خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از این رمان خوشتون میاد؟

  • آره

    رای: 112 92.6%
  • نه

    رای: 9 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    121

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۳۹
باد ملایمی می‌وزد و شال نازک همیشه مشکی پیرزن و موهای قهوه‌ای و سفیدش، همراهش می‌رقصد؛ لبخندی می‌زند و سرش را کمی بالا می‌گیرد.
دیگر گریه نمی‌کرد و حالا از نیم‌رخ خال کمی گوشتی زیر چشمش بیشتر معلوم بود!
به طرف الیاد حرکت می‌کند و دامن مشکی رنگ پرچینش را می‌گیرد؛ همیشه برای مردم سوال بود که چرا لباس محلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، Delvin22، صفا و 62 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
ده روز از قولی که الیاد به زیور داده بود می‌گذرد؛ ده روزی که برای ایرن به سختی و با تنهایی و افسردگی سپری می‌شود.
ایرنی که بخاطر نفهمیدن زبان کردی، گوشه نشین بود حالا با دور شدن نجمه و الیاد تنها‌تر شده بود.
نجمه‌ای که از او فراری بود و در حد احوالپرسی و اطلاعات با او حرف می‌زد و الیادی که دیگر به او توجه نمی‌کرد.
ده روز با امدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، SelmA و 59 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریحانه، کمی از ایرن فاصله می‌گیرد و خیره در بسته می‌شود که زنی با لباس کردی براق میان چارچوب در ظاهر می‌شود؛ ایرن هم به طرف او می‌چرخد که چشمان سبز متورمش، رقیه، همسر عبدالله را میابد.
بعد از مکث کوتاهی، وارد اتاق می‌شود که پشت سرش نجمه هم وارد می‌شود اما هم با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: ZaHRa، Delvin22، صفا و 56 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریحانه که کناری ایستاده بود، متعجب خیره چشمان اشکی‌ رقیه می‌شود.
چقدر حس مادر بودن در این زن موج می‌زد که با دیدن بی‌پناهی ایرن، برایش بال و پر باز کرده بود تا او خود را در آن‌جا انداخته و یک دل سیر، گریه کند.
آری، او کاری را کرد که وظیفه مرضیه بود و او با نیامدنش، بی‌مسئولیتی‌اش را به اثبات رسانده بود.
ایرن متاسف و خجول از رقیه جدا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، Delvin22، صفا و 55 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
-پس بگید یه دست، کت و شلوار بفرستند.
زیور با چهره‌ای درهم به طور کامل می‌چرخد و روبه الیاد، با صدایی که ناراحتی در ان مشهود بود، می‌پرسد:
-هنوز که هنوزه، حرمت لباس و رسومی رو می‌گیری که تو و پدرت رو طرد کرد؟
الیاد از روی تـ*ـخت چوبی بلند می‌شود و کتش را درست می‌کند؛ در چشمان زیور که با سایه مشکی کمی زیبا شده بود، خیره می‌شود و محکم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، صفا و 51 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگر الیاد نگاه‌اش نمی‌کرد!
خیره چشمان زمردی‌اش نمی‌شد و نمی‌گفت که زیبا شده‌ای!
انگار که او را از یاد برده بود؛ او هم با دیدن رفتار سرد الیاد دیگر به مهمانی‌ و مهمان‌ها توجه نمی‌کرد و کز کرده، خیره میوه و شیرینی‌های روی میز چوبین شده بود.
پیرمردی با عصای چوبین ولی قامتی محکم، دست چروکش را بر روی شانه الیاد می‌گذارد؛ ایرن نگاهی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، صفا و 53 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
بالاخره ماشین، روبروی عمارت سفید رنگی که شاخه‌های خشک شده آن را ترسناک کرده بود، توقف می‌شود.
ایرن خیره در و دیوار نامرتب و زنگ زده عمارت، متعجب نگاهی به الیاد می‌کند اما او بی‌توجه به ایرن دو بوق می‌زند که در بزرگ و مشکی رنگ زنگ زده، باز می‌شود.
وارد عمارت می‌شوند؛ داخل آن برخلاف بیرونش کمی مرتب بود شاید هم با این ترفند می‌خواستند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: ZaHRa، Delvin22، صفا و 55 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
خیره قاب پشت تـ*ـخت قهوه‌ای سوخته رنگ می‌شود که صدای در بلند می‌شود و الیاد وارد اتاق می‌شود.
نگاهی به کت و شلوار مشکی تنش می‌اندازد؛ چرا لباس‌هایش را عوض کرده بود؟!
ایرن، متعجب نگاه‌اش می‌کند که کتش را در می‌آورد و بر روی چوب لباسی می‌اندازد و به طرف ایرن می‌رود.
دستش را بر روی شانه‌هایش می‌گذارد و همانطور که رویه طلایی رنگ لباس ایرن را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، صفا و 52 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
کنار قبر‌ها زانو می‌زند و خود را بر رویشان می‌اندازد؛ از لرزش شانه‌هایش پیداست که دارد گریه می‌کند.
سرش را بلند می‌کند و دست بر روی قبرها می‌کشد و همراه‌اش با صدای ناراحتی، زمزمه می‌کند:
-عزیزای من شما اینجا نباید باشید؛ توی این جای سرد و محقر. اینجا جای منه نه شماها.
بلند می‌شود و برگ‌های خشک شده روی قبرها را بر می‌دارد و زمزمه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، SelmA و 52 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
499
امتیاز واکنش
30,829
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
59 روز 23 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چشمان آبی‌اش، خیره او که گوشه‌ای جمع شده بود، می‌شود؛ او را می‌شناخت.
آدم کم رو و خجالتی بود؛ همیشه ساکت گوشه‌ای می‌نشست و تا وقتی که از او سوالی پرسیده نمی‌شد، حرفی نمی‌زد.
خیره هیکل تکیده‌اش می‌شود که چندان به قد بلندش نمی‌امد؛ روز اولی که او را در دانشگاه دیده بود فکر می‌کرد با او احساس راحتی نمی‌کند که گوشه‌ای جمع می‌شود و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✌پرطرفدار رمان مجبوری با من بمانی | آیدا رستمی کاربر رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Delvin22، MĀŘÝM و 51 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا