خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای از رخ و دهان تو رسوا گل و شکر
روی و لیست روی لـ*ـبت یا گل یا شکر




روی و لـ*ـب تو مایۀ سودای ما چراست؟
گر زآنکه هست داروی سودا گل و شکر




با آب و آتش آنچه گل و شکّرت کنند
هیچ آب و آتش آن نکند با گل و شکر




درّاعه حشیشی و پیراهن قصب
بدریده پیش روی پیش روی تو عمداً گل




با رنگ روی و طعم لـ*ـبت اوفتاده اند
اندر زبان بلبل و ببغا گل و شکر




تنگست همچو غنچه و ظرف شکر دلم
زیرا که فرق نیست ز تو تاگل و شکر




اشکم همه گلاب و جلا بست زآنکه کرد
در چشم من خیال تو پیدا گل و شکر




از عدل خواجه دان تو که در دیده و دلم
به آب و آتشند بیک جا گل و شکر




سلطان شرع صاعد کز همّت بلند

آورد رای او سر خورشید را ببند





برداشت دست جود تو اسم سؤال زر
بنهاد جود دست تو رسم زوال زر




از دست بخشش تو زراندر جوال شد
رفت آنکه رفت هرکسی اندر جوال زر




کان و ترازو اند در ایّام وجود تو
بر دل نهاده سنگ زشوق وصل زر




آواره شد زبیم سخایت زر آنچنانک
رستست در دو دیدۀ نرگس خیال زر




در چشم غنچه زر ز پی آن گداختند
کو با وجود عدل تو میزد مثال زر




در دین بخشش تو بتویّ کلک تو
بر خلق خون لعل مباحست و مال زر




تیغ زبان کشید نیارد زبأس تو
رویین تن ترازو در روی زال زر




از بس که می زنندش خوارست و شهر گرد
بخشود نیست با کف راد تو حال زر




سنگست در قفایش هرجا که میرود

زان در بدر بسان شگ زرد میدود





گر نه زدست را تو آمد بجان گهر
چندین چراست در سخن تو نهان گهر؟




تا بوکه بر تو بندد خود را ریسمان
برآویخته ست سال و مه از ریسمان گهر




هرکس که گشت حلقه بگوش تو چون نگین
بر تـ*ـخت زر نشید از آن پس چنان گهر




تیغ برهنه را که نبد آب بر جگر
هست از سخاوت تو کنون برمیان گهر




ابر اربیاد دست تو بر بـ*ـو*ستان چکد
یابند غنچه را چو صدف در دهان گهر




شمشیر آهنین رو نشکفت بعدازین
گر ناورد زشرم لـ*ـبت بر زبان گهر




دینار آفتاب نخست از جهان بنقد
بستاند ابرزفت و دهد بعد از آن گهر




او چون تو کی بود که ز دست زبان تو
بگرفت تا بچشم حسودت جهان گهر؟




ای ز آستان قدر تو در یوزۀ فلک

زیر نگین حکم تو پیروزۀ فلک


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از بس که ریخت آن کف میمون زر و گهر
درهم شدند از کف اکنون زر و گهر




روز و شب از ستاره و خورشید میکشید
از بخششت زمانه بگردون زر و گهر




در آتش و در آب خلاص و امان خویش
جویند از آن دو دست همایون زر و گهر




گویی شدست کورۀ زر گر عدوت از آنک
هست اندرونش آتش و بیرون زر و گوهر




رخساره پخچ گشته و سوراخ در شکم
از طعن و ضرب ، خصم تو همچون زر و گهر




برگ درخت و قطرۀ باران شگفت نیست
کز دولتت شوند همیدون زر و گهر




بر باد داد خشک و بحر و کان گفت
کز بحر و کان همی دهد افزون زر و گهر




ای بس که زرد و سرخ برآیند ازین سپس
از شرم این قصیدۀ موزون زر و گهر




درحلقۀ عبید تو گوهر چو جای یافت

شاید که سر زصحبت دریا و کان بتافت





تا ممکن است ، صدر جهان سرفراز باد
خورشید را بسایۀ جاهش نیاز باد




ایّام را مهابت تو فتنه سوز شد
آفاق را عنایت تو کار ساز باد




قهرت گشاده پنجه بسان چنار و خصم
چون کاخ بهر سیلی گردن فراز باد




ای لفظ شکّرین تو چون پنبه مغزدار
چون پسته ات دهان بشکر خنده باز باد




هندوی یک سوارۀ کلکت چو برنشست
برخیل خانۀ قدرش ترک تاز باد




خصمت چو لاله ز آتش دل سوخته جگر
وز آب چشم خود چو شکر در گداز باد




عمر دراز به ز همه چیز در جهان
دانی چو بی تکلّف عمرت دراز باد




این موسم مبارک و مانند این هزار

در خرّمی بسر بر و در خوشدلی گذار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا زلف مشکبار برخ برفکنده یی
سوزی ز رشک در دل مجمر فکنده یی




در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکنده یی




چون غنچه تا قبای نکویی ببسته یی
صد باره لاله را کله از سر فکنده یی




چندین هزار دل که ز عشّاق برده یی
در زلف بسته یی و گره برفکنده یی




گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکنده یی




در ارزوی آنکه لبی بر لـ*ـبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکنده یی




ما همچو غنچه ایم که دل در تو بسته ایم
تو نرگسی نظر همه برزر فکنده یی




برما دراز دستی زلف تو از قضاست

این تنگ باری لـ*ـب لعل تو از کجاست؟





کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم بسان ابروی دلدارم بر خمست




غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت :
این شادی کسی که در این دور خرّسرخوش




تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟




زینسان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است




دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست




خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست




ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندیی چنین که میان من و غمست




با آنکه دل بحلقۀ زلف تو اندرست

پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست





طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست




خونم بیک کرشمۀ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست




حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که به زو دبیر نیست




این باد فتنه جوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست




تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هر چند راستست ولی دلپذیر نیست




در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست




مژگانت جای در دل هر کس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟




مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست

تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لفظ تو رشک نظم ثریّا همی شود
قدر تو تاج گنبد خضرا همی شود




بارای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند بهرزه و رسوا همی شود




شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که بدریا همی شود




کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همی شود




تا دست درفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همی شود




سودای دختران ضمیر تو می پزد
راز دلش ز اشک هویدا همی شود




هنگام سرزنش بزبان صریر گفت:
بس سرکه خیره درسر سودا همی شود




این تیره خاکدان بمکان تو گلشنست

چشم ستارگان بوجود تو روشنست





قهرت بکار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد




بادفنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟




فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد




زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد




با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر بگریبان فرو برد




گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد




از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد




زانگه که هست دست شریعت نشیمنت

تو دست او گرفته و او نیز دامنت





ای اهل فضل را بقدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش




تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش




از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگر خراش




تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش




گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش




هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش




شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش




خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار وارتعاش




مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش




شهباز دولت تو که پرواز می کند

خود صبر کن که چشم کنون باز می کند





ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها




ننگاشته بخامۀ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها




بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها




آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست بتبدیل حالها




تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها




تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها




تا سایه دار گردد ازین گونه دوحه یی
از بیخ برکشتد فراوان نهالها




در صدر کامرانی دست تو پیش باد

یا رب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی با چهره ات گلبار گلزار
رخت گلگونۀ رخسار گلزار




شکسته تاب زلفت پای سنبل
نهاده دست حسنت خار گلزار




مگر در گلستان بگذشته یی دوش
که می خندد در و دیوار گلزار




چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون
چو خشمت تیز شد بازار گلزار




صبا کو با تن بیمار هر دم
بجان کوشید در تیمار گلزار




چو بوی زلف و رنگ عارضت دید
بیک ره سست شد در کار گلزار




خراب آباد بد، گر لطف خواجه
نگشتی چون صبا معمار گلزار




نگار سرو قد دیدی بآیین

نگه کن قدّ آن سرو نگارین





قبای لطف بر بالای سروست
ولی بی تو که را پروای سروست؟




اگر در چشم آیی جای آن هست
که اندر جویباران جای سروست




ببالای تو ماند راستی را
دلم را زین سبب سودای سروست




چو سرو آزاد کرد قامت تست
چرا گویم قدت همتای سروست؟




مگر شادی قدّت خورد نرگس
که سرخوش افتاده اندر پای سروست




همه پشت زمین روی شکوفه ست
همه زیر فلک بالای سروست




چو رای خواجه میلش زی بلند یست
از ان طبعم چنین جویای سروست




چنار از جان هوا خواه بهارست

ز بس کش دست نعمت بر چناراست





ز زلفت بس که می ریزد بنفشه
ز گلبرگت همی خیزد بنفشه




جهان شد چون دهانت تنگ بروی
که در لعل تو آویزد بنفشه




غذای نرگس بیمارت اینست
که با شکّر بر آمیزد بنفشه




چه جادوییست چشم ناتوانت؟
که از آتش برانگیزد بنفشه




زرویت سر چرا بر تافت زلفت؟
مگر کز لاله پرهیزد بنفشه




فرو می پیچد از دست خطت پای
که از گلزار بگریزد بنفشه




سر زلف چو نوک کلک خواجه ست
که بر کافور می ریزد بنفشه




بآتش غنچه زان پیکان در آکند

که نیلوفر سپر بر آب افکند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دهد مردم لـ*ـب خندان غنچه
نشانی از دل ویران غنچه




درآمد تازه روی و قرطه بگشاد
زهی! صد آفرین بر جان غنچه




هم اکنون باد نوروزی بیک دم
همه پیدا کنم پنهان غنچه




مگر لاله دهان زان بازکردست
که گیرد در دهان پستان غنچه




بدین ده دانۀ گاورس کافکند
صبا اندرین انبان غنچه




بخون دل فراهم کرد صد برگ
که بلبل می رسد مهمان غنچه




چو سوفار از نسیم لطف خواجه
لبالب خنده شد پیکان غنچه




صبا چون من ز عشق روی دلدار

گهی دیوانه باشد گاه بیمار





زهی نقش رخت بر گلشن گل
گرفته سنبلت پیرامن گل




ز رعنایی ترا عاری نباشد
که تر نیکوتر آید دامن گل




بناز و لابۀ ما هر دو ماند
خروش بلبل و خندیدن گل




مگر با خار سرتیزاندر آویخت؟
کزینسان پاره شد پیراهن گل




خط سبزت توان برخواندن از دور
بشبگیر از چراغ روشن گل




زرشک روی تو وز آه سردم
بیفسردست خون اندر تن گل




ز شرم تست یا از خشم خواجه
که آتش بردمید از خرمن گل




همه یا رنگ رز یا بو فروشند

که زیر سر و تنها باده نوشند





خوشا بوقت سحر آواز بلبل
خوشا بر شاخ گل پرواز بلبل




چمن بس با نوا جاییست کآنجا
همه برگ گلست و ساز بلبل




نمیشاید تحمّل کردن انصاف
بدلتنگیّ غنچه ناز بلبل




نوای چنگ و بانگ عاشقانست
بهر شام و سحر دمساز بلبل




صبا برسوسن و گل جامه بدرید
از آن شد آشکارا راز بلبل




خوشست این گنبد گل خاصه وقتی
که پیچد اندرو آواز بلبل




رسیل بلبلم در مدح خواجه
تو طوطی دیده یی انباز بلبل؟




جهان در بزم نوروزی نشسته ست

بیاد خواجه جام لاله در دست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرافتد عکس رایش در شکوفه
بتابد همچنان اختر شکوفه




و گر درسایۀ دستش کند جای
چو گل زرّین شود یکسر شکوفه




همی زاید چو رای روشن او
بطفلی پیر از مادر شکوفه




درخت خشک از وجودش خورد آب
کند درحال سیم و زر شکوفه




ز جود دست او روزی چونرگس
ز زر بر سر نهاد افسر شکوفه




صبا از خاک پایش شمّه یی داشت
دروم زان ریختش بر سر شکوفه




درم بخشید و سر سبزی بدل یافت
چو دست صدر دین پرور شکوفه




همایون رکن دین ، مسعود ساعد

که دین را زو ممهّد شد قواعد





زعدلش گر کند دستور نرگس
نیاید در چمن مخمور نرگس




نهد گردن بخاک پایش ارچه
بتاج زر بود مغرور نرگس




بجای مردم چشمش کند کار
اگر بیند رخش از دور نرگس




خراب ار بود وقتی اندرین دور
شدست از سیم و زر معمور نرگس




خیال رایش ار در خواب بیند
شود با دیدۀ پر نور نرگش




عجب نبود گر از بهر دواتش
سیه گردد چو چشم حور نرگس




نیارد کرد در ایّام عدلش
نظر در غنچۀ مستور نرگس




زهی تاریخ دولت روزگارت

مبارک باد فصل نوبهارت





ببستان تا دهان بگشود سوسن
بمدحت صد زبان فرسود سوسن




زبهر دور باش بندگانت
سنان آبگون بنمود سوسن




چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را
برای خطّ تو بزدود سوسن




چمن هرّای زرّش ساخت از گل
که همچون گوش خنگت بود سوسن




برآمد خنجر چون آب در دست
چو نام دشمنت بشنود سوسن




کشید از خاک پاییت سرمه نرگس
کف راد ترا بستود سوسن




دو چشمش گشت زراندود نرگس
زبانش گشت سیم آلود سوسن




هزارآوای بستان شریعت

پناه خلق ، سلطان شریعت





زبأست خون شود در سنگ لاله
زشرم خلقت آرد رنگ لاله




زبون شد آتش از سهم تو زینست
که گیرد هردمش در چنگ لاله




بیمن عدل تو عالم چنان شد
که ساغر میزند برسنگ لاله




نسیم لطف تو هرجا که بگذشت
دمد فرسنگ در فرسنگ لاله




اگرچه ز آتش سودا چو خصمت
دلی دارد چو دود آهنگ لاله




بسعی خاطر روشنگر تو
کنون بزداید از دل زنگ لاله




بمشک ومی بشست اوّل دهان پس
سوی مدحت تو کرد آهنگ لاله




صبا از شرم لطفت ناتوان شد

جهان پیر از فرّت جوان شد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو گشت از روی تو دلشاد نوروز
در گنج طرب بگشاد نوروز




یکایک هرچه نقد خوشدلی بود
بطبع بندگانت داد نوروز




مثال بندگیّ خود ادا کرد
بدست سوسن آزاد نوروز




برو بد خاک درگاه تو هر روز
بجعد سنبل و شمشاد نوروز




جهان زانصاف مینازد که آموخت
ز تو آیین عدل و داد نوروز




همی تا خرمن گل را بصحرا
دهد هر صبحدم بر باد نوروز




حسودت را زدم هر دم خزانست
ترا هر روز از نو باد نوروز




قوام الدّین چو بختت همنشین باد

چنین خودهست و تا بادا چنین باد





سر افرازی که جاویدش بقا باد
کفش سر چشمۀ فیض سخا باد




بدان تا نگسلد از گردش چرخ
زجانش رشتۀ جانت دو تا باد




چو پشت او قوی از بازوی تست
چو فرمان تو کام او روا باد




تو سعد اکبری او ماه انور
قرآن هر دو با هم سالها باد




بداندیش شما از هر مرادی
چو خوبی از وفا دایم جدا باد




شما بایکدیگر چون نور و خورشید
جهان در سایۀ عدل شما باد




نفسهای دهان صبح صادق
همه آمین این ورد دعا باد




طناب عمرتان اندر سلامت

بهم پیوسته بادا تا قیامت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون مشک زلف بر گل رخسار بشکند
پشت بهارو رونق گلزار بشکند




بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند




گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت
آلت شگفت نیست که در کار بشکند




دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟
کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند




سنگین دلی بتا و دل بنده نازکست
از سنگ آبگینه بناچار بشکند




زلف هزار قلب شکستت و این عجب
کز جنبش نسیمی صد بار بشکند




ماریست زلف تو که همه بر جگر زند
دستش درست کو سر آن مار بشکند




هر سال رنگ عارض و بوی کلاله ات
بیچاره غنچه را دل و بازار بشکند




گرد دهان تنگ تو آن زلف عنبرین

چون صد هزار حلقۀ مشکست و یک نگین





ای زلف تو شکسته و عهد تو نادرست
عزم تو بر شکستن پیمان ما درست




باد صبا ز زلف تو بویی بباغ برد
یک غنچه را نماند بتن بر قبا درست




دیوانه کرد نرگس سرخوش تو عقل را
بیمار را نگر که چهار کرد با درست




بر شاهدّی روی تو خطّت گواه بس
با آنکه هست دعوی تو بی گوا درست




بیماری و تکسّر آن زلف و غمزه چیست؟
زین سان که هست حسن رخت را هوا درست




خسته دلم ز بس که در آغشته شد بخون
پیدا نمیشود که شکستست یا درست




چرخ سیاه کار کند هر سپیده دم
بر زلف پر شکنج تو درس جفا درست




اندیشۀ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست




تیری که غمزۀ تو ز ترکش بر آورد

پیکانش ز آب شعلۀ آتش بر آورد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گل چون ز عکس چهرۀ تو یاد می کند
عالم ز بوی ورنگ خود آباد می کند




گفتند غنچه را بدهان تو نسبت است
عمریست تا بدین دل خود شاد می کند




سنگین دل تو هست ز پولاد و نرگست
پیکان تیر غمزه ز پولاد می کند




بشخوده اند چهره و ببریده طرّه ها
از جورها که بر گل و شمشاد می کند




نامد خلاف راستی از عهد قامتت
پس سرو را ز بهر چه آزاد می کند




کردند جلوه پیش رخت نیکوان باغ
بلبل ازین شناعت و فریاد می کند




سوسن زبان عذر برون آورید و گفت
ما را چه جرم؟ این سبکی باد می کند




دوران عدل خواجۀ بیدار دولتست
خفتست غمزۀ تو که بیداد می کند




بازوی دین و بازوی ملّت ازوقویست

ترکیب ذات او ز کمالات معنویست





جودش چو در مصالح گیتی نظر فکند
پیکار بینوایان بر سیم و زر فکند




سر تیزیی بکرد در ایّام او قلم
او را چو تیغ مغز شکافی بسر فکند




زان در درش چو حلقه فتادست سروری
کاسباب آن چو سلسله در یکدگر فکند




آنک جبین گل ز لقایش عرق چکان
وینک درست زر ز سخایش سپر فکند




بر کار نیشکر گره از بهر آن فتاد
کو پیش نکته هاش گره بر شکر فکند




در چشم و گوش عاشق و معشوق جای یافت
خود را گهر بمعرض لفظش چو در فکند




در خدمت و قار تو استادگی نمود
زانگه که کوهسار گره بر کمر فکند




آبش نمی دهند در ایّام عدل تو
زان تیغ تشنه وار زبان را بدر فکند




ای رسم تو مرّوت و کار تو اجتهاد

وی ملک را عضاده و اسلام را عماد





کلک تو سر به بلعجبیها بر آورد
هر چه آورد از آن دگر خوشتر آورد




پی بر بساط روم نهد نقش چین کند
سر در شب سیاه نهد اختر آورد




باشد میان ببسته بقصد سپاه بخل
زان هر دم از سیاهی خط لشکر آورد




هر معنی رمیده که کس نقش آن ندید
تا بنگری سرش بخم چنبر آورد




زاینده ایست بر سرپا با خروش و بانگ
وانگه چه طرفه آنکه همه دختر آورد




جایی که او حدیث ز لوح ازل کند
ای بس که رو سیاهی بر دفتر آورد




وین هم ز جادوییست وگر نه کسی ندید
ریش آوری که خطّ چنانش خوش در آورد




گر آمدست بر سر انگشت فرّخت
دریا عجب مدار که نی بر سر آورد




شخص هنر چو تربیت خویشتن کند

نقش نگین جان عضدالدّین حسن کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا