خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته




کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته




تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته




وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته




از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته




یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته




بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته




پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی

نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی





ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد




در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد




مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد




برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد




دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم انـ*ـدام بدن و فساد




بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد




هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد




شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته

هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده




معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده




لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده




اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده




زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده




وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده




رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده




در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب

کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب





سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد




در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد




هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد




چون ز جام بخشش تو آز شد سرخوش و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد




ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد




هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد




خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد




دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد

شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای برخ روشن و زلف سیاه
کرده شب و روز جهانی تباه




سلسلۀ زلف تو بر پای باد
آینۀ حسن تو در دست ماه




صورت جان روی نماید مرا
چون کنم اندر لـ*ـب لعلت نگاه




کار دو زلفت همه دلجویی است
باشد از آنروی چو پشتم دوتاه




رأس و ذنب هم نکند بر فلک
آنچه کند زلف تو زیر کلاه




مردمک چشم تو سلطان وش است
بر سرش ابروی تو چتر سیاه




لشکر زلف تو بس انبوه بود
عارض تو چون شد از او عرض خواه




لیک بیک باد هم بهم بر شکست
چون عدوی خواجه هم از گرد راه




صدر جهان خواجه سلطان نشان

پشت کرم صاعد صاحبقران





چهره برنگ رخت اندود سیم
بوی گرفت از سر زلفت نسیم




نرگس مخمور سرافکنده هست
نسختی از چشم تو لیکن سقیم




بینی و خطّ و دهنش پیش هم
هر سه بصورت الف و لام و میم




زلف تو چون جیم خم اندر خم است
خال سیاهت چو نقط زیر جیم




ساده عذارت چو دل پارسا
تنگ دهان تو چو چشم لئیم




ننگری اندر زر رخسار من
می نتوان بخت خریدن بسیم




در یتیم ئاست ترا در دهان
لعل خوشت چون شفقت بر یتیم




جوهر فردست دهان تو کان
جز بسخن کرد نشاید دو نیم




حیف بود سفتن لعلی چنین

جز بستایشگری رکن دین





ای که چو یاد ازکفت آرد زبان
بحر ز رشک آرد کف بر دهان




پیش سخای تو سرابست نیل
با صفت لطف تو با دست جان




دست و زبان تو همی پر کنند
از زر و در دامن آخر زمان




خدمت تو میوۀ شاخ بدن
مدحت تو گوهر تیغ زبان




رغم دل و دست ترا دشمنت
میکند از دیده و رخ بحر و کان




بخشش تو طیرۀ طیّار شد
بر وی از آنروی بود سر گران




از شفقتهای تو بر زیر دست
یافته بتوانی دیدن عیان




خصم تو نالنده و زرد و دوتاه
دایم در نزع بود چون کمان




خصمی تو روزی کافر مباد

خاصه بدین رسم که قهرت نهاد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
طبع جهان خو ز ستم باز کرد
قاعدۀ مردمی آغاز کرد




امن ز ناگه در گیتی بزد
دست سپاه تو درش باز کرد




ابر چو از فیض نماندش مدد
سوی دل و دست تو آواز کرد




بازوی اقبال تو با خصم کرد
آنچه سر انگشت تو با آز کرد




خورد ز خوان کرم تو نیاز
نعمت بسیار و شکم باز کرد




عاقبت الامر ترا سغبه شد
مملکت ار چند بسی ناز کرد




باز سر چتر سلاطین گرفت
مرغ جلال تو چو پرواز کرد




این همه آثار سعادت که هست
همّت آن صدر سرافراز کرد




دولت و ملّت بتو آراستست

شرع ترا خود بدعا خواستست





ای ز تو ایّام رسیده بکام
داده شکوه تو جهان را نظام




خاصگیان حشمت عقل و روح
نوبتیان در تو صبح و شام




همچو وداعست دلیل فراق
کار اعادی ترا انتظام




کار تو امروز جهانداریست
منصب اینهاست کنون احتشام




از بن دندان بتو کرد التجا
آنکه ترا بود الدّالخصام




بردۀ تست این ندب، ایرا که هست
ضرب بدست تو و داوت تمام




سر که درو هست دماغ فضول
بر خط فرمان تو دارم مدام




لطف تو از بلعجیبها نمود
عید هم از غرّۀ ماه صیام




از تو همه کس بمقاصد رسید
جز که من سوخته دل والسّلام




رایت اقبال تو منصور باد

چشم بد از دولت تو دور باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بهمّت بر از فلک جایت
چشم گردون ندیده همتایت




ماه منجوق قبّۀ اعظم
نعل یکران چرخ پیمایت




نقش بند و گره گشای جهان
دانش پیر و بخت بر نایت




روز بدخواه تیره از کلکت
عالم شرع روشن از رایت




کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بـ*ـو*سه بر کف پایت




هر چه مضمون عیبۀ غیب است
دستمال ضمیر دانایت




در درج هزار میخ فلک
پایمال محلّ والایت





سایبان تو ظّل عرش مجید

بارگاه تو اوج قصر مشید



ای جهان زیر دست همّت تو
آفرینش طفیل حشمت تو




سبز پوشان عالم ملکوت
ساکنان سواد حضرت تو




نو عروسان کلّه های ضمیر
دست پروردگان مدحت تو




خون گرفته ست چون دل غنچه
جگر آسمان ز شوکت تو




ای بتحقیق، نفس مباره
گشته مقهور تیغ عصمت تو




چرخ صوفی نهاد ازرق پوش
خادم خانقاه همّت تو




لله الحمد کاستقامت یافت
کار عالم بیمن دولت تو




خاک بر سر نهاد خصم تو تاک

چرخ پیشت نهاد سر برخاک





دست راد تو مقصد املست
خاک پای تو افسر زحلست




هست بر لوح فکرتت محفوظ
هر چه نقش صحیفۀ ازلست




پیش نور ضمیر روشن تو
دیدۀ آفتاب با سبلست




در میان نعم بلی زن بود
خصم پیش تو در قرار الست




قهر تو قهرمان آن خیل است
که کمینه طلیعه زو اجلست




گوهر از بخشش تو طیره شدست
در خط از دست تو ازین قبلست




دشمنت چون فسانه بی اصلست
لیک مضروب خلق چون مثلست




صرصر انتقام تو خوش خوش

ز آب حیوان بر آورد آتش





ای ضمیر تو عقل را پیوند
وی بجان تو شرع را سوگند




آتش خاطرت در آورده
گردن باد را بخّم کمند




آنچنان شد که عار میدارد
استانت ز آسمان بلند




همچو قمری مخالفان ترا
طوق دار آمد از عدم فرزند




باز گنجشک وار خصم ترا
تا بمیرد دو پا بود در بند




دفع عین الکمال را امروز
خانۀ دشمنان تست سپند




آخر کار بود خصم ترا
آن ترّقی که کرد روزی چند




آری آری چراغ بی روغن

برفروزد بوقت جان کندن


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا جهان رسم دست برد نهاد
دست بردی چنین ندارد یاد




در پناه تو جان خستۀ ما
بستد آخر ز دور گردون داد




با حسود تو نیزۀ سر تیز
بهمه مدخلی تن اندر داد




تیغ تا زو ندید بد گهری
بوقیعت درو زبان ننهاد




گر چه در مغز دشمنت ز غرور
بود دایم قران آتش و باد




باد بنشست و کشته شد آتش
کآتش تیغ آب نصرت زاد




بر فشاندیم رقعۀ بازی
دست بردیم و با سری افتاد




دهر حامل ز فتنه در نه ماه

بار بنهاد و زاد نصرالله





قدر تو مرغ و اخترش دانه ست
رای تو شمع و صبح پروانه ست




دل خصمت میان دام زره
طایرات خدنگ را دانه ست




خصم زنجیر خشم و کین ترا
می چه جنباند؟ ار نه دیوانه ست




دوستان ترا ز بهر طرب
همه تن دل شده چو پیمانه ست




دشمنان ترا زبهر گریز
همه سر پای گشته چون شانه ست




حاسد تو که شاه دو نان بود
مات گشته ست زانکه بی خانه ست




هر چه ممکن بود ز فتح و ظفر
ایزدت داد، وقت شکرانه ست




خوشدلی از تو در همه تنهاست

غمگی اندر جهان رهی تنهاست





تا جهانست صدر عادل باد
فیض جودش چو عدل شامل باد




ای ز تنو کام هر دلی حاصل
کام هر دو جهانت حاصل باد




آب چشم حسودت آتش رنگ
هم ز تاثیر شعلۀ دل باد




بر امید عطا کف آورده
پیش تو بحر، نیز سایل باد




چون کنم قصد عالم قدرت
لا مکانم نخست منزل باد




خنجر قهر خصم پیرایت
آب داده بزهر قاتل باد




بکر فکرم ز نفخۀ خلقت
همچو مریم بروح حامل باد




چون زمینت مسخّرست فلک

شاد باش ای ظفر هنیئاً لک


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رفت آنکه روز ما ز ستم تیره رنگ بود
واندوه را بنزد دل ما درنگ بود




وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار
خورشید تیغ آخته با ما بجنگ بود




وان عهد شد که چون گل رعنا بخون دل
رخسار زرد ما ز درون لعل رنگ بود




آخر بسان نای بشادی دمی بزد
آندل که در کشاکش و ناش چو چنگ بود




واخر چو گل دهان بشکر خنده بازکرد
آنرا که همچو غنچه دل از غصّه تنگ بود




چون سروپای کوب شد از لهو آن کسی
کز عیش چون چنارش بادی بچنگ بود




برخاستش چو لاله دل از خرّمی ز جای
آن کش چو لاله دست ز غم زیر سنگ بود




خورشید فضل باز ز برج شرف بتافت

جمشید شرع خاتم اقبال باز یافت





عالم دگر صفت شد و احوال دیگرست
سلطان دین و شاه شریعت مظفّرست




ماییم این رسیده ز گردون بکام دل؟
حقّا گرم ز خویشتن این حال باورست




دوران عدل خواجه و خورشید تیغ زن
این شوخ چشم بین که چگونه دلاورست




نی نی که اهتمام فتراک خواجه شد
زان چون سلاحیانش آهخته خنجرست




منّت خدایرا که شهنشاه شرع را
اسباب کامرانی و دولت میسّرست




از روی دشمنان و لـ*ـب دوستان او
خاک جناب او همه پر لعل و پر زرست




بر تـ*ـخت زر نشسته نگین وار و از جهان
خصم خمیده پشتش چون حلقه بر درست




صد لشکر از عدو و ازو صرف همّتی

یک شهر پر گنـ*ـاه و ازو عطف رحمتی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اقبال باز روی درین بارگاه کرد
برخود به بندگیش جهانرا گواه کرد




دور زمانه را بدو منزل ز پس گذاشت
عزم سبک عنانش چون عزم راه کرد




آن کو برفته بود ز دست سپاه پار
امسال جای خویش ز دست سیاه کرد




فتنه چو کوچ سوی عدم کرد از وجود
اوّل ز چار بالش او خوابگاه کرد




منصوبه یی شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمّدی همه لعب تباه کرد




دست سیاه، چیره بد و رخ بدو نهاد
واوشد زخانه بیرون یعنی که شاه کرد




حالی چو دولتش ید بیضا نمود باز
شهمات گشته بود چو ناگه نگاه کرد




بد دوزخی و گشت بهشتی ز ناگهان

از یمن مقدم فرح انگیزش اصفحان





ای همّت تو بر سر گردون نهاده پای
وی صورت تو در دل معنی گرفته جای




ای باد انتقام تو چون شام نورکش
وی رای روشن تو چو صبح آفتاب رای




شاگردی عبارت و خطّ تو کرده اند
هم صبح آینه گر و هم شام مشکساری




بسته میان بنده و پای حسود تست
تا در زمانه کلک تو آمده گره گشای




کی ره سوی دریچۀ صبح آورد به شب؟
خورشید اگر نه رآی تو باشدش رهنمای




هم رشحه یی زلطف تو باشد چو بنگری
این چشمۀ حیات که گشتست جانفرای




شکرانه را تو نیز کنون با جهانیان
آن رکن که با تو کرد زلطف و کرم خدای




فضل خدای بر تو چه باشد فزون ازین؟

کت رفتن آنچنان بود وآمدن چنین





رایت بهر مهم که اشارت بدان کند
رور سپهر از بن دندان چنان کند




گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود
گر برخلاف تو نظری در جهان کند




از دشمنیّ و دوستیت گیرد اعتبار
ادبار و بخت چو کسی امتحان کند




زودش سزای خویش نهند اندر آستین
هر ناسزا که قصد بدین آستان کند




از باری سر کنند سبکبار گردنش
هر سر سبک که بر تو همی سرگران کند




دیدیم چند بار و نیامد همی نکو
فرجام آنکه قصد بدین خاندان کند




چون آسمانیست همه کار تو ، عدو
چکند؟ مگر که رخنه یی در آسمان کند




کردارهای خصم تو اندر قفای اوست

تا در کنار او نهد آنچ آن سزای اوست





یوسف ز حبس آمد و یعقوب از سفر
گشتند شادمانه بدیدار یکدگر




آفاق شرع رونق و زیبی دگر گرفت
تا برزد آفتاب لقایش ز کوه سر




اندر ترقّی است چو نام پدر از آن
شد کوه سرفراز بطفلیش پی سپر




بر تیغ کوه جای اگر کرد طرفه نیست
آری عجب نباشد گوهر بتیغ بر




تا بنده وار جای وی از سفت خود کند
بر بسته بود کوه خود از ابتدا کمر




بحرست مولد وی و کانست منشأش
هرگز که دید گوهر از این نامدارتر




هر گوهری که زاید ازین پس ز صلب کوه
رخساره لعل دارد از شرم این گهر




در مهد همچو عیسی معجره نمای شد

در طور همچو موسی رتبت فزای شد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خود باش تا چگونه شود کار و بار او
معراج بود باری مبدای کار او




رکنیّ خالص آمد پاکیزه از عیوب
بر سنگ کوه چون که فلک زد عیار او




گردنکش است و ثابت و سر سبز کوه از آنک
روزی دو بود خواجۀ ما در کنار او




پر کرده بود دامن کوه از زر و گوهر
صرّاف آفتاب زبهر نثار او




زان با تجلّی رخ او کوه پای داشت
کآموختست رسم ثبات از وقار او




میخواست تا که حصر معالی کند عدوش
و انرا ندید هیچ ره الّا حصار او




گر پای او بسنگ درآمد کنون فلک
درپایش اوفتاد پی اعتذار او




گرچه ز فرقتش بچکیدست خون زسنگ

مقصود عالمی بد کآمد برون ز سنگ





ما خدمت تورا که بجانش خریده ام
بهر سعادت دو جهانی گزیده ایم




بر تو برای خدمت منّت نمی نهیم
ما خود برای خدمت تو آفریده ایم




انصاف درگه تو بهانه ست ورنه ما
از خدمتت بذورۀ کیوان رسیده ایم




با لطف خود بگوی که ما را بحل کند
در دیده گر زخیل تو گردی کشیده ایم




ما را مران چو فتنه که آخر چو عافیت
ما نیز در رکاب تو لـ*ـختی دویده ایم




بیرون ز آه سـ*ـینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ایم




شاید که جان و دل بفدا در میان نهیم
کآخر ترا بکام دل خود بدیده ایم




صاحبقرآنی تو فلک را مبرهن است

سلطان نشانی تو در آفاق روشن است





تا دولت است، دولت تو مستدام باد
چنانکه کام تست ، جهانت بکام باد




ور آفتاب جز بهوای تو دلم زند
این ترک نیم روز چو زنگیّ شام باد




خصم نهانت از همه انقای مغربست
پایش چو مرغ زیرک در قید دام باد




تا هست خیط ابیض و آسود نظام دهر
اسباب سروریّ ترا انتظام باد




هر یمن و هر سعادت کز حضرت تو زاد
جمله نثار مقدم خواجه نظام باد




چون منزل درشت بآسان بدل شدست
برخاطر تو یاد ز : انّ الکرام ، باد




هرچند معانست رهی را زحضرتت
بر درگه تو سال و مه این ازدحام باد




بی آفتاب دولت تو اصفهان مباد

روزی که سایۀ تو نباشد جهان مباد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای برده آتش رخ تو آب کارگل
بر باده داده عارض تو روزگار گل




با چهرۀ تو زحمت باغ است گل ، از آن
برچین نهاد زخار همه رهگذر گل




خونین شدست سربسر انـ*ـدام نازکش
از بس که می نهد رخ خوب تو خار گل




یکدم بوصل تو دهن از خنده پر خنده پر نکرد
تا خون دل نکردی اندر کنار گل




گر گل بشد ، چه شد؟ همه سرسبزی تو باد
ما را بس است عارض تو یادگار گل




گر گرفته ام که گل ز رخ تست شرمسار
منّت خدایرا که نیم شرمسار گل




عکس رخت رفو کند او را بیک زمان
گرچه بریختست زهم پود و تار گل




گل چون رخ تو باشد لیکن بشرط آن
کز غالیه خطی بدمد برعذار گل




جایی که تیر غمزه ات از جان سپر کند

پیکان غنچه پر از نهیبش بیفکند





تا خط فستقّی ترا دید پر شکر
پسته زبان بطعنه نهادست در شکر




پیرامون دهان تو چون خط فرو گرفت
گفتم: گرفت طوطی در زیر پر شکر




تا بنده باشد از بن دندان لـ*ـب ترا
از خاک بر نرسته ببندد کمر شکر




با ما تو در خصومت و بی آگهیّ تو
می ریزد از دهان تو بر ماگهر شکر




باد دهان اگر بمثل در جهان دمی
گردد نباتهای زمین سر بسر شکر




در چشم من دهان ترا ذوق دیگرست
اری خوشی فزود ز بادام تر شکر




از چهرۀ وجه بـ*ـو*سه بهای تو کرده ام
دانم همه کسی بفروشد به زر شکر




تا شد شکسته پسته ات از شکّر سخن
آمد بسی شکست از آن پسته شکر




سر بر خطت شکرچه چه عجب گروهمی نهد

خط طرفه ترکه بر شکرست سر همی نهد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا