خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بزرگی که همت تو شکست
بر دل و پشت چرخ دون آورد




قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد




هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد




و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد




خونیی قصد دست بـ*ـو*س تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد




نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد




آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد




دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد




خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد




ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد




برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد




گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟




از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد




شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد




عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد




دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد




عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد




آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد




گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد




نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد




چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی سپهر محلی که دون رتبت توست
هرآنچه عقل زاقسام آفرین داند




تویی که شخص هنر از طوارق حدثان
حریم جاه ترامعقلی حصین داند




بدان نشاط فلک گرد خویش میگردد
که خویشتن را با قدر تو قرین داند




بآفتاب و سحابش چه التفات بود
کسی که راه بدان دست و آستین داند




طلایۀ کرمت بر طریق اهل هنر
کجا که از سپه نیستی کمین داند ؟




فلک که رای تو شد مقتدای افعالش
رضا و خشم ترا اصل مهر و کین داند




جدا ز سایۀ تو نیست ذرّۀ خورشید
از آنکه روشنی کار خود درین داند




زسایۀ تو شدست آفتاب روی شناس
که همنشین را هر کس بهمنشین داند




کجا رسد سوی درگاه تو قلاوزوهم
که راه خود همه تا چرخ هفتمین داند




بسالها نرسد آفتاب روشن دل
درآن دقیقه که آن رای دوربین داند




بزرگوارا داعی مرید دولت تست
فلک بمهر تو جان مرا رهین داند




از آن بحضرت تو کمتر آورد زحمت
که او ملالت آن طبع نازنین داند




شب دراز به مدح تو می کنم کوتاه
گواه صادق من صبح راستین داند




سخن بصدر تو آرم که بر تو مقصورست
کسی که قیمت این گوهر ثمین داند




لطیف طبعان دانند قدر لطف سخن
که قدر باد صبا برگ یاسمین داند




سخنسرایان هستند، لیک صاحب ذوق
حدیث چشمۀ حیوان و پارگین داند




خدای داند اگر دانم اندرین شعرا
کسی که ظاهر تفسیر حورعین داند




سخن چگونه برم نزد آنکه از غفلت
شمال را به بسی جهداز یمین داند؟




زمن چه فرق بود تا بدیگران آنرا
که رخش رستم چون صورت گلین داند؟




چگونه داروی درد خود از کسی طلبند
که خار را زعداد ترنجبین داند؟




همه فروتنی من زمردری طمع است
خرد زحال من این ماجرا یقین داند




طمع چو منقطع آمد... زن آنکس
که خویشتن را کمتر از آن و این داند




زپیر عقل سؤالی پرپر می کردم
که اوست آنکه دوای دل خزین داند




که کیست آنکه غم اهل فضل داند خورد؟
جواب داد صاحب بهاء دین داند




مگیر باز زداعی وظایف الطاف
که او ذخیرۀ خویش از جهان همین داند




ترا مربی خود دانم و دعا گویم
خدای جل جلاله زمن چنین داند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بس پراکنده و پریشانم
ره فراکار خود نمی دانیم




هیچ جرمی نکرده محبوسیم
بی اوامی اسیر زندانیم




همجو خفاش روزکور همه
دشمن آفتاب رخشانیم




چون ستاره بشب برون آئیم
برخود از تیغ مهر ارزانیم




در نهان خانه ها چو هیچ نماند
ما بجای قماشه پنهانیم




زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزد نیم




همچو چنگ از گرفت می نالیم
مانده در پرده بی نوازانیم




هیچ فریادرس نمی بینم
هرچه فریاد بیش می خوانیم




گر شنیدی که در وجود کسی
زنده در گور خفت ما آنیم

***





خیز تا زار و گریه برگیریم
خوش بگرییم و یه در گیریم




نوحه های جگر خراسش کنیم
چون بپایان رسد ز سرگیریم




سرتابوت خواجه بازکنیم
کفن از روی وی بدر گیریم




وز جفایی که دوش رفت برو
حال پرسیم و گریه برگیریم




گردش از روی خوب بفشانیم
سزش از خاک تیره برگیم




بر سر روضۀ مقدس او
دیده از اشک در گهر گیریم




ای دریغا که رکن دین مسعود

رخت بر بست از سرای وجود





این دگر فتنه بین که چون افتاد
وه که خونم بدل درون افتاد




فتنه که رفت هیچ نبود
فتنه در اصفهان کنون افتاد




علم شرع و رایت اسلام
هر دو در خاک سر نگون افتاد




از دو نیر بگریۀخونین
چرخ را دیدگان برون افتاد




کهکشان راه اشک خونین است
کش بران روی نیلگون افتاد




شرع را دست خون و داو تمام
مهره اندر گشاد خون افتاد




چرخ بدساز شش دری سازید

درلباسات دست خون یازید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
حالتی سهمناک می بینیم
خلق را دردناک میبینیم




مخلصان را درین مصیبت صعب
در مضیق هلاک می بینیم




همه را سـ*ـینه پاره می یابم
همه را جامه چاک می بینم




تا نمی بینم آن امام همام
من همه بیم و باک می بینم




آفتابی بدان بلندی جاه
در هبوط مغاک می بینم




وان همه کار و بارب خواجه همین
تودۀ تیره خاک می بینم




آنچه ما را ز حالش ادراکست

تختۀ چوب و تودۀ خاکست





تاکه مسعود صاعد از ما شد
کار اسلام زیر و بالا شد




بی جلالش هرانجا ملکیست
ملکش از دست و پایش ارجاشد




سد اسکندر از میان برخواست
ظلم یأجوج فتنه پیدا شد




چو حسین علی شهیدشدست
رجبش لاجرم عشورا شد




رکن اسلام باد باقی اگر
رکن دین پیش حق تعالی شد




گل بماناداگرچه بستان نیست
در بماناداگرچه دریا شد




اینت شکر که کام پرشیرست

گرچه طفلست عقل او پیرست





سرو از اول یکی نهال بود
ماه تابان همان هلال بود




گل از آن غنچۀ دژم شکفد
دراز آن نطفۀ زلال بود




قوت نطق عیسی اندرمهد
پرتو فضل ذوالجلال بود




نه بتعلیم این و آن باشد
نه بدوران ماه و سال باشد




مردم دیده گر نه خرد بود
قوت باصره محال بود




بچه شیر باچنان خردی
هیبتش سخت با کمال بود




که دهد شرح مشکلات رموز؟

که کند حکم لایجوز و یجوز؟





از وفات تو آه و واویلاه
کاندر آمد بعالم آب سیاه




آه ، دردا که دودی آتشبار
بجهان اندر آمد از ناگاه




ای دریغا که دست بسته گرفت
چون توشیری مکاید روباه




شرع را نیست بی تو فروشکوه
خلق را نیست بی تو پشت و پناه




خواجه از خوابگاه بیرون آی
رانکه دیرست ، وقت شد بیگاه




خلق در انتظار دیدارت
برکشید ندصف دور گ همه راه




بی تو کلک و دوات را بدرست

این دهان خشک و آن زبان شده ست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیده را بی تو روشنایی نیست
صبر را دل آشنایی نیست




خواجه از خاک تیره بیرون آی
زانکه این جای پادشاهی نیست




پشت بر روی مخلصان کردن
شیوۀ لطف و پیشوایی نیست




خواجه در خاک و ما چنین خاموش
کفر محض است و بیوفایی نیست




ای دریغا که دین و دنی را
بی روای توش روایی نیست




چشمۀ آفتاب گردون را
بی جمال تو روشنایی نیست




آنکه را تکیه گاه فرقد بود

زینهار از چه جای مرقد بود؟





فتنه بیدار شد زخواب درآی
کار دربسته را لبی بگشای




تا همه کار بسته بگشاید
پرده بردار و روی بازنمای




خلل کار شهر می دانی
خواجه زنهار زود بیرون آی




کار مسعود صاعد اندریاب
خواجه بشتاب از برای خدا




شیر در بیشه نه و بچه ضعیف
وای اگر کار درنیابی وای




تا بگویی کزان جفا چونی
با یکی از خواص در سخن آی




قلم فتوی و دوات قضا

جز بحکمت نمی دهد رضا





خواجه فریاد از این جفا فریاد
بوم و بر باز کی کند بیداد




ای دریغا که از فراز فلک
زود نامت بزیر خاک فتاد




از سماعیل و هاجر و هانی
تو خلیلی چرا نیاری یاد




مریم روزگار و عیسی وقت
هردو را عمر و زندگانی باد




در پناه جلال و عصمت او
نامدار پدر بکام زیاد




سرو هرچند سایه بازگرفت
باد پاینده سایۀ شمشاد




این دعا را زروم تا مـ*ـاچین

بعد تحسین همی کنند آمین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شگرف برگ نها دست دررزان انگور
در خزانه گشادست بر خزان انگور




نگر نگر که ز یک دانه ها هزاران شاخ
ز سوی ساحل بحرین کاروان انگور




بدر لؤلوی خوشاب پیش تـ*ـخت عریش
چو تاج سلطنت فرق خسروان انگور(؟)




یکی عقیق، دگر کهر با ، دگر یاقوت
گرفت نسخت از گنج شایگان انگور




مگر که هست ستامی ز موکب پروین
میان کوکبۀ ممسک العنان انگور




مثال رفرف خضرست و فرش سندس برگ
بگونۀ و جنا الجنتین دان انگور




سیاه چشم چو حوران قاصرات الطرف
میان سبز تتقهای پرنیان انگور




ز دست زرگر باد صبا فرستادست
بر عروس رزان حلۀ جنان انگور




ز شاخهای ز مرد بدل گرفت شبه
درین معامله جان می کند زیان انگور




نهاد بر سر آن یک هلال چون طوقش
هزار کوکب ثابت چو آسمان انگور




چو بر گیاه تباشیر خورد شیر تمام
سیه کند سر پستان چو دایگان انگور




زهاب آب حیاتست زانکه دز دیدست
حلاوت از لـ*ـب آن ترک خوش زبان انگور




مهی که چون سوی رزرفت رنگ می آرد
ز شرم عارض خوبش زمان زمان انگور




بدیده رویش از پوست چون برون ندوید؟
چه سخت سخت دلی داشت در میان انگور




اگر بود همه جایی باستخوان در مغز
چرا بپوشد در مغز استخوان انگور




اگر نه بر سر آنست تا طرب زاید
بیک شکم ز چه آورد توامانانگور؟




هزار چشم چو جالوس و در شکم دندان
منافقی دو دلست آنک از نهان انگور




چو چرخ دیده ور و همچو دهر مردافکن
یقین بدان که جهانست در جهان انگور




چو هست شهره به مردانگی چرا گیرد
نگار در سرانگشت چون زنان انگور




در انتظار خرابات هر شبی تا روز
گشاد چشم چو زنگی پاسبان انگور




هوای عالم دل معتدل به آب ویست
دریغ نیست بدین کنج خاکدان انگور؟




چو قوت قوه جان داشت عاقبت جان را
بخون دل طلبید اینت مهربان انگور




مزاج مرد دگرگون کند، زهی دم گرم
که کرد از او بصفت پیر را جوان انگور




ز لطف اوست مددهای روح حیوانی
درست کرد نسب نیک باروان انگور




ز خاک پاک چو مستان پیچ پیچ آمد
که داشت در همه رگهای سوزیان انگور




چو بود طبع ترش گرم جست شیرین جست
ز غورۀ ترش سرد ناگهان انگور




بنقل عدل خزان در برای وام طرب
شدست گویی در عهدۀ ضمان انگور




همی تو گویی مگر شیشه های نارنجست
لبالب از می در صحن بـ*ـو*ستان انگور


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بریز خونش که زنبور خانۀ فتنه ست
مگر چو روح شود راحت آشیان انگور




بهر سویی نگران همچو شهرگان شده است
بشوخ چشمی در شهر داستان انگور(؟)




ز دستلاف همی سودده، همی دارش
بپای محنت پرخشت ناتوان انگور




مدار زانکه نهد پیش در گه خواجه
چوسا یلان درش سر بر آستان انگور




سیاهۀ دل باغت و از نهاد لطیف
چنانکه خواجه خطیرست دلستان انگور




چو خفت قامت گوژش چه سودگر مالد
خضاب وسمه و گلگونه در رخان انگور




بگردن اندزرنجیر همچو دیوانه
نشست خیره بسی همچو کودکان انگور




فراز تاک پر از پیچ و خم همی ماند
بمهرۀ سرافعی چو شد دمان انگور




چو گشت برگ زمرد، چو بود افعی تاک
چرا ز سر بنیفکند دیدگان انگور




گمان بری چو کنی سوی شاخ تاک نظر
که هست هیکل گل مهره بر کمان انگور




سیه چو کیوان، در جام سرخ چون بهرام
طرب نواز چو زهره است بی گمان انگور




بسر دسیر خزان در میان بیشه و نی
نهاده دیده بره همچو دیدبان انگور




بشکل مهره از آنست تا به بلعجبی
خیال بازد بر عقل کاردان انگور




برای آنکه شود پای عقل را زنجیر
بداد جعد مسلسل بباغبان انگور




برید جان و سفیر تن و ندیدم دلست
ضمیر بسته زبان راست ترجمان انگور




برود بار اگر آب او گذر یابد
هزار خنده بر آرد ززعفران انگور




میان جان غم..، یک سخن سازد
بسی خمار شکسته بر ارغوان انگور




سیاه جامۀ سوکست در برش، عجبست
که حله های طرب راست پودو تان انگور




به پیش کلک نی آورد ز آبنوس دوات
مدیح خواجه مگر می کند بیان انگور




ز لطف خوی خوشت شمه یی گرفت مگر
که بر جهان نشاطست کامران انگور




به آبروی اگر دانه پر وری کندی
...بجان یافتی امان انگور




بباغ عیش تو سر سبز باش تا که ز مرگ
چو دشمنان شده گیر ندخان و مان انگور




چو دشمنانت هر چند خود نگو سارست
معلق آمد گردن بریسمان انگور




ز جان اوست طربهای کل شی حی
چو جان خواجه بماناد جاودان انگور




بزگوارا، قومی ز اهل دعوی فضل
بخواستند ز طبعم بامتحان انگور




اگر بدیدی انگور نظم انگورم
گریختی ز سنۀ سبع باتمان انگور




ازین سپس چو ز شعرم زمانه سرمستست
بکار آب نیاید در اصفحان انگور




سوار مرکب فضلم اگر بفرمایی
هزار بیت بگویم ردیف آن انگور




همیشه تا که بود نشئه در نهاد نوشیدنی
همیشه تا که بود شاه بـ*ـو*ستان انگور




تراز کام دمد نکبت نوشیدنی طهور
تراز خار برآید چو فرقدان انگور


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گشاده در مه مهراز رخان نقاب انگور
نموده عقد پراز لؤلؤ خوشاب انگور




فراز دیدۀ مخمور خوب می بندد
زشعرم مسکی و مخمری دو صد نقاب انگور




.............................................
طلوع داد چو گردون تیر تاب انگور




سر نشاط جوانی مگر همی دارد
که جعد خوشه کند هرمهی رباب انگور




بچرخ داد قباهای سبز طوطی وش
عوض گرفت ازو قرطۀ غراب انگور




فلک بغوره همی گوید اینست سر دو ترش
تو صبر کن که چه شیرین دهد جواب انگور




بر قصب تو چو زمرد بد آنگهی یاقوت
درآبگینه یکی لعل شدمذاب انگور




زلطف طبع برآتش همیشه آب زند
هرآتشی که غم افروخت چون کباب انگور




بساغر اندر شاید که خون بگرید زار
که ... بچرخشت در عذاب انگور




تناسخست مگر مذهب طرب از می
بر جعت آورد از گنبد حباب انگور(؟)




به آب چشم و بخون جگر پدید آورد
برای نزهت می خوارگان نوشیدنی انگور




مگر ز هیبت خواجه خبر نمی دارد
که نیک می سپرد راه نا صواب انگور




پیام حسنش ارباد سوی باغ آرد
بخاک درفتد از تاک زر خراب انگور




و گر بنوک رزان برگذر کند خلقش
شود زعکسدر شیشۀ گلاب انگور




بپردۀ عنبی جلوۀ بصر بخشد
فروغ رای وی اربیندش بخواب انگور(؟)




بسایه با نی اندر بسا که غوره فشرد
برجمالش در چشم آفتاب انگور(؟)




اگر قمر نه ز خورشید نور کردی وام
چگونه رنگ گرفتی زماهتاب انگور




بزرگوارا ، صدرا ،مگر منازع تست
که گشته اسیر .... انگور




توقعست که آویزمش بدولت تو
چو دشمنان تو از میخ در طناب انگور


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز




طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق




گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده




زان نهادی چو غنچه لـ*ـب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم




ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن




صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه




نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان




همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا




نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی




نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز




تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند




با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت




گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی




بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت




از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن




ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لـ*ـب خطت دیدار




چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لـ*ـب و زبان سر




چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی




باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن




زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب




گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی




طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال




بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی




هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی




در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد




از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا زبانم بکام جنبانست
در ثنای رئیس لنبانست




چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس
مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس




از بخیلی نکردد آن با زن
... خود را تمام در ... زن




آنکه نامش زن ننگ پیدا نیست
در بدی و ددیش همتا نیست




آنکه او پیشوای دزدانست
سرو سر خیل زن بمزد انست




مردکی زشت روی گنده بـ*ـغل
پای تا سر همه دروغ و دغل




بی حفاظ و گدا و قحبه زنست
کیسه پرد از و دزد و نقب زنست




طبع او لوم و شغل نامعلوم
صحبتش شوم و سیرتش هذموم




آن سیه کار، کو؛ روز سپید
روشنایی بدزدد از خورشید




ببرد هر کجا که کرد گذار
آهن از چوب و کاه از دیوار




کند از جامه همچو باد خزان
شاخها را بیک نفس بی پوشش




گر نظر بروی افکند نرگس
کند او را ز سیم و زر مفلس




کیسهٔ غنچه گر نهی بر او
خرده خرده بدزدد از زر او




ور بشاخ شکوفه بر گذرد
سیم او پاک در هوا ببرد




خرمنی کاه آن خر از سرپای
ببرد جو بجو چو کاه ربای




دست نا پاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند




یک بیک جامه هاش بستاند
همچو سیرش برهنه گر داند




ور ببوید گل سمن بود را
کند از بوی بینوا او را




بگشاید ز غایت غمری
طوق قمری ز گردن قمری




گر نه بلبل بر آورد غلغل
پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل




ور نه در بانگ و نعره افزاید
تاج فرق خروه برباید




ور درآرد کبوتری بکنار
کند از پای او برون شلوار




هدهدی گر ببام او بپرد
ر زمانش کله ز سر ببرد




دم طاوس ارش به دست دهی
کندش زان همه درست تهی




دست شوم ار بتیغ دریازد
مغز او از گهر بپردازد




کف دست ار بدو فرود آرد
توز را برکمان بنگذارد




مهره مار از دهان ببرد
کمر مور از میان ببرد




کمر کوه را خطر باشد
هر گهی کش بروگذر باشد




گر درستی زرش دهی در حال
در کم و کاست اوفتد چو هلال




ور بدست تو دست او پیوست
ببرد نیمه یی ز ناخن دست




جمله دزدست آن سراسیمه
کاج راضی بدی بیک نیمه


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا