خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این رمان خوشتون میاد؟

  • آره

    رای: 119 93.0%
  • نه

    رای: 9 7.0%

  • مجموع رای دهندگان
    128

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
(حال)
پلک‌های سنگینش را تکان می‌دهد و به سختی از جایش بلند می‌شود؛ همراه بلند شدن، آخ بلندی می‌گوید و یکی‌از دستانش را جلوی چشمانش می‌گیرد تا جلوی نور خورشید که از میان پنجره‌ی باز می‌تابید را بگیرد و دست دیگرش را ستون بدنش می‌کند.
به سختی بر روی تـ*ـخت می‌نشیند و با هر حرکتش احساس می‌کند جانش در می‌رود؛ دستی به سرمی که به دستش وصل بود،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 60 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
(گذشته)
از آیینه‌ای که دور از چشم علی روی صورتش تنظیم کرده بود، نامحسوس نگاه‌اش می‌کند.
او کامل بود!
همانی بود که در خواب‌هایش می‌دید!
خیره سر خمیده‌اش می‌شود که چرخ ماشین در یکی از چاله‌های جاده‌ی خاکی روستا می‌افتاد و سرنشینان، کمی بالا و پایین می‌شوند.
دوباره نگاه‌اش می‌کند؛ این بار چند تار موی فرش از مقنعه بلند و مشکی‌اش بیرون زده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 58 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرهاد، اول نگاهی به پرویز که با چشمان نیمه باز قهوه‌ایش درحال خندیدن بود و به کمک دستی که بر روی شانه‌ی دوست مو قرمزش گذاشته بود، ایستاده بود، می‌اندازد و بعد، روبه علی می‌گوید:
- بیا باهم بریم ولی دعوا نه.
علی، خشمگین و از سر اجبار و بخاطر حفظ آبرویشان سری تکان می‌دهد و همراه با فرهاد، به طرف انها می‌رود.
صدای قدم زدنشان در کوچه خاکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 59 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
(حال)
نگاهی ترسان به او می‌اندازد؛ عزمش را جزم می‌کند و می‌خواهد به او بگوید اما بازهم سرش را پایین می‌گیرد و خیره دستان لرزانش که بر روی دامن لباس محلی مشکی‌اش قفل شده بودند، می‌اندازد.
دوباره نگاهی به او که درحال مطالعه بود و عینک مربعی شکلی دور مشکی بر روی چشمانش گذاشته بود و با دقت درحال خواندن بود، می‌اندازد؛ آن‌قدر بر روی کتاب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 59 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
خیره سرش که بر روی گردنش آویزان بود، می‌شود؛ او مرده بود فقط، کمی نفس می‌کشید!
با دست آزادش سرش را می‌گیرد و به طرف خودش می‌چرخاند.
بر روی سرش نعره می‌زند:
-این بچه بازی‌ها چیه؟
بالاخره چشمانش را از پردهای بلند و سفید رنگ می‌گیرد و به طرف او می‌چرخاند، اما دیگر در چشمانش خیره نمی‌شود و به جایش، چشمان سبز رنگش که دیگر برق نمی‌زدند،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 59 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترک، در اغوش پیرزنی که پا به پای او می‌گریست، اشک می‌ریزد ولی بی‌صدا!
در چند اتاق آن طرف‌تر، مردی خیره باران شدیدی که بر شانه‌هایش می‌خورد، شده بود و روبه‌روی پنجره بزرگ، به سرنوشت عجیبش فکر می‌کرد.
***
گوشی تلفن را در دستان لرزانش گرفته بود و همانطور که درحال نوشتن پیام بود، اشک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 58 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاه اخر را به کت و شلوار مشکی تنش می‌اندازد و عینکش را در می‌اورد.
-فکر می‌کردم قبلاً بهت گفتم باید لباس محلی بپوشی!
صدایش آرام و خونسرد بود و این، رعب آور بود!
-برای این نیومدم!
دوباره نگاهی به او می‌اندازد که با جای خالی حلقه‌اش روبه‌رو می‌شود.
این بار کمی جدی‌تر می‌شود و می‌‌پرسد:
-و حلقه‌ا‌ت کجاس؟
بی‌توجه به سوال او با عصبانیت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 57 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چهره پریشانی در ورودی خانه را باز می‌کند؛ اطراف را به دنبال او می‌گردد ولی او را نمی‌یابد.
به طرف پله‌ها می‌رود و آنها را دوتا یکی طی می‌کند که به راه‌روی خالی می‌رسد که صدای قدم زدنش در آن می‌پیچد.
صدایش می‌زند ولی پاسخی از طرف او دریافت نمی‌کند
در قهوه‌ای را باز می‌کند و نگاهی به اتاق می‌اندازد که او را گوشه‌ای میان دیوار و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 57 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای کفش‌هایشان بین سالن نسبتاً خالی می‌پیچد؛ خانمی که برای راهنمایی‌ همراه‌شان آمده بود از پله‌ها پایین می‌رود و ایرن دوباره نگاه متعجبی به الیاد می‌اندازد و همراه‌اش وارد زیرزمین می‌شود.
زن، روبروی اتاقی می‌ایستد که الیاد از او چند دقیقه‌ای وقت می‌خواهد و دست ایرن را گرفته و او را به طرف دیگر سالن نسبتاً تاریک، می‌برد.
به دیوار تکیه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 50 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,391
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 9 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای گریه و شیون تا چند متر آن طرف‌تر هم می‌رود.
باز هم رسیدیم به همان‌جای شوم!
همان جایی که او عزیزانش را به خاک سپرد؛ همان قبرستان تاریکی که دورتا دورش نرده‌های فلزی مشکی بود و زمینش خاکی و اطرافش نیز خشک بود؛ چاله‌های کوچکی برای نهال‌ درخت‌ها کنده بودند، اما آنجا هیچ وقت زنده نمی‌شد؛ چرا که محل مراسم مرگ بود و هر روز درخت‌ها و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • ناراحت
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 43 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا