خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این رمان خوشتون میاد؟

  • آره

    رای: 119 93.0%
  • نه

    رای: 9 7.0%

  • مجموع رای دهندگان
    128

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لحظه‌ای متعجب خیره او می‌شود و چشمان سبزش کمی باز می‌شوند ولی سریع به خود می‌آید و می‌خواهد طغیان کند که او نمی‌گذارد و برای بار هزارم، او و قلبش را می‌شکند.
- زنی که عمه صداش می‌زدی تو رو به چند تومان پول فروخت و تو رو کنار من تنها گذاشت؛ کسی که خواهر صداش می‌زدی برای به دست آوردن ثروت حاضر شد جوری وانمود کنه که تو مردی؛ باز هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 46 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گذشته
صدای خنده و شادی بچه‌هایی که در حیاط مشغول بازی بودند، از پنجر‌های سفید که با پرده‌های توری نازک و سفید پوشیده شده بودند، می‌آمد.
مردی با لباس‌های ساده از در اتاق خیره سنجاب کوچکی که در گوشه‌ای میان دیوار و تـ*ـخت‌های فلزی و چند طبقه‌ی صورتی رنگ که تا سقف‌ رسیده بود و کز کرده، پاهای کوچک خود را بـ*ـغل کرده بود، می‌شود
لبخندی می‌زند و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 43 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخند کوچکی بر روی لـ*ـب‌های صورتی‌اش ثبت می‌شود.
مرد دستش را بر روی لپ‌های گل گلی ایرن می‌گذارد و بعد بـ*ـو*سه‌ای بر روی دست‌هایش می‌زند؛ می‌ترسید دخترک هنوز احساس غریبی کند و او چه مرد خوش فکری بود!
صدای در بلند می‌شود و بعد از ان صدای بی‌حوصله‌ی زنی در اتاق می‌پیچد:
- پیداش کردی؟
دخترک خیره خواهرش می‌شود؛ دختری که چهره‌اش با او تفاوت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 40 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از قبرستان بدش می‌آمد. دو بار به آن جا امده بود ان هم در سن‌های خیلی کم؛ یکی پنج و یکی نه سالگی!
صدای گریه زن و مردها که دور قبر بابا رضایش ایستاده بودند و گریه می‌کردند و صدای کلاغ مشکی و بدشگونی که بر روی درخت خشکیده‌ای نشسته بود، همه حالش را خراب می‌کردند.
صدای عمه مرضیه که عزیزش را صدا می‌زد از همه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 41 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
(حال)
چشمانش را آرام و به سختی باز می‌کند که همه ‌‌‌‌‌‌جا را تار می‌بیند؛ دوباره چشمانش را می‌بندد و باز می‌کند که دیدش بهتر می‌شود ولی صداها، نامفهوم به گوشش می‌رسند.
زبانش را بر روی لـ*ـب‌های خشکیده‌اش می‌کشد و با دقت به اطراف نگاه می‌کند. دوباره در همان عمارت قدیمی و همان اتاق بزرگ و تـ*ـخت چوبی بود؛ دوباره به قتلگاه‌اش بازگشته بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 42 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از موهای مشکی و پرش که همیشه مرتب بود، می‌گذرد و آرام پایین می‌آید؛ خیره خطی که بخاطر عصبانیت در پیشانی‌اش افتاده بود، از خود می‌پرسد:
- یعنی چه چیزی این مرد رو به این هیولا تبدیل کرده؟
اب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و لـ*ـب‌های خشکی‌‌اش را بر روی هم فشار می‌دهد؛ بین پرسیدن و نپرسیدن مانده بود که در آخر قرعه به نفع پرسیدن تمام می‌شود.
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 43 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
علی که خیره چشمان آبی و زلال فرهاد شده بود، می‌بیند که فرهاد نگاه‌اش را به برادرش که تازه رانندگی یاد گرفته بود سوق می‌دهد و پوکر، باشدی زیرلب می‌گوید.
از پشت خیره موهای طلایی رنگش که حالتشان داده بود می‌شود؛ از خود می‌پرسد که فرهاد امروز بیش از حد به خود رسیده یا خودش این‌گونه فکر می‌کند؟!
دستان سفیدش را که موهای طلایی رنگ نازک بر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 42 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمان خیسش را به طرف دیگری می‌کشاند و خیره فرهاد و بقیه، می‌گوید:
- هرکسی که مزه‌ی عشق رو چشیده باشه متوجه نگاه‌های فرهاد به اون دختره می‌شه.
فریدون می‌چرخد و متعجب خیره برادرش می‌شود که عاشقانه به دختر روبه‌رویش که
سارافون بلند صورتی پوشیده، نگاه می‌کرد.
برمی‌گردد و با چشمان قهوه‌ای نامطمئنش خیره چشمان خیس و متورم مهناز می‌شود و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 38 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فاطمه و زهرا برای پیاده روی می‌روند که فرهاد هم بلند می‌شود و اول لباس و موهایش را مرتب می‌کند و بعد به طرف فاطمه که کنار دره ایستاده بود می‌رود و صدایش می‌زند که فاطمه اول خیره چشمان آبی‌اش می‌شود ولی بعد از چند دقیقه سرش را پایین می‌ گیرد و گوشه‌های روسری نخی‌اش را می‌گیرد.
- می‌تونیم چند دقیقه‌ای خصوصی صحبت کنیم؟
فاطمه متعجب اول...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 41 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,392
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
حال
خیره کودک چشم قهوه‌ای بر روی پاهایش می‌شود؛ حالا که بیشتر دقت می‌کرد او اصلا شبیه الیاد نبود!
شال نخی خاکستری ‌اش را که افتاده بود مرتبط می‌کند و برای کودک لبخند می‌زند تا او بخندد.
اگر آن جا بود فقط بخاطر آن کودک بود. او را به خود نزدیک‌تر می‌کند و به دماغ کوچکش دست می‌زند؛ او شبیه شادن بود.
با دستمالی که در دستانش بود، آب دهن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 36 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا