خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
- اون خونه نیست.
- اون خونه منه.
او را فشرد، سپس خود را گرفت، به آرامی اضافه کرد:
- این خونه همچنین خونۀ بانوی استرلینگ آینده است.
آنجلیکا به او گفت:
- شما منظور منو اشتباه می گیرین چرا خب به حرف من دقت نمی کنید؟ اینجا بسیار بزرگ و وسیع، بسیار سرد و طوفانیه و هیچ دکوراسیون دنجی نداره.
اوه عزیزم. او حالا طوری به او خیره شده بود که گویی موهایش ناگهان تصمیم گرفته است سایه ای روشن از رنگ آبی به خود بگیرد.
- دکوراسیون دنج؟
- برای مثال این اتاقو در نظر بگیر. باید ده برابر هر سالن دیگری باشه که تا به حال دیدم.
- فضا مهمه. من همیشه اتاق های کوچکو خیلی تنگ می بینم.
او موافقت کرد و با تکان خوردن سر حرف او را پذیرفت:
- اما ببینین چقدر همه وسایل و مبلمان از هم فاصله گرفتن. اگه تصمیم بگیرین روی اون مبل بنشینید، احتمالاً نمی تونید بدون فریاد زدن با طرف مقابلتون صحبت کنین.
او گفت:
- من خیلی طبیعی، با شخصی که کنارم نشسته صحبت می کنم.
آنجلیکا موهایش را کنار زد:
- این عملی نیست و همچنین مثل فضای دلپذیری که من بهش علاقه دارم نیست، بهتره که اون مبل رو به اونجا انتقال بدین و بعد یک صندلی دیگه به اینجا اضافه کنین. یک میز بازیم به عنوان یک جایگزین خوب عمل می کنه و…
محکم از او پرسید:
- و چی؟
او حرفش را بلعید، مطمئن نبود که آیا عاقلانه است که ادامه دهد. سپس دوباره، او تا اینجا آمده بود، پس چرا روی زمین نیست؟
- و یه فرش. ترجیحاً با رنگ بوروندی و برای یه تکمیل روکش سبز کم رنگ.
- درسته.
آنها دوباره به نقطه ای که شروع به راه رفتن کرده بودند رسیدند. بازوی او را رها کرد، یک قدم عقب رفت.
- شما به من چیزای زیادی برای فکر کردن دادین، بانوی من. امیدوارم از بقیه شب لـ*ـذت ببرین.
بعد از آن او با قدم های بلند، مستقیماً به سمت در ورودی به راهرو رفت.
خانم اسکس آنجا ایستاد و لرد استرلینگ به زودی به او ملحق شد. آنها چند کلمه رد و بدل کردند و سپس، با یک نگاه سریع به عقب و بدون هیچ واژه ای برای مهمانانش، سالن را با او ترک کرد. اما چیزی که آنجلیکا را بسیار عجیب به نظر رساند، نگاه در چشم خانم اسکس بود که با نگاه آنجلیکا آشنا شد. تقریباً انگار داشت به او می خندید. لوسی پرسید:
- چطور بود؟
آنجلیکا احساس ناراحت کننده ای را که خانم اسکس به او داده بود را از بین برد و به طرف دوستش برگشت.
- می ترسم شانسمو خراب کنم.
او به صندلی ای که قبلاً خالی کرده بود بازگشت.
- مطمئناً نمی تونه بد باشه.
لوسی یک بیسکویت کوچکی با روکش شکلاتی را با دقت می جوید.
- خب...
آنجلیکا با آه به او گفت:
- من بهش گفتم از غذا خوشم نمیاد و خونه‌ش از نظرم خوشگل نیست. صادقانه بگم، عجیبه که به من توهین نکرد.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Erarira، openworld و 3 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
- هوم ... همیشه این احتمال وجود داره که اون از زنای صادق خوشش بیاد.
- من خیلی بی ادبی کردم، لوسی. من حتی نمی دونم چرا، اما نمی تونستم جور دیگه‌ای باشم. وقتی صحبتو شروع کردم، دیگه نمی‌شد جلوی خودمو بگیرم. خیلی بد بود.
- شاید یه فنجون چای دیگه حالتو بهتر کنه؟
- ممنون، اما ترجیح می دم عصر چای بنوشم. من فقط الان به مادرم خبر می‌دم.
- منم باهات میام طبقه.
لوسی خرده ها را از انگشتانش بیرون کشید و ایستاد.
- این منطقی نیست که من بدون تو یا ساقدوشم اینجا بمونم.
ده دقیقه بعد، پس از اشاره به مادرش که لرد استرلینگ همه آنها را به نفع ارباب رها کرده بود، آنجلیکا در بیرون از اتاق خوابش به لوسی شب بخیر گفت و برای آماده شدن برای خواب رفت. همان خدمتکاری که وسایلش را زود باز کرده بود وقتی زنگ خورد، پاسخ داد. او در حین کار چیزهای زیادی نمی گفت، این برای آنجلیکا خوب بود زیرا امروز به اندازه کافی اتفاق افتاده بود تا مغز او را مشغول کند بدون اینکه مجبور باشد در یک صحبت کوچک با یک خدمتکار شرکت کند.
خدمتکار، که نامش اِما بود، وقتی شانه کردن موهای آنجلیکا را تمام کرد، پرسید:
- این همۀ وسایلاتون بود؟
- آره. ممنون.
- پس من شب خوبی رو براتون آرزو می کنم، بانوی من.
اِما با صدای بلند، سریع رفت و در را پشت سرش بست.
آنجلیکا لحظه ای به آن خیره شد، سپس نگاهی به دری که اتاقش را با اتاق مادرش متصل می کرد، انداخت. او وسوسه شد تا آن را باز کند، اما در برابر این خواسته مقاومت کرد. این فقط احساسی بود که او قبلاً در اینجا داشت - انگشتان سردی که روی پوستش می خزد - دوباره برگشت.
سرش را تکان داد و به حماقتش خندید، سپس نگاهی به کتابش انداخت که روی میز کنار تـ*ـخت خواب منتظر او بود. واضح است که اگر عناصر جزئی از واقعیت خود او شوند، او بیش از حد در ترجمه انگلیسی خود از کتاب عروس مرگ غرق شده بود.
هنوز ... لـ*ـبش را گاز گرفت، سپس وقتی روی تـ*ـخت رفت و رمان را برداشت، پوزخندی زد. او فقط باید بداند که بعد چه اتفاقی افتاده است. آنجلیکا روی بالشت هایش نشست و آن را باز کرد و شروع به خواندن کرد. او کتاب را دوست داشت که کتاب چگونه از داستان های کوتاه تدوین شده است که به طرز معقولی سریع به دست آمده است. در حال حاضر ، او در وسط " کتاب عروس مرگ" بود، درست در همان نقطه ای که مارینو به دنبال زن نقاب دار رفته بود.
آنجلیکا ورق زد. به نظر می رسید که زن در هوا ناپدید شده است. آنجلیکا بسیار علاقه مند بود و به خواندن ادامه داد تا به نقطه ای رسید که نامزد مارینو، ایدا، در جستجوی او، به توپ بازگشت، اما به او گفتند که فقط خودش رفته است. خداوندا ، چگونه ممکن بود؟ مگر اینکه…
شعله چراغ روغن آنجلیکا چشمک می زند و نور طلایی را مخدوش می کند. صدای زنگ خوش ساعت از روی شومینه ساعت 12 را اعلام کرد.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Erarira، openworld و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
آنجلیکا انگشتان پای خود را جمع کرد. انگشتانش یخ‌زده بودند و احساس سرما به آرامی در حال بالا آمدن از پاهایش بود. پتو را محکم‌تر دور بدنش پیچاند و خودش را جمع و جور کرد. نور چراغ روغنی‌اش دوباره جرقه زد، نورش طوری تکان می‌خورد که انگار برای روشن ماندن تقلا می‌کند. آنجلیکا زیر لـ*ـب گفت:
- نه، نه، نه!
باید داستان را تمام می‌کرد و می‌فهمید که چه اتفاقی برای مارینو افتاده؛ باید می‌فهمید که چطور ممکن بوده دو نفر در آن‌جا حضور داشته باشند. بدون توجه به سرمای انگشتان پایش چشمانش را برای بهتر دیدن آن پرینت سیاه تیز کرد. تا این‌که شعله آخرین نور خود را به نمایش گذاشت و بعد خاموش شد. اتاق تبدیل به مجموعه‌ای از رنگ‌های خاکستری و سیاه شد. آنجلیکا از تختش بیرون آمد و دستانش را دور بازوانش حلقه کرد. با قرار گرفتن پاهایش بر روی زمین، در حالی که به در نزدیک می‌شد؛ سعی داشت تنها صدایی کوچک از حضور مادرش را بشنود تا اگر او بیدار بود، بقیه داستان را در اتاقش بخواند؛ اما زمانی که از کنار پنجره می‌گذشت نسیمی خنک روی مچ پایش وزید. به سمت پرده‌ها برگشت. می‌خواست ببیند که آن پرده‌ها به خاطر نسیمی که گذشت تکان خوردند یا نه، بنابراین به سمت پنجره رفت و پرده را با دقت کنار زد. چیزی به‌ جز تاریکی نبود. شیشه‌ها با آب باران خیس شده بودند و تصویر او را نشان نمی‌دادند. ناگهان احساسی عجیب بر روی پشت گردنش احساس کرد. چیزی در پنجره حرکت کرد، سایه‌ای درست پشت سر او! به طور غریزی سریع برگشت. نفس‌هایش هوا را مانند بخار بیرون می‌فرستادند و انگشتانش مانند شاخه‌های کوچک خشک شده بودند. آب دهانش را قورت داد و به در اتاقش خیره شد. مطمئن بود که آن را قفل کرده بود اما حالا باز بود! پلک زد. درحالی که او این‌جا ایستاده بود و فکر می‌کرد؛ فردی در اتاقش بوده. شاید خانم اسکس بوده شاید هم خود ویسکانت! آنجلیکا برای جست و جوی یک جواب از اتاقش بیرون رفت و درست در زمانی که به راهرو رسید، لباس شبی را دید که به سرعت ناپدید شد؛ بلافاصله پس از دیدنش به سمتش با پای برهنه دویید. ناامیدانه به دنبال فردی بود که نیمی از ذهنش را درگیر خودش کرده بود؛ اما زمانی که به پله‌ رسید، هیچ‌کس نبود. قلبش تندتند می‌تپید و استخوان‌های پایش از سرما درد می‌کرد. نگاهی به سراسر انداخت. سایه‌ای آهسته روی دیوار خزید. چگونه آن فرد توانسته آن‌قدر به سرعت از پله‌ها پایین برود؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
آنجلیکا که مصمم بود آن فرد فراری را بگیرد، دستان یخ‌زده‌ی خود را مشت کرد و به قدم‌هایش سرعت بخشید. اگر تنها یادش می‌ماند که حتماً ردا و دمپایی‌های خود را بپوشد، حالا سرما کمتر آزارش می‌داد. وقتی به سرسرا رسید، از سر تا نوک پایش می‌لرزید. نگاهی به اطراف انداخت. سرما باعث شده بود پنجه‌اش را در سـ*ـینه‌اش فرو کند، برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد. حرکتی درست در کنار لبه‌ی بینی‌اش باعث چرخشش شد. راهرویی آن‌جا بود. آنجلیکا جلو رفت و فریاد زد:
- صبر کن!
هرچند فرد آشکارا قصد فرار داشت. زمزمه‌ای از هوا بالای شانه‌اش پیچید. به پشت سرش نگاه کرد، مطمئن بود کسی را آن‌جا می‌بیند اما تنها چیزی که دید تاریکی بود. زیر لـ*ـب گفت:
- خیلی خب، چیزی برای ترسیدن وجود نداره!
با این‌حال احساسی درست در وسط قلبش وجود داشت که به او می‌گفت، چیزی این‌جا درست نیست. آنجلیکا آن را نادیده گرفت و به دنبال سایه به سمت در چوبی بزرگ رفت. پلک زد. خالی بود. نگاهی به اطراف انداخت و به دنبال کسی می‌گشت که در تاریکی پنهان شده است. هیچ‌چیز توجهش را جلب نمی‌کرد، حتی یک حرکت کوچک هم در کار نبود. تا این‌که فریادی خشن برای کمک را شنید، یک صدای بسیار نازک و ناامیدانه که خواستار کمک بود باعث شد خونش سفت شود! به در خیره شد. صدا از طرف مقابل می‌آمد و قلب آنجلیکا در حال تندتند تپیدن بود. صدایش مثل خراشیدن بود. با لرز یک قدم به سمت جلو برداشت. کسی آن‌جا بود، کسی که به کمکش نیاز داشت. با دستان یخ‌زده‌اش دستش را به سمت دستگیره دراز کرد و در را باز کرد؛ با باز شدن در، درحالی که باد و باران به صورتش شلاق می‌زدند، آنجلیکا از چنگال هوای سرد خارج شد و به دنبال او در تاریکی گشت. هیچ‌کس آن‌جا نبود. اما با این‌حال او می‌دانست که چیزی را دیده است...صدای گریه برای کمک کردن کسی را هم همین‌طور. بی‌معنی بود، مگر این‌که او تمام این‌ها را تصور کرده باشد؛ شاید او نتوانسته بود که در اتاقش را درست ببندد! پلک زد و به باران خیره شد، نمی‌توانست درک کند. در فاصله‌ی دور، او نمای کلی عمارتی که می‌توانست از پنجره‌ی اتاق خودش ببیند را دید، و با یادآوری کلمات خانم اسکس قلبش به تپش افتاد.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
آنجلیکا با این حرف تکان خورد.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
نگاه لُرد استرلینگ از گرانیت هم سخت‌تر بود. او را از چهارچوب در بیرون کشید و در را بست. دست به سـ*ـینه خم شد تا حدی که بتواند چشمان او را ببیند.
- چرا این‌جایی؟
- من، ام...
وقتی او با همچین نگاه تهدیدآمیزی نگاهش کرده بود، جمع کردن حواسش برایش سخت بود.
- بله؟
او یک قدم جلو آمد و مجبورش کرد که عقب برود تا حدی که به دیوار سنگی پشت سرش بخورد.
- فکر کردم یکی رو دیدم که از این‌جا رد شده.
- هیچ‌کس از این‌جا رد نمی‌شه.
به تندی ادامه داد:
- دیگه نه!
- من...
او با بی‌احترامی دستش را گرفت تا از همان‌جایی که آمده بود همراهیش کند.
- سرورم. لطفاً! تو داری بهم صدمه می‌زنی!
- خانم اسکس به‌طور خاص به شما نگفته بود که وارد این قسمت از خونه نشید؟
عملاً او را از پله بالا کشید و بدون توجه به التماس‌هایش برای رها کردن دست‌اش ادامه داد.
- باز کردن اون در برای شما ممنوعه، روشنه؟
انگشتان‌های پایش بالا رفت و باعث شد او لیز بخورد.
- بله، بله! روشنه!
او استدلالش را نسبت به شب‌های قبل‌تر کمتر درک می‌کرد اما به خواسته‌هایش پایبند بود؛ این حداقل کاری بود که او می‌توانست به‌عنوان یک مهمان انجام دهد.
- و به خاطر خدا...
مدتی بعد او را درون اتاق خوابش قرار داد، اضافه کرد:
- اگه قراره شب‌ها از اتاقتون خارج بشید حتماً ردا و دمپایی بپوشید، این‌طوری سرما نمی‌خورید.
- البته، فکرش رو نمی‌کردم.
خطوط ناهموار صورتش در تاریکی ناپیدا و دهانش هم تنها یک خط با حرکاتی تند بود.
- شب بخیر بانوی من.
- شب بخیر.
آنجلیکا مطمئن نبود که صدایش را شنیده است یا نه چون او درحال دور شدن بود. نمی‌توانست آنچه اتفاق افتاده است را درک کند، دوباره به سمت تـ*ـخت خود رفت، ذهنش آشفته بود، همه چیز خیلی واقعی به‌ نظر می‌رسید؛ اما چطور می‌توانست این‌طور باشد؟ زیر پتو رفت و خمیازه‌ای کشید. فردا او به‌ دنبال جواب‌هایی بود، زیرا از یک چیز مطمئن بود: باید توضیحی منطقی وجود داشته باشد.
***


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
رندولف با خشونت به سمت اتاق خود رفت و تقریباً موفق شد لول در را از جا بکند. درحالی که سعی می‌کرد نفسی تازه کند، روی زمین قدم گذاشت و لیوانش را با مقدار زیادی از نوشیدنی پر کرد و بعد از سر کشیدنش یک لیوان دیگر پر کرد. خدا کمکش کند، دو سال گذشته بود! دو سال خونین که تنها چیزی که برایش به جا گذاشته بود، خشم و احساس گنـ*ـاه بود. یک بار دیگر بانو آنجلیکا را در آن راهرو نفرین شده دیده بود. او فکر می‌کرد که دیگر این موضوع تمام شده. او فکر می‌‌کرد توانسته کاترینا را به آرامش برساند، اما با این‌حال او آن‌جا بود و دوباره این‌ یادآور احمقانه‌ای بود که نتوانسته بود نجاتش دهد! خدایا! انگشتانش دور لیوان محکم شد. خون درون رگ‌هایش جاری شد. درد شدیدی در سرش فرو رفت و لیوان شیشه‌ای خرد و درون دستانش فرو رفت. لعنت! رندولف دستش را درون جیبش کرد و دستمال را بیرون کشید. تکه‌ای سفید از جنس کتان به‌زودی پر از قطرات خون شد. آهی کشید و خود را روی صندلی که جلوی آتش بود، انداخت. او بعد از مرگ کاترینا نمی‌توانست به قسمت دیگری از ساختمان برود، جایی که او فریاد کمک سر داده بود و گریه کرده بود، که همه‌ی این‌ها در زوزه‌ی باد ناپدید شدند. سـ*ـینه‌ش با حرکات ناراحت‌کننده‌ای بالا و پایین می‌رفت. و حالا بانو آنجلیکا آن‌جا بود. همان‌طور که ضربان قلبش در حال برگشتن به حالت عادی بود و خشمش فروکش می‌کرد، او به یاد آورد که زمانی که پیدایش کرد، چه شکلی بود. بدنش در جواب چیزی که فقط مغزش اجازه‌ی درکش را به او داده بود، واکنش نشان داد. او بسیار جذاب بود، فقط لباس شبش را پوشیده بود، پارچه آن‌قدر زیبا بود که فرم منحنی و خمیده‌ی بدنش را نشان می‌داد؛ لباسش آن‌قدر کوتاه بود که او به مچ پایش نیم‌ نگاهی انداخت. اگر عصبانی و گیج نبود، می‌توانست از این موقعیت به نفع خودش استفاده کند، اگر او اجازه می‌داد، حتی می‌توانست ببوسدش! آیا اجازه می‌داد؟ او کاملاً مطمئن نبود. انتقادی که از تالار کولچستر کرده بود او را به این فکر انداخته بود که آیا درخواست ازدواجش را قبول می‌کند؟


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
البته، حالا بزرگترین مشکل این بود که او تنها زنی بود که او از راه دور به او علاقه‌مند شده بود. صراحتش او را مجذوبش کرده بود. او می‌خواست شب گیج به دنبال چیزی برود و حتی به خاطرش از مکان‌هایی که به او مربوط نمی‌شد، عبور کرده بود. به‌خصوص از زمانی که این‌کار را کرده بود طوری به‌نظر می‌رسید که می‌تواند برایش احترام قائل شود؛ اما شخصیت چیزی بود که نمی‌توانست تغییرکند. در حالی که این تنها یک روز بود – یا واقعاً فقط یک روز - یک عصر، او نمی‌توانست لذتی که در کنارش احساس کرده بود را از یاد ببرد! با لبخند آهسته اعتراف کرد: خیلی بیشتر از این‌ها حرف زدی. خوش و سرگرم‌کننده بود. – یک نفس تازه از هوایی که به شدت نیازش داشت! –
فصل سوم
صبح روز بعد، آنجلیکا از پنجره اتاق خواب خود به نقطه‌ای که در آن‌جا همسر لرد استرلینگ کشته شده بود خیره شد. نوک انگشتانش را روی شیشه گذاشت و آرام به شیشه‌ی پنجره فشار آورد و در این حیرت مانده بود که چطور همچین چیزی ممکن است اتفاق بیوفتد. وقتی که او نیم ساعت زودتر از خواب بیدار شده بود، اولین غریزه‌ای که در سر داشت این بود که اتفاقات دیشب را به عنوان یک رویا یا یک کابوس پس بزند. شاید لرد استرلینگ متوجه خواب گردی‌هایش شده بود، طبق گفته‌های مادرش در زمان کودکی این‌ کار را کرده است. سرش را تکان داد. باید این‌طور می‌بود. او احتمالاً زمان خواندن کتاب "عروس مرگ" به خواب فرو رفته و روحش همچین داستانی را شبیه‌سازی کرده، با توجه به تاریخچه تالار کولچستر این چیز عجیبی نبود.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
آنجلیکا از این توضیحات راضی بود، نفس راحتی کشید و به خود اجازه داد تا آرام شود. برای صرف صبحانه به طبقه‌ی پایین رفت، اگر لوسی را آن‌جا پیدا می‌کرد، حالا که باران دیگر نمی‌بارید، او را به پیاده‌روی دعوت می‌کرد. آنجلیکا شالی را روی شانه‌هایش انداخت، اتاقش را ترک و به طبقه‌ی پایین رفت. با حالی که بیشتر از سه قدم برنداشته بود، مجبور شد برگردد، از بالای شانه‌هایش نگاه کند و هیچ‌کس را نبیند. هیچ‌کس آن‌جا نبود، با این‌حال به‌نظر می‌رسید کسی هر حرکتش را زیر نظر دارد. لرزه‌ای به ستون فقراتش وارد شد، قلبش تندتر تپید و احساس کرد که دیگر نمی‌تواند چیزی را ببیند. کسی... آن‌جا بود. نه. نه. نه. نه! این امکان نداشت، این واقعی نبود! او سرعتش را زیاد کرد، طوری که انگار در حال دویدن بود. او فقط مجبور شد که آخرین راهرو را دور بزند.
- همه چیز مرتبه؟ خانم؟
خانم اسکس ناگهان روبه رویش قرار گرفت و با کنجکاوی او را نگاه کرد.
- ببخشید!
تقریباً از روی او رد شد. برای برعکس کردن جهت خانم اسکس نیرویی لازم بود که او حالا آن را نداشت. احساس ترسش کم‌کم از بین رفت. خانم اسکس اخم کرد.
- کسی تعقیبتون می‌کرد؟
آنجلیکا به پشت سرش خیره شد و بعد پلک زد.
- نه!
او کاملاً مطمئن نبود، احساس وحشتناکی داشت، چیزی بود که به این دنیا تعلق نداشت؛ شاید هم این‌بار واقعاً تخیل پیش فعال او شورش را در آورده بود! او دیگر نمی‌دانست باید به چه چیزی اعتقاد داشته باشد. خانم اسکس لبخندی دلپذیر زد و گفت:
- چرا برای صرف صبحانه به طبقه‌ی پایین نمی‌رید؟ مطمئنم یه لیوان چای داغ تازه حالتون رو جا میاره!
- بله، متشکرم!
لبخندش زمانی که کنار رفت تا آنجلیکا رد شود، بیشتر شد.


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
چیزی در مورد این زن وجود داشت، چیزی کاملاً نگران‌کننده! درحالی که از او دور می‌شد، شکم آنجلیکا گره خورد، این‌بار به خاطر احساس ترس نبود؛ به خاطر احساسی بود که به‌طور کامل نمی‌توانست درکش کند، و این زمانی بدتر شد که بعد از رسیدن به سراسر سرش را بالا آورد و خانم اسکس را دید که با لبخندی دلپذیر نگاهش می‌کند. اگرچه هنوز توضیحی درست در موردش در زبان نمی‌گنجید. آنجلیکا با رعب و وحشت وارد ناهارخوری شد، جایی که صبحانه در حال سرو شدن بود. به‌نظر می‌رسید او آخرین نفری بود که وارد ناهارخوری شده بود. گفت:
- صبح بخیر.
و عملاً نگاهش را از لرد استرلینگ دور نگه‌ داشت، بشقابش را از روی میز برداشت تا پرش کند. رز گفت:
- ببخشید که بدون تو اومدم...
او بشقابش را برای پر کردن مجدد بیکن که علاقه‌ی خاصی بهش داشت، برداشته بود. ادامه داد:
- اما به‌ نظرم رسید که بهتره بهت اجازه‌ی استراحت بدم!
آنجلیکا درحالی که نمی‌دانست مربای توت فرنگی را امتحان کند یا کنسرو هلو، گفت:
- مشکلی نیست، مامان!
- خوب خوابیدی؟
- خیلی خوب، یکم بعد رفتنت رفتم بالا و بلافاصله خوابم برد. تو چطور؟
- خوب.
آنجلیکا کمی کنسرو هلو برداشت و درون بشقابش گذاشت.
- مطمئنی؟
رز بر اساس لحن صدایش اخم کرده بود.
- تو مثل همیشه شاد و سرحال به‌نظر نمی‌رسی.
- خواب بد دیدم، طوری که حتی یه فنجون چای داغ با صبحونه‌ای عالی نمی‌تونه حالمو سر جاش بیاره!
- نه این‌که نتونستی توجه میزبان خوشتیپمون رو بدست بیاری، فکر نکن متوجه نشدم که تو تنها بانویی بودی که دیشب باهاش رفته بودی گردش!


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر

openworld

اخراج شده
کاربر اخراج شده
عضویت
19/4/20
ارسال ها
220
امتیاز واکنش
3,979
امتیاز
228
محل سکونت
ته میدون
زمان حضور
18 روز 9 ساعت 10 دقیقه
آنجلیکا زمزمه کرد:
- اصلاً معنی حرف‌هات رو نمی‌فهمم!
رز سرش را کج کرد و نگاه احمقانه‌ای به او انداخت:
- معنیش اینه که تو اون رو از راه به در کردی!
آنجلیکا به او اجازه داد:
- شاید!
او مطمئن بود که هر شانسی برای انتخاب کردنش را داشته از دست داده و خراب کرده است. اول، با توهین به او، دوم، عصبانی کردنش تا حدی که کارش به جاهای جدی بکشد.
- اما اگه من اونو نخوام چی؟
مادرش خفه شد.
- در مورد این چیزها شوخی نکن، ما به این مسابقه نیاز داریم؛ ما بهش نیاز داریم آنجلیکا!
گوشه‌ی لـ*ـب‌های رز می‌لرزید.
- نمی‌خواستم نگرانت کنم اما بودجه‌ی ما محدوده، بلوم‌فیلد آن‌قدری که فکرش رو می‌کرد سخاوتمند نبوده و در نتیجه ممکنِ خونه رو از دست بدیم!
دهان آنجلیکا باز شد.
- چی؟
- هزینه‌های زیاد باعث شده که من وام بگیرم.
- تو این‌ها رو هیچ‌وقت نگفتی.
یک خانه‌ی دنج و محقر با آدرسی معتبر در میدان برکلی، زمانی که بزرگترین خواهرش استفانی متولد شد، توسط پدرش خریداری شده بود. هدف از خرید آن خانه دنج خانوادگی بیشتر می‌ارزید تا مانور بزرگ بلوم‌فیلد پر حاشیه‌. در وصیعت نامه، پدر آنجلیکا؛ اموالش را به نام همسرش زده بود. آن‌جا خانه‌ی کودکی او بود، خانه‌ای که او همیشه در آن‌جا زندگی می‌کرد و از دست دادنش توسط قدرت پسر عموی پدرش باعث شد او احساس ضعف کند.
- بیا قبل از جلب توجه بشینیم.
آنجلیکا نمی‌توانست حرکت کند. مادرش تازه گلوله‌ی توپ را روی سرش ترکانده بود و حالا از او می‌خواست بشیند و طوری غذا بخورد که انگار اتفاقی نیفتاده است؟
- ما باید در این مورد حرف بزنیم مامان. مطمئنن خواهرام می‌تونن کمکی بکنن!
- از قبل از این کارو کردن.
او از خواستن کمک بیشتر از آن‌ها اجتناب می‌کرد؟
- اما اگه من باهاش ازدواج کنم، هیچ تضمینی نیست که شوهرم...


رمان اسرار تالار کولچستر | تیم ترجمۀ انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Erarira، زهرا.م و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا