رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

M O B I N A · 19/8/21

- خب به‌سلامتی، مبارکشون باشه.
نگاهم به سامی افتاد، دیگه خنده به لـ*ـب نداشت و ناراحت به‌ نظر می‌اومد.
- داداشی چیزی شده؟
- نه، چی باید بشه؟...

M O B I N A · 20/8/21

***
پارسا
تیمسار فروغی: خب سرگرد، پرونده رو بررسی کردی؟
- بله...

M O B I N A · 20/8/21

- وا! چه خبرته سامی؟ مگه سر بریده آوردی؟ اومدم دیگه. پس اون کلید...
با بازشدن در، صبا به‌وضوح تعجب کرد و یهو جیغ زد و در رو بست. وای خدا! ترکیدم از خنده، این دختر دیوونه‌ست. دوباره در زدم که در رو باز کرد، یه شال بلند صورتی سرش کرده بود که...

M O B I N A · 20/8/21

آخیش! این هم به‌خیر گذشت. مشغول تماشای فیلم شدیم، نیم ساعت گذشت و محو فیلم شده بودم، دیگه داشت اشکم واسه دختره در می‌اومد. عجب پسرهایی این دوره زمونه پیدا می‌شن آخه. از بازی‌کردن با احساسات یه دختر چی نصیبتون می‌شه؟ این‌قدر ارزش داره که یک انسان خرد بشه؟ فیلم تموم شد، کلی فحش نثار پسره کردم که...

M O B I N A · 20/8/21

***
چشم‌هام رو باز کردم، ساعت 10 و خرده‌ای بود. از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی اتاقم، اومدم بیرون و لباس‌هام ‌رو عوض کردم و با خودم گفتم قبل بیرون‌رفتن از اتاق یه سر به گوشیم بزنم و چکش کنم. با روشن‌کردن داده‌های گوشی، سیل پیام و چت بود که اومد. از...

M O B I N A · 20/8/21

- خوب بلدی بحث رو عوض کنیا.
خندیدم و حرفی برای گفتن نداشتم. این سامی هم بدجور تیزه. رسیدیم، ماشین رو پارک کرد، بعد کلی گشتن بالاخره یه لباس خوب و خوشگل پیدا کردم و رفتیم خونه. وایی گشنه‌مه! خدا کنه ناهار قورمه‌سبزی باشه. خیلی خسته شده بودم، رسیدیم خونه سریع...

M O B I N A · 20/8/21

دلم برای بقیه تنگ شده؛ مخصوصاً صبا. نمی‌تونم زیاد باهاش حرف بزنم، مخصوصاً با خطی که داریوش‌ خان داده بود؛ چون مطمئناً تموم مکالماتم رو کنترل می‌کنه. گاهی سیم قبلیم رو روی گوشیم می‌ذاشتم و بهش پیام می‌دادم. دلم می‌خواست هرچه زودتر ببینمش. طبق روال هر شبم تمام حرکات و اتفاق‌های امروز به‌جز قسمت...

M O B I N A · 20/8/21

- میل ندارم.
با حرص رفتم جلوی کامیار که آخرین نفر بود، کت‌وشلوار سورمه‌ای پوشیده بود. خوش‌تیپ شده بود؛ البته اگه اخمش رو نادیده بگیرم.
- بفرمایین!
- متشکر!...

M O B I N A · 20/8/21

***
پارسا
گوشی رو خاموش کردم و از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. روبه‌روی اتاق داریوش خان یه نگهبان بود که با دیدنم یه تعظیم کوچیک کرد.
-...

M O B I N A · 20/8/21

همین‌جوری داشتیم حرف می‌زدیم که استاد حسینی اومد.
راضیه: اُه‌اُه بچه‌ها از این استاد جیگراست.
سپیده: آورین!
استاد: خب بچه‌ها دیگه با من فکر کنم آشنا هستین، هومن حسینی هستم. خب...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین