خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این رمان خوشتون میاد؟

  • آره

    رای: 116 92.8%
  • نه

    رای: 9 7.2%

  • مجموع رای دهندگان
    125

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
گذشته
اگر بین دو سرزمین جنگ رخ می‌داد، مردم ان سرزمین بیشترین ضرر را متحمل میشدن.

بوی مرگ همه‌ی کشور را گرفته بود!
مادرها با اشک و غم فرزندانشان را به سوی جنگ می‌فرستادند و منتظر می‌ماندند تا خبری از آنها باشد!
هر لحظه خطر در کمین آنها بود و دیگر روستا آرامش خاص خود را نداشت؛ مردم هر لحظه منتظر بودند صدای آژیر خطر به صدا در آید تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 29 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
در قدیمی را می‌بنندد و دستش را به دیوار سیمانی که به خوبی صاف نشده بود و هنوز قسمت‌های تیزی داشت می‌گیرد و خیره زمین می‌شود.
حالا باید چکار کند؟
با دمپایی‌های آبی پلاستیکی که از پاهایش بزرگتر بودند به آن طرف می‌رود و کنار همان دیوار بر روی حیاطی که بعضی از موزائیک‌هایش ترک برده بود و شکسته بودند، سر می‌خورد.
چشمان سبز رنگش به این طرف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عجیب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 21 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
خیره آیینه روبه‌رویش می‌شود؛ چادر سفیدی که مادر علی دوخته بود را پوشیده بود.
مهمانی ساده و خانوادگی بود.
یک هفته‌ای از روزی که فرهاد را رد کرده بود، می‌گذشت و حالا گوشه‌ای کنار علی نشسته بود تا عاقد خطبه را بخواند؛ نمی‌توانست با خودخواهی زندگی چند نفر را خراب کند.
از گوشه چشم خیره چشمان قهوه‌ای و صورت معمولی و مهربان علی می‌شود؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 21 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاه آخر فریدون و حرف‌هایش را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برد، فریدون عاشقش بود و برخلاف برادرش، برای عشقش می‌جنگید.
نگاه قهوه‌ای غمگین ولی مصممش را حواله او می‌کند و رو برمی‌گرداند و نگاه‌ا‌ش خیره او که برخلاف برادرش هیکل پری داشت و با دستان مشت شده، از راه‌رو باریک و کوتاه خارج می‌شد، می‌شود.
روسری صورتی‌اش که موهای فرش را پوشانده بود را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 20 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
علی را با لباس‌های قهوه‌ای رنگ نزدیک به اتوبوس‌ها میابد و فرهاد را کنارش می‌بیند.
به طرفشان می‌رود و بعد سلامی، چادر را بیشتر بر روی صورتش می‌کشد و نیم نگاهی به فرهاد می‌اندازد.
لباس‌های قهوه‌ای به علی بیشتر می‌آمد.
لبخند کوتاهی به او می‌زند که با لبخند و پلک زدن، سعی می‌کند به او آرامش دهد؛ خم می‌شود تا بند پوتین‌های خاکی‌اش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 19 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
پشت دیوار آجری که خراب شده بود می‌ایستند و او برای اولین بار در چشمان زیور خیره می‌شود؛ باورش نمی‌شد زنی که در جشن‌ و عزا، بر روی سکویی محکم و استوار سخنرانی می‌کرد، حالا بر روی پیشانی‌اش و زیر چشمانش چروک افتاده بود.
خیره چشمان قهوه‌ای به خون نشسته‌اش، حرف‌هایی از او می‌شنود که هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد زنی بااصالت و آبرویی همچون او، چنین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

درحالی که چشمان سبز رنگش می‌لرزیدند و اشک‌هایش جلوی چشمانش را گرفته بودند، پشت سر او که سوار مینی‌بـ*ـو*س می‌شود، آب می‌ریزد.
علی لبخند غمگینی برای اشک‌های پی‌درپی او می‌زند؛ وقتی دلیل اصلی فرهادی که نه جنگ دیده بود، نه تفنگ را شنیده بود، از خود می‌پرسد:
- آیا جدا کردن فاطمه از فرهاد کار درستی بود؟
هم رزم‌هایش پشت سر هم شعر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 15 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعضی خانم‌های جوانی که به تازگی به پایگاه می‌آمدند، با دیدن قطعه‌های بدن میان لباس‌ها از ترس جیغ می‌زدند و بعد از آن غش می‌کردند؛ خود او هم روزهای اول با دیدن آنها نمی‌توانست تحمل کند و کم می‌آورد که با گذشت زمان، دیگر عادت کرده بود.
آن روز اصلا حالش خوب نبود و می‌خواست بی‌توجه نسبت به آنها، لباس‌ را پهن کند که با شنیدن صدای گریه‌های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای غمگینش در اتاق می‌پیچد:
- الهی فاطمه برات بمیره، بگو چی شده؟
چشمان سرخش خیره گل‌های قالی کوچکی که قسمتی از فضای اتاق را گرفته بود، شده بود و چیزی نمی‌گفت.
چین میان ابرو‌هایش و دستان مشت شده‌‌ای که تنها یک حلقه ساده به آن زینت بخشیده بود و محکم پارچه مشکی‌ مانتویش را گرفته بودند، خبر از خشم و عصبانیت درونش را می‌داد.
-ممکن از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 17 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,930
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 19 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای اذان که درمیان چادرهای قهوه‌ای رنگ می‌پیچد او را بیدار می‌کند؛ می‌نشیند و دستی به صورتش می کشد و نگاهی به بیرون از چادر می‌اندازد که همرزم‌هایش را می‌بیند که با هم به طرف تانکرهای آب می‌رفتند.
می‌چرخد تا محمد را بیدار کند اما جای خالی‌اش تنها غم و خشم در دل و چشمانش می‌کارد؛ دستی به چشمان قهوه‌ای دردناکش می‌کشد و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 16 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا