رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

M O B I N A · 19/8/21

***
با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم و گوشی رو برداشتم.
- کیه؟
طرف: سلام، منم در رو باز کن.
- باشه الان باز می‌کنم....

M O B I N A · 19/8/21

مطی با حرص گفت:
- یعنی چی اشکال نداره؟ همه وسایل خونه‌م ‌رو ناقص کرده.
- تو رو خدا دعوام نکن. برات چند برابر و بهترش ‌رو می‌خرم مطهره‌ جونم.
همه داشتیم به دعواشون...

M O B I N A · 19/8/21

توی جنگل بودم، خیلی تاریک بود. یه لباس عروس کهنه تنم بود. آروم‌آروم رفتم سمت چراغ‌های رنگارنگ. پر از میز و صندلی با پارچه‌ی سیاه بود، همه سیاه پوشیده بودن و می‌زدن تو سرشون. رادوین اومد سمتم. وای، چه وحشتناک! یه کت‌وشلوار مشکی پاره و یه لبخند شیطانی. صدای پارسا از اون‌ور می‌اومد. چرا این‌جوری بود؟...

M O B I N A · 19/8/21

ای‌خدا! لعنت بهت رادوین که معلوم نیست کدوم گوری هستی من ر‌و اینجا آوردی. خانومه پلیس بود، اومد سمتم و یه دست‌بند زد به دستم. با التماس گفتم:
- خانوم تو رو خدا من که کاری نکردم.
- حرف نزن دختر، ما داریم وظیفه‌مون ‌رو...

M O B I N A · 19/8/21

بی‌حرف منتظر بهش نگاه کردم، پارسا نیم‌نگاهی بهم کرد و گفت:
- حالا که می‌دونی من یه پلیس‌مخفیم... یعنی اوم، چطور بگم... اون روز توی شمال اون سه‌تا پسره رو یادته یا بعد رستوران کامی یادته اون پسره مزاحمت شد و قصد اذیت‌کردنت رو داشت؟...

M O B I N A · 19/8/21

پیاده بشم که پارسا به گوشیم زنگ زد، رفتم توی اتاقم و جواب دادم:
- جانم؟
- جونت سلامت خانومی، سلام.
- سلام آقا پارسا، شمایین؟
- بله،...

M O B I N A · 19/8/21

آهنگ «یهویی» از عبدالمالکی رو گذاشتم و صداش رو زیاد کردم و شروع کردم باهاش خوندن:
- «اصلاً یه‌دفعه‌ای شد گفتم می‌خوامت
دست خودم نیس که هر روز می‌پامت
خیلی دوست دارم دستات رو...

M O B I N A · 19/8/21

جلو رستوران نگه داشتم، زیاد از این رستوران خوشم نمیاد. از ماشین پیاده شدیم. در رستوران رو باز کردم و ایستادم کنار تا اول صبا وارد بشه، پشت‌سرش وارد شدم و به‌سمت جایی که قبلاً تلفنی رزور کرده بودم، راهنماییش کردم. روی صندلی نشست و صندلی رو براش جلو بردم و بعد خودم هم روی صندلی روبه‌روش...

M O B I N A · 19/8/21

- هوی! چته؟ جای سلامته؟
- ببند دهنت ر‌و! اون شب چرا حواست به صبا نبود؟ ها؟ تو غلط کردی اون رو به همچین جای مزخرفی بردی.
- چی می‌گی؟ کدوم شب؟
- ببین بچه ‌جون، خودت رو نزن به خریت،...

M O B I N A · 19/8/21

لبه‌ی جوب، درست روبه‌روی پنجره‌ی اتاقش نشسته بودم و منتظر تا برای آخرین بار شاید بتونم ببینمش. اون شب هم بارون می‌اومد و من همراه با بارون، اشک می‌ریختم.
«امشب اگرچه سرده، توی کوچه‌تون می‌شینم
شاید یه لحظه رد شی‌، من...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین