ای و صورت معمولی و مهربان علی می‌شود؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 21 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاه آخر فریدون و حرف‌هایش را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برد، فریدون عاشقش بود و برخلاف برادرش، برای عشقش می‌جنگید.
نگاه قهوه‌ای غمگین ولی مصممش را حواله او می‌کند و رو برمی‌گرداند و نگاه‌ا‌ش خیره او که برخلاف برادرش هیکل پری داشت و با دستان مشت شده، از راه‌رو باریک و کوتاه خارج می‌شد، می‌شود.
روسری صورتی‌اش که موهای فرش را پوشانده بود را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 20 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
علی را با لباس‌های قهوه‌ای رنگ نزدیک به اتوبوس‌ها میابد و فرهاد را کنارش می‌بیند.
به طرفشان می‌رود و بعد سلامی، چادر را بیشتر بر روی صورتش می‌کشد و نیم نگاهی به فرهاد می‌اندازد.
لباس‌های قهوه‌ای به علی بیشتر می‌آمد.
لبخند کوتاهی به او می‌زند که با لبخند و پلک زدن، سعی می‌کند به او آرامش دهد؛ خم می‌شود تا بند پوتین‌های خاکی‌اش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 19 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
پشت دیوار آجری که خراب شده بود می‌ایستند و او برای اولین بار در چشمان زیور خیره می‌شود؛ باورش نمی‌شد زنی که در جشن‌ و عزا، بر روی سکویی محکم و استوار سخنرانی می‌کرد، حالا بر روی پیشانی‌اش و زیر چشمانش چروک افتاده بود.
خیره چشمان قهوه‌ای به خون نشسته‌اش، حرف‌هایی از او می‌شنود که هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد زنی بااصالت و آبرویی همچون او، چنین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

درحالی که چشمان سبز رنگش می‌لرزیدند و اشک‌هایش جلوی چشمانش را گرفته بودند، پشت سر او که سوار مینی‌بـ*ـو*س می‌شود، آب می‌ریزد.
علی لبخند غمگینی برای اشک‌های پی‌درپی او می‌زند؛ وقتی دلیل اصلی فرهادی که نه جنگ دیده بود، نه تفنگ را شنیده بود، از خود می‌پرسد:
- آیا جدا کردن فاطمه از فرهاد کار درستی بود؟
هم رزم‌هایش پشت سر هم شعر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 15 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعضی خانم‌های جوانی که به تازگی به پایگاه می‌آمدند، با دیدن قطعه‌های بدن میان لباس‌ها از ترس جیغ می‌زدند و بعد از آن غش می‌کردند؛ خود او هم روزهای اول با دیدن آنها نمی‌توانست تحمل کند و کم می‌آورد که با گذشت زمان، دیگر عادت کرده بود.
آن روز اصلا حالش خوب نبود و می‌خواست بی‌توجه نسبت به آنها، لباس‌ را پهن کند که با شنیدن صدای گریه‌های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای غمگینش در اتاق می‌پیچد:
- الهی فاطمه برات بمیره، بگو چی شده؟
چشمان سرخش خیره گل‌های قالی کوچکی که قسمتی از فضای اتاق را گرفته بود، شده بود و چیزی نمی‌گفت.
چین میان ابرو‌هایش و دستان مشت شده‌‌ای که تنها یک حلقه ساده به آن زینت بخشیده بود و محکم پارچه مشکی‌ مانتویش را گرفته بودند، خبر از خشم و عصبانیت درونش را می‌داد.
-ممکن از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 17 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,407
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 10 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای اذان که درمیان چادرهای قهوه‌ای رنگ می‌پیچد او را بیدار می‌کند؛ می‌نشیند و دستی به صورتش می کشد و نگاهی به بیرون از چادر می‌اندازد که همرزم‌هایش را می‌بیند که با هم به طرف تانکرهای آب می‌رفتند.
می‌چرخد تا محمد را بیدار کند اما جای خالی‌اش تنها غم و خشم در دل و چشمانش می‌کارد؛ دستی به چشمان قهوه‌ای دردناکش می‌کشد و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا