خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اوّل ترا خرد زر و گیتی بسند کرد
پس نام تو خلاصۀ آل خجند کرد




از هیبت تو زهرۀ شمشیر آب شد
از بیم آنکه آتش فتنه بلند کرد




زودش بسان استره سر در شکم نهد
در عهد تو هر آنکه بمویی گزند کرد




تا زد صریر خامۀ تو خنده بر سنان
بس طنزها که پرچم از آن ریش خند کرد




غمخوارگیّ اهل هنر میکند کفت
و انصاف در شمار نیاید که چند کرد




نه بخشش تو حلق گهر در قنب کشد
نه همّت تو اطلس را تخته بند کرد




از بهر اقتناص مرادات تو جهان
از پیسه ریسمان زمانه کمند کرد




هر شام چرخ بر لـ*ـب بام جلال تو
بر آتش شفق ز ستاره سپند کرد




اهل هنر بتربیتت زنده گشته اند

احرار روزگار ترا بنده گشته اند





صیّت چو نور بهمه جا رسیده باد
در سایۀ تو جان جهان آرمیده باد




طفل امل که شیر مروّت غذای اوست
بر دامن صنایع تو پروریده باد




خاک سم سمند ترا تکیه گاه ناز
زین هر دو گرد بالش مشکین دیده باد




هر زر که آن بچشم ترازو در آمدست
آن زر ز چشم او کرمت بر کشیده باد




آبی که روضه های امل تازه زو شود
از چشمه سارفیض بنانت دویده باد




بادی که غنچۀ دل ازو منفتح شود
از دامن شمایل خلقت دمیده باد




گر لاله را نه لطف تو گلگونه بر کند
از ارتشاف صاعقه خونش کفیده باد




تا بر دهان صبح گذر می کند نفس

عزم تو پیش باد و بقای تو باز پس


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جانا بسحر چشم جهانی ببسته یی
زین حلقه های زلف که بر هم شکسته یی




آخر چه فتنه یی؟ که ز عشق تو در جهان
برخاست رستخیز و تو فارغ نشسته یی




حقّا که در مشهّرۀ لعل فستقی
شیرین تر و لطیف تر از مغز پسته یی




بشکسته یی بسنگ جفاها دل مرا
پس رفته یی بطنز و سر زلف بسته یی




در حقّۀ عقیق تو یابند مرهمش
آنرا که دل بناوک مژگان بخسته یی




ای صبر ناپدید، تو بس تنگ عرصه یی
وی اشک بی قرار، تو بس سر گشته یی




وی یار سنگ دل که مرا طعنه میزنی
باری ترا که نیست غم عشق، رسته یی




زین سان که در همست و پر از بند چون زره

بر کار خویش و زلف تو چون افکنم گره؟





هر شام کآفتاب ز گردون فرو شود
جانم ز غم بفکر دگرگون فرو شود




آه از برم چو عیسی سر بر فلک نهد
اشک از رخم بخاک چو قارون فرو شود




خونش بدل فرو شود از غصّه های من
اندیشه چون بدین دل پر خون فرو شود




سر برنیاورید مگر از چشمسار چشم
هر دل که او بدان رخ گلگون فرو شود




هر صبحدم که جیب لـ*ـب از آه بردرم
خون شفق بدامن گردون فرو شود




شد نا پدید خون دلم در میان اشک
چون چند قطره یی که به جیحون فرو شود




بی تو هلال وار تن زرد لاغرم
هر کش بدید گفت هم اکنون فروشود




چون حلقه های زلف تو سردرسر آورد

اندیشه ها ز خاطر من سر بر آورد





ای زلف هندوی تو چو ترکان دلستان
جان از برای غارت دل بسته بر میان




یک شب نداشت پاس دلم زلف هندوت
با آنکه هندوان همه باشند پاسبان




بردیده می نشانم چون لعبتان چشم
هر هندوی که دارد از نام تو نشان




رسمیست هندوان که در آتش کنند جای
زان جای زلف تست مرا در دل و روان




زلف تو دل همی ببرد از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان




با ترک تاز طرّۀ هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لوریست خان و مان




اقبال هندوی تو و دولت غلام تست
تا هست سوی تو نظر خواجۀ جهان




صدر زمانه صاحب عادل نظام دین

کش بـ*ـو*سه داد حلقۀ افلاک بر نگین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای سروری که مثل تو در روزگار نیست
بارایت آفتاب جهانرا بکار نیست




بیشی از آفتاب بقدر و شکوه و جاه
جودو کرم مگیر که آن در شمار نیست




تا هست ابر جود تو بارنده بر جهان
از نیستی بدامن کس بر غبار نیست




گر در شکم که مثل تو بودست یا نبود
دانم همی یقین که درین روزگار نیست




در عهد تو میان بوفا استوار کرد
گر چه فلک بعهد چنان استوار نیست




از سایۀ تو هر که جدا شد چو آفتاب
یک ذرّه بر زمینش جای قرار نیست




روزی دوگر حسود ترا کارکی برفت
آن از نوادرست بدان اعتبار نیست




از بس که مسرفست بدادن سخای تو

خواهنده را ملال گرفت از عطای تو





لطف تو در شمایل جان آن اثر کند
کاندر مزاج غنچه نسیم سحر کند




بیرون از آن که کام دل آرزو دهد
جود تو در زمانه چه کار دگر کند؟




بر سر کند حسود تو خاک از جفای بخت
هر روز کآفتاب سر از خاک برکند




از نوک خامۀ تو چکیدست بر زمین
آن مایه یی که خاک از آن نیشکر کند




اقبال را نشیمن اصلی جناب تست
جود تو بایدش که بهر جا گذر کند




آنرا بآب روی نگیرند در شمار
کز آب چشم خصم تو رخساره تر کند




هر کس که او زبان بثنای تو برگشاد
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کند




گر چه کنند بخشش پیوست بحر و کان

هرگز کجا رسند در آن دست بحر و کان





ای صاحب زمانه و دستور روزگار
بادا همیشه خصم تو مقهور روزگار




پروانۀ ضمیر تو حاصل کند نخست
پس شمع آفتاب دهد نور روزگار




جان از برای خدمت تو بست بر میان
وین قدر خود چه باشد مقدور روزگار




گردون نوشته بود در القاب خاص تو
مشکور از آفرینش و مشهور روزگار




بر تارک عروس بقایت کند نثار
عطّار چرخ عنبر و کافور روزگار




پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب
بنوشته دست عمر تو منشور روزگار




کوته شود ز دامن اعمار دست مرگ
چرخ ارکند ز لطف تو دستور روزگار




این رسم جود کز دل و دست تو دیده ایم

حقّا اگر ز حاتم طایی شنیده ایم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای سایه ات خجسته تر از سایۀ همای
بر مطرحت ملوک بحرمت نهاده پای




تشریف بود و تربیتی بس بجای خویش
گر رنجه گشت شاه سوی این بلند جای




معلوم شد که سوی نکوییست رای شاه
چون کرد رای آنک خرامد بدین سرای




شاه ستارگان را جوزاست برج اوج
زیرا که هست خانۀ دستور نیک رای




لایق بحسب حال تو بیتی شنیده ام
از گفتۀ عمادی بس نغز و دلگشای




تشریف طغرلیست وگرنه بگفتمی
مصحف ز بند زر نشود مرتبت فزای




برخوان نعمتت چو ملو کند میهمان
گنجم هر اینه بطفیلی من گدای




کس در جهان نگفت و نگوید چنین سخن

ور گفته اند پس تو مرا تربیت مکن





دولت قرین حضرت صدر زمانه باد
اقبال را مقام بر این آستانه باد




هر تیر دیده دوز که از شست چرخ جست
انرا ز طاق ابروی خصمت نشانه باد




مرغی که کرد بیضۀ زرّین آفتاب
بر گوشۀ سرای تواش آشیانه باد




از بارگاه غیب بدرگاه حشمتت
امداد کامرانی و نصرت روانه باد




ارکان ملک داده بحکم تو چشم و گوش
وز تو اشارتی بسر تازیانه باد




تا گرد قطب باشد دوران فرقدان
دوران آن دو گانه بر این یگانه باد




وان کو نخواست قدر ترا برتر از فلک
کارش چو کار خادم زیر از میانه باد




داد مرادهای تو گیتی بداده باد

دست و دل و در تو بشادی گشاده باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید




عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید




گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید




تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید




باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید




کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید




نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید




ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست

گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست





اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم




مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم




نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم




روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم




داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم




تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم




چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم




این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست

اثر خندۀ خونین یکی سوفارست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست




صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست




صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست




شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست




من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست




گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست




آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست




زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین

که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین





مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه




صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه




نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه




نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه




این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه




این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله




حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه




رسم تحویل نباید که چنین فرمایند

بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند





صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟




دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟




چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟




تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟




فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟




ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟




دم بدم زیر لـ*ـب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟




سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران

تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟




تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد




مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد




ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟




زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد




طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد




پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد




خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان

کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟





خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود




همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود




هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود




ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود




مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود




اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود




من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود




کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟

عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری





ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود




ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود




ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود




ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود




گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود




دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود




آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود




او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او

جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست




هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست




آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست




از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست




شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست




اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست




تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست




سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم

رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم





سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا




تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا




سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا




ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا




از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا




نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا




اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا




ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی

صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دل بر احوال روزگار منه
رنج بر خود باختیار منه




گل مقصود نشکفد زین خار
خویشتن را تو خیره خار منه




دشمن تست نفس امّا ره
آرزوهاش در کنار منه




صورتش چیست؟ همچو مار دراز
دست خود در دهان مار منه




در مقامی که سیل خیز فناست
جز بناهای استوار منه




رهگذار بلاست دنیی دون
دل بر او از پی قرار منه




قیمتی گوهریست گوهر دل
بد*کاره بر راه و رهگذار منه




خوشدلی را گذر برینجا نیست
چشم بر راه انتظار منه




طبع خود روزگار می گوید

عمل ما بهانه می جوید





در دلت هیچ جای پنی نیست
زان چو تو خویشتن پسندی نیست




چون اثر در دل تو می نکند
گریه، بیرون ریشخندی نیست




گر جهان در شود بآتش و آب
فارغی، چون ترا گزندی نیست




یک وجب نیست بر فلک که در او
رخنه از آه مستمندی نیست




گرم روتر ز باد پای نفس
راه آجال را نوندی نیست




حرص کم کن که عقل و دانش را
بتر از حرص چشم بندی نیست




مرگ را از برای گردن عمر
بهتر از روز و شب کمندی نیست




کی پذیرد ز گفتۀ ما پند
هر که را زین وفات پندی نیست؟




کاه در خرمن قمر بنماند

همه بر تارک جهان افشاند





دیدۀ انتباه بگشایید
قفل در بند آه بگشایید




چشم و لـ*ـب راز گریه وافعان
گه ببندید و گاه بگشایید




موکب خواجه در رسید از راه
صف ببندید و راه بگشایید




و گر امروز بار خواهد داد
تتق از پیشگاه بگشایید




بسر انگشت عطلت از رمحش
آن نشان سیاه بگشایید




در خانه نخست در بندید
پس در خانقاه بگشایید




بر نخواهد نشست دیگر بار
تنگ زینش بگاه بگشایید




چون ازین در گذر نخواهد کرد
خواه بندید و خواه بگشایید




ای دل ما پر آتش از شدنت

بتر از رفتنست آمدنت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جزع مختصر نباید کرد
هیچ کار دگر نباید کرد




مایۀ اشک در چنین ماتم
کم ز خون جگر نباید کرد




خاک گورش که خشک چون لـ*ـب ماست
جز ز خو نا به تر نباید کرد




زینچه با ماهمی کند دنیا
خود سوی او نظر نباید کرد




زین پس بر جوانی و دولت
اعتمادی مگر نباید کرد




با غریمی چنین که در پی ماست
سر ز خانه بدر نباید کرد




چون همی زیر خاک باید خفت
سقف خانه بزر نباید کرد




بسفر رفت وین سخن نشیند
که سفر در صفر نباید کرد




سال عمر تو چون منازل ماه

که بپای قمر بود کوتاه





هر کجا بنگریم از چپ و راست
وحشت و ظلمت و عنا و بلاست




شد ز دود دلم هوا تاریک
یا مرا چشم عقل نابیناست




همه باز آمدند خیل وحشم
وآنکه سرخیل بود ناپیداست




او ز راهی دگر برفت مگر
بی خبر ز انتظار مولاناست




باز پرسید از خواص خدم
تا ز پیشت خواجه یا ز قفاست




نا توانست یا بخواب درست؟
چه سبب پایش از رکاب جداست؟




اینکه ما کرده ایمش استقبال
قالب خواجه بود، خواجه کجاست؟




روی کار این چنین که می بینم
جای واحسرتا و واویلاست




دست گستاخئی دراز کنیم

سر تابوت خواجه باز کنیم





تا چگونه ست رنگ رخسارش
یا چه رنگست لعل دربارش




تا جگرخوار یا شکر خوارند
در قفس طوطیان گفتارش




تا کجا برد پستۀ تنگش
آن شکر خندۀ بخروارش




یا بغربیل مرگ بیخته اند
خاک ادبار بر دورخسارش




آه کز گرد راه و رنج سفر
نه بر آب خودست دیدارش




نه خوشابست درّ دندانش
نه درستست چشم بیمارش




تند باد اجل پریشان کرد
زلف مشکین و چین دستارش




تیز برخاست آتش از جانش
زود بنشست باد و بازارش




دوری از ما، اگر چه نزدیکی

همچو آتش درون تاریکی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا