نویسنده این موضوع
(حال)
پلکهای سنگینش را تکان میدهد و به سختی از جایش بلند میشود؛ همراه بلند شدن، آخ بلندی میگوید و یکیاز دستانش را جلوی چشمانش میگیرد تا جلوی نور خورشید که از میان پنجرهی باز میتابید را بگیرد و دست دیگرش را ستون بدنش میکند.
به سختی بر روی تـ*ـخت مینشیند و با هر حرکتش احساس میکند جانش در میرود؛ دستی به سرمی که به دستش وصل بود،...
پلکهای سنگینش را تکان میدهد و به سختی از جایش بلند میشود؛ همراه بلند شدن، آخ بلندی میگوید و یکیاز دستانش را جلوی چشمانش میگیرد تا جلوی نور خورشید که از میان پنجرهی باز میتابید را بگیرد و دست دیگرش را ستون بدنش میکند.
به سختی بر روی تـ*ـخت مینشیند و با هر حرکتش احساس میکند جانش در میرود؛ دستی به سرمی که به دستش وصل بود،...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com