خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق عشق
نام اثر: تاوان تبسم
نویسنده: Saba.s.f کاربر انجمن ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: Mahla_Bagheri
ویراستار: _mah_
خلاصه:
گاهی روزهای بد آن‌قدر تکرار می‌شوند تا درسی که باید از آن بیاموزیم را‌ کاملاً درک کنیم، تا دیگر هرگز دچار اشتباه نشویم؛ اما سرانجام، روزهای خوب خواهند آمد.
آدم‌ها گاهی تاوان اشتباهاتشان را جایی دیگر می‌خورند، جایی که حتی فکرش‌ هم‌ نمی‌کنند.
چوبی که به احساس و زندگی دیگران می‌زنیم، «تاوان» دارد. این دل‌شکستن‌ها، بی‌انصافی‌ها، اشتباهات، بازی‌دادن‌ها همه‌اش تاوان دارد.
و اما تاوان پس خواهم؛ اما تاوانی که پایان خوشی در انتظارش است.


رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، YeGaNeH، _mah_ و 17 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
۲۰۲۱۰۸۱۵ ۱۷۵۷۳۱
مقدمه:
وقتی که غرور یکی ‌را زیر پاهایت خرد می‌کنی؛
وقتی که کاخ آرزوهای کسی را ویران می‌کنی؛
وقتی که شمع امید کسی را خاموش می‌کنی؛
آنگاه حتی گوشانت را می‌گیری؛
تا صدای خردشدن غرورش را نشنوی؛
و اما آن زمان است که خداوند می‌بیند بنده‌اش را نادیده گرفته‌ای‌؛
باید تقاص کارت را پس دهی؛ تاوان عشق را دل ما هرچه بود، می‌دهد.


رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، YeGaNeH، _mah_ و 15 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چشم‌های خواب‌آلود و نیمه‌بازم به ساعتِ کوکی که روی عسلی کنار تختم بود نیم‌نگاهی کردم و دوباره چشم‌هام‌ رو بستم و بعد یهویی از جام پریدم. وای خدا ساعت از ۷ گذشته بود. خواب مونده بودم، لعنتی! چرا این ساعت لعنتی زنگ نزده؟ من خودم دیشب رو ساعت ۶:۳۰ تنظیمش کرده بودم؛ پس چرا زنگ نخورده؟ چه بدشانسی‌ای آوردم ‌ها. همه‌ش تقصیر خودمه؛ آخه تا ساعت ۴ صبح تو اینترنت مشغول مقاله‌خوندن بودم. از رو تـ*ـخت صورتی‌رنگم بلند شدم ‌و‌ به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم. در سفیدرنگ سرویس‌ رو باز کردم ‌و وارد عملیات مربوطه شدم. وقتی از دست‌شویی بیرون اومدم، روبه‌روی میز آرایشی سفیدرنگم که با تختم ست بود ایستادم. موهای خرمایی‌‌رنگم بدجور تو هم بود و پُف کرده بودن، بدون شونه‌کردن بستمشون. صورتم‌ رو سرسری شستم و با حوله‌ی صورتی‌رنگم خشک کردم. چشم‌های عسلی‌‌رنگم از بی‌خوابی قرمز شده بود. کلاً تو این چند وقت از صبح تا شب مشغول درس‌خوندن بودم، خیلی کم می‌خوابیدم. لـ*ـب‌های قلوه‌ای سرخم زیبایی خاصی داشتن‌ و همیشه فکر می‌کردن آرایش می‌کنم؛ اما زیباترین عضو صورتم چشم‌های عسلی‌رنگم‌ بود. دست از آنالیز خودم برداشتم ‌و لباس فرمم ‌رو از رو تختم برداشتم ‌و سریع پوشیدم‌ و همین‌طور که مقنعه‌‌ی مشکی‌رنگم رو رو سرم مرتب می‌کردم‌ به‌سمت آشپزخونه رفتم ‌و با صدای بلند داد زدم:
- مامان! مامان چرا بیدارم نکردی؟
وارد آشپزخونه شدم. مامان داشت واسه سامی چای می‌ریخت. با چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش زل زد تو چشم‌ها‌ی عسلیم و با‌ تأسف گفت:
- اولاً سلام و صبح به‌خیر، دوماً چرا داد می‌زنی عزیزم؟
ابروهای نازک‌ و بورم درهم رفت ‌و با لحن ناآرومی گفتم:
- من که دیشب گفتم، مدیر و معاونا سرشون شلوغه با بچه‌ها می‌خوایم بریم کمک.
با صدای نازک مامان برگشتم ‌و زل زدم به چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش.
- عزیزم چرا ساعتت‌ رو رو زنگ نذاشتی؟
سامی درحالی‌که خنده‌ش گرفته بود، گفت:
- چون عقلش نرسیده.
بی‌توجه به تیکه‌ی سامی گفتم:
- اتفاقاً گذاشتم ولی زنگ نزده، حس می‌کنم یکی دست‌کاریش کرده.
جمله‌ی آخرم‌ رو که قابلِ‌توجه سامی بود ‌رو، رو به اون گفتم که داشت ریزریز می‌خندید و لقمه‌ی کره و مربا برای خودش می‌گرفت. با اخم و طلبکارانه گفتم:
- به چی می‌خندی؟
و در همون لحظه رو صندلی میز نهارخوری چهارنفره‌مون جا گرفتم. سامی خنده‌ش رو قورت داد و تیکه‌ای بربری جوید و خیلی جدی گفت:
- هیچی!
و به‌ خوردنش ادامه داد. اه چه مشکوک می‌زنه‌ ها.
زل زدم به قیافه‌ی جذابش، موهای قهوه‌ای‌رنگ و ابروهای قهوه‌ای‌رنگ تضاد خوبی رو ایجاد کرده بود. چشم‌های قهوه‌ای تیره، لـ*ـب و دهنی معمولی و بینی استخونی. دست از آنالیز برداشتم ‌و رفتم تو فکر «سامی وای به حالت دست‌کاری ساعتم کار تو باشه. دمار از روزگارت در میارم، یه کاری می‌کنم مرغ‌های آسمون به حالت زار بزنن، حالا ببین.» داشتم تو دلم برای سامی خط‌‌ونشون می‌کشیدم و با اخم بهش نگاه می‌کردم که ابرو‌های قهوه‌ای‌رنگش‌ رو درهم کرد و گفت:
- خاله سوسکه جون مگه تو دیرت نشده بود؟ پس برو دیگه.
مثل این منگل‌ها نگاهش کردم.
- آخه انیشتین با چی برم؟
مامان با لبخند رو به سامی گفت:
- سامیار جان، مادر، خودت خواهرت‌ رو برسون.
سامیار خودشیرین هم یه لبخند به مامان زد و گفت:
- چشم مامان خوشگلم.
ای که اون لحظه فقط دلم می‌خواست خفه‌ش کنم پسره‌ی لوسِ خودشیرین. کوله‌ی سبزرنگم ‌رو از رو میز نهارخوری برداشتم‌ و رو به سامی که در حال خوردن بود، گفتم:
- آقای خرس گنده اگه خودشیرینیاتون تموم شده بریم که دیرم شد.
باهم‌ به‌سمت در سالن رفتیم که با صدای مامان وایستادیم.
- بیا صبحونه‌ت ‌رو بخور، ضعف می‌کنی دختر.
- نه مامان خیلی دیرم شده.
مامانم دستی به موهای طلایی‌رنگش کشید و درحالی‌که پشت میز نهارخوری می‌نشست، جواب داد:
- با شکم گرسنه آخه؟ اونجا یه چیزی بخر، بخور.
با لبخند گفتم:
- چشم، خداحافظ.
مامان درحالی‌که به ناخن‌های بلند و بدون لاکش دست می‌کشید، جواب داد:
- خدا به همراهت، موفق باشی.
- ممنون!
نمی‌دونم‌ چه‌جوری کفش‌هام‌ رو پوشیدم و از در خارج شدم و در رو بستم. خونه باغ زیبایی داشتیم. دُوروبَرم پر از گل‌ و درخت ‌و بوته‌های زیبا بود. کمی که راه رفتیم، رسیدیم به ماشین سامی و سوار جنسیس قرمزرنگش شدیم.
- برو سامی.
بدون اینکه کاری کنه با یه پوزخند شیطون درحالی‌که تو آینه خودش‌ رو نگاه می‌کرد و تک‌پوش سبزرنگش رو صاف می‌کرد، گفت:
- خاله سوسکه بابت دیروز هنوز معذرت‌خواهی نکردی.
وای این سامی هم وقت گیر آورده از آب گل‌آلود ماهی می‌گیره. با اخم گفتم:
- سامی تو هنوز دیروز رو فراموش نکردی؟
بعد خودم‌ رو مظلوم کردم‌ و ادامه دادم:
- سامی برو فعلاً، برو.
دیدم روش اثر نداره شروع کردم یه‌ریز بیخ گوشش غرزدن. گوش‌هاش ‌رو گرفت و گفت:
- بسه سرم رفت‌.
و بعد ماشین‌ رو روشن کرد و حرکت کردیم، من ‌هم دیگه ساکت شدم ‌و یه نفس عمیق کشیدم. بالاخره رسیدیم و پیاده شدم.‌ به‌سمت در رفتم؛ اما دوباره برگشتم و رو به سامی گفتم:
- برگشت ساعت ۱۱ بیای. دیر نکنیا؛ تکرار می‌کنم، دیر نکنی.
دو بار گفتم چون سابقه‌ش خراب بود. ادامه دادم:
- درضمن حسابت هم می‌رسم.
سامی خندید و گفت:
- برو جوجه.
با حال آشفته‌ای گفتم:
- اه نبینمت!
خندید و درحالی‌که موهای قهوه‌ای‌رنگش ‌رو مرتب می‌کرد، گفت:
- باشه بابا خداحافظ، امیدوارم زنده برگردی.
- زهرمار خداحافظ، دیر نیای ‌ها.

دوباره خندید و به‌سرعت رفت. وارد مدرسه شدم، در سالن نیمه‌باز بود.


رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، _mah_، زهرا.م و 14 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
امروز اومده بودیم مدرسه تا با دوست‌هام به مدیر و معاون‌ها تو ثبت‌نام بچه‌ها کمک کنیم، نرگس هم که همه‌ش خودشیرینی می‌کرد. همراه راضیه و سپیده و مهسا و نرگس که پشت‌سرمون می‌اومد، وارد حیاط مدرسه شدیم.‌ به‌سمت مخفیگاهمون برای آخرین بار می‌رفتیم که برگشتم‌ و رو به نرگس گفتم:
- خودشیرین!
نرگس دستی به موهای مشکیِ رنگِ شبش کشید و گفت:
- اه صبا باز هم سَربه‌سر من گذاشتی.
- حقته خودشیرین!
راضیه زد پشت کمرم و گفت‌:‌
- بریم آب بخوریم.
من ‌هم اول اخم کردم؛ ولی بعدش با لبخند گفتم:‌
- باشه.
بعد از آب‌خوردن معده‌م شروع کرد به قاروقورکردن. خداروشکر بوفه بازه، یه ساندویچ گرفتم و شروع به خوردن کردم.
دل‌کندن از دوست‌هام‌ واقعاً سخت بود. چقدر زود گذشت، باورم نمی‌شه سال دیگه باید وارد دانشگاه بشم.
***
دم در مدرسه منتظر سامی بودم که بیاد دنبالم؛ ولی اثری ازش نبود. حالا خوبه بهش گفتم، برگشت زود بیا دنبالم. وای چقدر هوا گرمه امروز. خودمونیم‌ ها این پسرها هم بدجور بیکارن. تا مدرسه‌ی دخترها تعطیل می‌شه میان دم در مدرسه با اون موتورهای قراضه‌شون؛ حتی توی امتحان‌ها هم ول‌ نمی‌کنن. ولی خب خوب شد بالاخره تموم شدن، خلاص شدم ازشون، الان دیگه آزادِ آزادم.
اه این سامی گوربه‌گورشده معلوم نیست چرا نمیاد! چند باری به ساعتم نگاه کردم، ساعت از ۱۱:۳۰ گذشته بود؛ اما اثری از سامی نبود. بالاخره بعد از 10 مین سروکله‌ش پیدا شد. سوار ماشین شدم و تا خواستم شروع کنم به غرزدن، با خنده گفت:
- هیچی نگو، حق غرزدن نداری، این ‌هم ادامه تلافی کار دیشبت بود. درضمن چون امروز صبح دیر رفتی مدرسه، گفتم یه‌کم بیشتر بمونی توی مدرسه به جبران دیراومدنت.
و شروع کرد به خندیدن. خواستم دوباره یه چیزی بارش کنم از این فحش‌های ۱۸+ که دوباره با خنده دستش ‌رو، رو دماغ استخونی‌شکلش گذاشت ‌و گفت:
- هیس!
سکوت می‌کنم که این سکوت منطقی‌تره.
نیشش ‌رو باز کرد و آهنگ ‌رو زیاد کرد. آهنگ‌های حامد همایون رو دوست داشتم، پس بی‌خیال شدم و آهنگ رو گوش کردم.
رسیدیم خونه سامی رفت تا ماشین رو تو گاراژ پارک کنه. در رو باز کردم و یه سلام بلند گفتم‌ و کیفم رو روی مبل پرت کردم و همین‌طور که مقنعه‌م رو از روی سرم بر می‌داشتم، وارد آشپزخونه شدم. مامان مشغول درست‌کردن سالاد بود که یه کاهو برداشتم و همین‌طور که کاهوم رو با صدای خرچ‌خروچ‌ می‌خوردم، گفتم:
- ناهار چی داریم؟
مامان با لحن‌ تأسف‌باری گفت:


رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، _mah_، زهرا.م و 14 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- علیک سلام، قورمه‌سبزی.
خودم ر‌و زدم به اون راه.
- من ‌که سلام کردم.
احساس کردم قیافه‌ش پوکر شد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، _mah_، Sh@bnam و 16 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی‌که فرار می‌کردم از دستش، داد زدم:
- وا خانوم دکتر اصلاً در شأن شما نیست این‌جور فحشا.
سحر با حرص گفت:
- حقته، صبا برو تا فحش‌بارونت نکردم. بی‌شعور آب یخ روی من می‌ریزی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Sh@bnam، _mah_ و 16 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- کار ظهرت پشیمونم کردی.
بعدش با خنده از آشپزخونه رفت بیرون و راحت‌ به‌سمت اتاقش رفت. من بدبخت موندم با کلی ظرف کثیف که رو هم انباشته شده بودن. بهت‌زده بهشون نگاه کردم. پوفی کشیدم‌ و گفتم:
- به جهنم! ولی حسابت ‌رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، _mah_، زهرا.م و 15 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
انگاری که آروم شده بود، گفت:
- خب فعلاً بی‌خیال تا بیای به خدمتت می‌رسم، حالا پا شو بیا.
در حالی‌که رو مبل که نمای سلطنتی داشت می‌نشستم، گفتم:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، _mah_، زهرا.م و 15 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
مطی یه چشم‌غره به من ‌و سامی رفت، بعدش رفت تو آشپزخونه. دست یگانه رو گرفتم بریم تو اتاق مطی. به‌به چیزی از طویله کم نداره! رو تـ*ـخت که با روتختی آبی‌رنگی پوشیده شده بود، نشستیم. داشتم مانتو و شالم رو در می‌آوردم که یکی مثل گاو سرش رو انداخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، _mah_، زهرا.م و 15 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,700
امتیاز واکنش
63,849
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 7 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
یگانه کلافه‌تر گفت:
- خب آقای طلوعی.
- خب حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ باید بالاخره یه جوابی بهش بدی؟ راستی اصلاً علاقه‌ای بهش داری؟
یگانه یهو هول شد و دست‌ و پاش‌ رو گم کرد که با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، _mah_، زهرا.م و 15 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا