خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بزر و سیم مردمان اندر
هست بر اعتقاد بلقندر




هرکرا اعتقاد این باشد
خود تو دانی که چون امین باشد




باز نتواند ستد ز دستش هیچ
زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ




هیچ چیزش بکس نپردازد
هرچه یابد بتو براندازد




از خسیسی که اوست گر بزید
بخورد هر چه بعد از این برید




از بخیلی که هست و امساکش
گر ببّرند دست ناپاکش




نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون
آید از دست مدبرش بیرون




این امین ببین که برگزیدم من
تا از او دیدم آنچه دیدم من




دو سفط پر ز زرّ و ابریشم
روز روشن ببرد از پیشم




چشم من با دو لـ*ـب پر از نفرین
روز و شب در قفاش هست چنین




برد و برخورد حلال میداند
عثراتم هنوز می خواند




وز شماری که خودبخود کردست
باقیی نیز بر من آوردست




این چنین فعل کو بکف دارد
سگ مرده بر او شرف دارد




هست دم سردتر ز باد خزان
زان چو یادش کنم بلرزم از آن




دارد از خوک عاریت دندان
تا خورد بر دروغ سوگندان




نخورد غم که میشود بزه مند
بی تحاشی همی خورد سوگند




نیست نزدیک او علی الاطلاق
هیچ خوش خوارتر مگر سه طلاق




گرگ نابست نیک در نگرش
ناب گرگ درنده در ز فرش




شکم او جوال سیر و پیاز
دهن او غلاف پشک گراز




کس ندیدست از هنرمندان
... خواره زنی بدین دندان




گر ببینی تو شکل دندانی
تو زبانی دوزخش خوانی




هیچ هرگز ندارد او آزرم
هیچ در چشم او نیاید شرم




سخت سستست در مسلمانی
دست او سخت تر ز پیشانی




گر بگردی بلاد ایمانرا
کافرستان و ملحد ستانرا




در بدی وددی و سگ رویی
دوم او نیابی ار جویی




هست در چشم عقل ناخوشتر
صورت و سیرتش ز یکدیگر




قلتبانی بود که چندین سال
می ستاند زر از حرام و حلال




که جوی زان به هیچ کس ندهد
وانچه بگرفت باز پس ندهد




طرفه تر آنکه با هنرمندان
سرد گوید بدان لـ*ـب و دندان




نه ز دست دگر خسیسانست
نام و ننگ همه رئیسانست




روش و سیرتش بدین صفتست
وانگهش آرزوی معرفتست




هست در صحبت دغا بازان
طاق و جفتش بگوز انباران




گر نبودی مضارب و انباز
سفرهٔ او شکم نگردی باز




چون بجایست کافری کافر
چون بره رفت فاجری فاجر




گه بروت مهین، شهاب عمر
آن بغا و خسیسک وزن غر




نه روا باشد این سخن راندن
سایهٔ دیو را عمر خواندن




صیت عدل عمر فراوانست
ظلم این صد هزار چند انست




کی شود رهنمون بحرف صواب
بسته بودند دیو بیم شهاب




نام او خود زننگش آزردست
لقبش باری از چه در خوردست




هرکرا کار استراق بود
او سزاوار احتراق بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
  • تشکر
Reactions: Mahii

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از در منصب وریاست نیست
او بجز بابت سـ*ـیاست نیست




شاد باش ای رئیس ده مهتر
ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر




می برازد ترا ز سیم بری
ترک شیرین دهان سیم بری




تو که ای در میان آدمیان
که سر خود فکنده یی بمیان؟




بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت




جعلی روبگرد مزبله گرد
نه چو پروانه گرد مشعله گرد




به خری هر که چون تو معروفست
او نه معروف بلکه معلوفست




تو که از رهزنان استادی
بتجارت چگونه افتادی؟




چون ترا حرفتست جمله بری
سود ده یازده چه می شمری؟




صفت عمر و وزید جمله تر است
از برای چه میدوی چپ و راست؟




سود کردم من از تجارت تو
طرف بر بستم از بصارت تو




شرکت تو چوشرکت در یزدان
امل او چو باد سرد خزان




خیر تو لازمست همچون تب
متعدّیست شّر تو چو جرب




چون ندانی قیامت و محشر
فارغی از خدا و پیغمبر




نیست فرقی ترا حرام وحلال
کی هراست بود ز وزرووبال؟




چه خوری گرد راه و رنج سفر
بر در شهر کاروان می بر




مردم لنبه سر که بنشینند
مصلحت همچو تو درین بینند




نی خطا گفتم این، خطا گفتم
مر ترا راهزن چرا گفتم؟




بخدا کانکه اهل این کارند
از تو و سیرت تو بیزارند




از بر خواجگان برون ندرخت
تو و سرگین کشی بپای درخت




روبکار گل ای خر نادان
چون برد سیم مرد بازرگان




بتو اکنون ز کازرون و پسا
مینویسند ملحد الرّؤسا




کیسه ات شد ملا ز چیز کسان
باد ریشت خلا ز تیز کسان




زین حدیث ار چه سر بجنبانی
ننگ سر کین کشان لنبانی




از دو پاره دهی بدین سامان
ریشت از گوزدان سر از لنبان




یک ره از من نصیحتی بشنو
زر من باز ده، بدوزخ رو




چون برآوردی از زر من گرد
پوستینم چرا کنی ای سرد




بعد ازین کت زر و درم دادم
هیچ کس را ز خانه ات گاد؟




با تو من بعد از این چه بد کردم
که ترا کدخدای خود کردم




چند بر ما از ین تحکّمها
تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟




نه و ثاق تو دیده ام هرگز
نه ترا ریش ریده ام هرگز




ننهادم بعمر خود روزی
بر بروت تو قلتبان گوزی




چه مرا در عذاب میداری؟
از چه ام در خلاب میداری؟




هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند




خرس و خوکت چگونه خوانم من؟
که ترا کم زهر دو دانم من




گر چه بودست در نظر زشتم
ماجرای خود و تو بنوشتم




تا چو گویند باری از من و تو
باشد این یادگاری از من و تو




آنچه بنوشتم ارچه بسیارست
درمی از هزار دینارست




بثنایت نمی رسد سخنم
عاجزم از ثنای تو چکنم




بدعا آیم از ثنا اکنون
که سخن بد*کاره بود تا اکنون




تا علاج دماغ برزگران
نبود جز چماق و گرزگران




باد در گردن تو کرده بخم
طیلسانی زموی بز محکم




باد چالاک در رسن بازی
سر تو همچو کودک غازی




باد چوب شکنجه را توفیق
تا دو ساق ترا کند تلفیق




هر چه آنرا شکنجه ضم کرده
باز تیغش جدا ز هم کرده




نی فرو برده باد سر تابن
همچو دیوار رز ترا ناخن




در سیه چال مدّتی محبوس
مانده بادی ز طالع منحوس




بخلاص تو گر دهند آواز
روز ادینه باد بعد نماز




پس و پیش تو در ره بازار
در گرفته پیادگان و سوار




تو خرامان و گردن افرازان
نقره اندر قفای تو تازان




سرت آزاد کرده گردن تو
بار خود بر کرفته از تن تو




ور چه سخت آید این سخن ز منت
بعد ازین ... خر به ... زنت




زین دعا گرچه نیست سود مرا
جز بدین دسترس نبود مرا




یارب از پاسخم مکن محروم
مستجابست دعوت مظلوم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
  • تشکر
Reactions: Mahii
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا