خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این رمان خوشتون میاد؟

  • آره

    رای: 112 92.6%
  • نه

    رای: 9 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    121

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
در میان راه‌رو قدم می‌زند که خدمه‌ای را که لباس محلی مشکی براقی به تن داشت و سینی پر از لیوان‌های پایه بلند که لبریز از شربت آلبالو بودند به دست داشت می‌رسد؛ روبه او می‌کند و به کردی می‌پرسد:
- شادن رو ندیدی؟
زن هم در جواب او نه‌ای می‌گوید و پس از اجازه، به طرف مهمان‌ها که سالن را پر کرده بودند، می‌رود.
از روی بی‌حوصلگی دستی به پیشانی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، ZaHRa، Essence و 16 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
با ترس از روی تـ*ـخت بلند می‌شود اما با احساس درد شدیدی که در شکم و کمرش می پیچد، آن فاصله کم را پر می‌کند و همراه‌اش صورت استخوانی و پر زخمش جمع می‌شود؛ کمی که حالش بهتر می‌شود، خود را در میان ملحفه‌های سفید می‌بیند و بیشتر که چشمان جمع شده‌اش را باز می‌کند، می‌بیند که در اتاق الیاد است.
سعی می‌کند بخاطر بیاورد که چه اتفاقی افتاده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Essence، Delvin22 و 15 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
***

نگاهی به کودک کوچک درون دستانش می‌‌اندازد؛ صورت سفید و آرامش که در خوابی عمیق فرو رفته بود و لـ*ـب‌های کوچک و نازکی که کمی از هم فاصله گرفته بودن برایش بهترین منظره را به ارمغان آورده بود.
انگشت اشاره‌اش را در میان دست کوچک مشت شده‌اش می‌گذارد که کمی می‌لرزد؛ ترسیده دستش را می کشد؛ آن‌قدر کوچک بود که دستش هم به سختی اندازه انگشتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Essence، Delvin22 و 14 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
حال

چند روزی بود که حالش بهتر شده بود؛ البته حالی که از سوی پزشکان تأیید شده بود نه آنچه در درون او می‌گذشت.
صدای در بلند می‌شود اما او همان‌گونه با موهایی که اطرافش همچون جنگلی وحشی، پریشان بر روی بالش و چشمانی که دیگر نای گریه نداشتند، خیره سقف سفید رنگ شده بود.
صدای جیک جیک کفش‌هایی، اتاق نیمه تاریک و بی‌صدا را به هیجان می‌آورد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، ZaHRa، Essence و 16 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
در این روزها سعی می‌کرد خود را از غم‌ها و دردها از جمله الیاد دور کند.
مدتی بود که او را ندیده بود؛ فقط از کبری خانم شنیده بود در دفترکارش می‌خوابد و به امور روستاييان رسیدگی می‌کند؛ پس عمارت مکانی امن برای ندیدن الیاد بود. لباس مکانیکی لی که عاشقش بود را در تن شهیاد کرده و بعد بندهای آن را بر روی تیشرت آستین کوتاه سفیدی که به او...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Essence، Delvin22 و 6 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرام در چوبی را باز می‌کند که با راه پله ای پر از پله مواجه می‌شود؛ سرش را خم می‌کند و همراه با آن شهیاد را محکم بـ*ـغل می‌گیرد و از راه پله تنگ و نیمه تاریک عبور می‌کند که با اتاقی پر از بوم‌هایی که بر رویشان پارچه‌های سفید و خاکی قرار گرفته بود، رو به رو می‌شود.
متعجب ابتدا نگاهی به گربه می‌اندازد و بعد یکی از پارچه‌ها را که بخاطر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، YeGaNeH، ZaHRa و 3 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
به این نتیجه رسیده بود که الیاد می‌خواهد او را زنده به گور کند؛ ترسیده به قبرستان و درخت‌هایی که بخاطر تاریک شدن هوا، فضا را ترسناک کرده بودند، خیره می‌شود که او را پشت شیشه می‌بیند؛ در را باز می‌کند و دستان یخ‌زده و قرمزش را می‌گیرد و می‌کشد.
او که به نظر می‌آمد کر شده، بی‌توجه به التماس‌هایش او را کشان کشان از میان قبرهایی که بخاطر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: daryam1، YeGaNeH، Essence و 3 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
گذشته
در را که باز می‌کند با او روبه رو می‌شود؛ با چشمان درشتش خیره چشمانش شده بود و از آن پایین با ذوق خیره او شده بود؛
دستانش را در هم جلوی ست کرمی‌اش جمع کرده بود.
برایش خم می‌شود تا بتواند در چشمانش خیره شود و دستی بر روی درختچه کوچکی که قبل از رفتن بر روی موهای فری که قارچی کوتاه شده بودند کاشته بود، می‌کشد.
دستان کوچک و سفیدش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: daryam1، YeGaNeH، Essence و 3 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
حال
بر روی تاب‌های فلزی داخل حیاط عمارت نشسته بود و بی‌توجه به نگاه‌های بد کارکنان، تکیه به زنجیر فلزی تاب داده بود و همان‌طور که پاهایش را که دامن پوشانده بود آویزان کرده بود به گذشته فکر می‌کرد؛
بارها مادرش و صحبت‌هایش را مرور کرده بود؛ البته تا آنجایی که یادش می‌آمد اما مطمئن بود مادرش هیچکسی را نکشته است؛ نه مادرش هیچ وقت همچین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، MaRjAn، ZaHRa و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا