خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
«سردار»
کمکش کردم دراز بکشه و به خاتون گفتم:
- خاتون یه تشت آب با یه پارچه بیار.
- چشم.
خاتون رفت و خیلی سریع با اون وسایلی که گفتم اومد.
وسایل رو ازش گرفتم و گفتم:
- تو برو براش سوپ درست کن.
خاتون سری تکون داد و بی‌حرف رفت.
اون پارچه رو خیس کردم و بعد چلوندمش و آبش که رفت و فقط نم داشت روی پیشونیش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سردار سری تکون داد و گفت:
- آره مارال، حالا پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا.
- باشه.
سردار رفت بیرون و منم بلند شدم دست‌شویی رفتم؛ از دیشب خودم رو خالی نکردم!
بعد از تخلیه خودم یه آبی به دست و صورتم زدم.
اومدم بیرون و لباسام رو با یه ست هودی یشمی عوض کردم. برای این‌که صورتم بی روح نباشه یه برق لـ*ـب به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
- بیایید ناهار.
که آرش دسته‌ی بازیش رو انداخت و دستش رو روی قلبش گذاشت.
سردار هم دست از بازی کردن برداشت.
- آخ قلبم دختر، تو کِی اومدی؟ چرا این‌جوری داد زدی؟
حق به جانب گفتم:
- من که الان یک ساعتی میشه اومدم و متوجه نشدید؛ هر چقدر هم صداتون زدم برای ناهار که باز نفهمیدید؛ مجبور شدم این‌جوری کنم!
سردار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعدم پام رو محکم زمین کوبیدم. چرخیدم و توی اتاق رفتم و در رو هم محکم بهم کوبیدم.
به تـ*ـخت نرسیده خوابم برد؛ واقعا خیلی خسته بودم.
***

وقتی چشم‌هام رو باز کردم اول گنگ بودم. نمی‌دونستم ساعت چنده؛ اصلا شبه یا روز؟ فقط گرسنه‌ام بود.
دست دراز کردم گوشیم رو از روی عسلی کنار تـ*ـخت برداشتم و صفحه‌‌اش رو روشن کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
از اتاق بیرون رفتم و تو آشپزخونه، وسایل‌های پذیرایی رو آماده کردم. ظرف شیرینی، میوه، تخمه و پاپ‌ کورن.
اومدم توی اتاق برم که زنگ در به صدا در اومد.
در رو باز کردم که چهره‌ی ترمه نمایان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حرف سردار نزدیک بود شاخکام بزنه بیرون!
- دوازده؟
سرش رو به معنای آره تکون داد.
نگاهی به بچه‌ها انداختم؛ اونا هم مثل من هنگ بودن. آنی آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- پیتزا چی‌شد؟
سردار سری به تأسف تکون داد و گفت:
- اون بنده خدا هرچی در می‌زده شما در رو باز نکردین؛ تا این‌که من اومدم و گرفتمشون!
نگاهی به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیدم سردار جلوی در منتظرم ایستاده بود.
- بریم.
باهم از خونه زدیم بیرون که سردار گفت:
- بیا با آسانسور بریم نترس!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه با پله‌ها میام.
دیگه منتظر سردار نموندم و از پله‌ها پایین اومدم؛ وقتی رسیدم به نفس‌نفس افتاده بودم.
سردار کنار ماشینم بود. باهم سوار شدیم و به سمت دانشگاه حرکت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من میرم، حال و حوصله ندارم خدافظ.
چند قدم رفتم که امیر کنارم اومد و گفت:
- آهو حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره خوبم.
امیر با لحن مهربون همشگیش گفت:
- می‌خوای برسونمت یا باهات بیام؟
لبخندی زدم گفتم:
- نه امیر، من خوبم تو برو. کلاس داریم خداحافظ.
- خداحافظ.
رفتم و سوار ماشین شدم. راه افتادم سمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم غره‌ایی به مهدی رفتم و رو به گارسون با لبخند گفتم:
- دوستمون توی راهه؛ بعد از اومدنش سفارش می‌دیم.
گارسون بی‌حرف رفت؛ چه بی‌ادب.
نیم ساعت گذشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و یک کاربر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
277
امتیاز واکنش
2,388
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 13 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سری تکون دادم و گفتم:
- آره، شاید باشه.
سوار ماشین شدم. آرتا با سرعت نور به طرف خونه‌ی آهو اینا رفت. با دیدن ماشینش جلوی در، خیالمون راحت شد و پیاده شدیم. هرچی زنگ آیفون رو زدیم، باز نکرد.
آرتا با نگرانی گفت:
- نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
راست می‌گفت، اگه طوریش شده باشه چی؟ زود گفتم:
- آرتا، تو قلاب بگیر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، SelmA و MaRjAn
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا