خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیدی آن دولت و جوانی او
وان همه لطف و خوش زبانی او




سر بسودا کشد اگر دل من
کند اندیشه در معانی او




نامش از آسمان بلندترست
رفت زیر زمین نشانی او




جان شیرین بضاعتش دادم
درد دل بود ارمغانی او




ملک الموت نیک سنگ دلست
که نبخشود بر جوانی او




مگرش قصد کرد تا نکند
لطفش ابطال جانستانی او




جان خود همچو صبح در لـ*ـب داشت
دلم از بهر مژدگانی او




همه در عمر رکن دین افزود
هر چه کم شد ز زندگانی او




خود نبینی که کوتهی شبست

که درازی روز را سببست





حاصل دور روزگار اینست
همه را انتهای کار اینست




چند پوییم بد*کاره از چپ و راست
چون سرانجام رهگذار اینست




چند از این گونه گون شمار غلط
چون فذلک زهر شمار اینست




ای زجام حیات سرخوش و غرور
سرخوشی عمر را خمار اینست




غم کاری مخور که بار دلست
چون سرانجام کار و بار اینست




ای همه روزگار در غم و رنج
فضل رنجست و روزگار اینست




تودۀ خاک در برابر ماست
زان چنان خواجه، یادگار اینست




گرچه این حال صعب واقعه ییست
چه توان؟ حکم کردگار اینست




خاک ری خود غریب دشمن بود

ورنه او را چه وقت رفتن بود





سخت جاییست جای اسمعیل
کو شکوه و لقای اسمعیل




ای دریغا که تخته بند فناست
صورت دلگشای اسمعیل




خود همیشه بلای جان بودست
عید اضحی برای اسمعیل




گر قبول اوفتد کنیم همه
جان فدای بقای اسمعیل




ای ز دست تو زاده فیض سخا
همچو زمزم ز پای اسمعیل




زان جهانت بدست بـ*ـو*س آمد
شاد باش ای وفای اسمعیل




گر نوای تو بود تا بکنون
تویی اکنون نوای اسمعیل




بدعا آیم و درین موسم
مستجابست دعا اسمعیل




جاودان باد در سرای وجود

جان مسعود و صاعد و محمود





عمرت از آرزو زیادت باد
کرمت طبع و خیر عادت باد




چون تو القاء درس شرع کنی
منصب مشتری اعادت باد




تیر سر تیز گرنه مادح تست
دست فرسودۀ بلادت باد




عقل کل را چو من درین حضرت
زده زانسوی استفادت باد




گرچه این ملک آدمی را نیست
همه آن باد، کت ارادت باد




دست گیر برادت در حشر
حسرت غربت و شهادت باد




انچه با اهل فضل و دانش هست
نظرت سوی من زیادت باد




بیشتر زانکه ناگهت گویند
که فلانی را سعادت باد




ای جهان آفرین، بقدرت کن

آن جوانرا غریق رحمت کن


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خیزید تا غریو بعیّوق بر کشیم
فریاد دردناک ز سوز جگر کشیم




از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع
وز سـ*ـینه باد سرد چو وقت سحر کشیم




این اشک گرم رو را سر در جهان نهیم
وین آه سرد دم را سر بر قمر کشیم




نه کم ز بر بطیم بسازیم چنگ خویش
هر رگ که آن ننالد از تن بدر کشیم




از آسمان قلادۀ بلّور بگسلیم
وز آفتاب، قرطۀ زربفت بر کشیم




لـ*ـختی ادیم خاک بدست هوا دهیم
تا زان نقاب سازد و در روی خور کشیم




از بهر قصد چرخ بدامن کشیم سنگ
چون کوه چند بیهده تیغ و کمر کشیم؟




چشم ستاره گر بکرشمه نظر کند
میلی ز سوز آه دلش در بصر کشیم




صبح ار دهان بخنده گشاید ازین سپس
حلقش به تیغ تیز چو خورشید در کشیم




تن را چو ریسمان بگدازیم از عنا
پس هم ز اشک چشم خودش در گهر کشیم




غوغا کنیم بر در زندان کالبد
باشد که یوسف دل ازو بر زبر کشیم




هر روز کمترست عیار وفای او
چندانکه ما جفای جهان بیشتر کشیم




طوفان محنت آمد و عالم فرو گرفت
شاید که رخت خویش بجایی دگر کشیم




درمان ز دست رفته، چرا خون دل خوریم؟
پایان کار دیده، چرا دردسر کشیم؟




خیزید تا بتربت صدر جهان رویم
خاکش بجای سرمه درین چشم تر کشیم




از غم حشر کنیم وزانده مدد بریم
وز روزگار کینۀ قصد عمر کشیم




ایام را ز درد دل ما خجالتست

حاجت بشرح نیست که ما را چه حالتست





تا دیده بود واقعه زین صعبتر ندید
دل کین خبر شنید کسش با خبر ندید




این نیز هم بدیدی و در تو اثر نکرد
ای شوخ دیده کس چو تو خیره دگر ندید




سودای خوشدلی مبر از کاسۀ سپهر
کز خوان او نواله کسی بی جگر ندید؟




شیرین که یافت کام دل از لذّت جهان؟
کو تنگ و تیر حادثه چون نیشکر ندید




زین صعبتر چه حادثه باشد؟ که خواجه را
یک هفته شد که دیدۀ ما یک نظر ندید




دل داد مرگ را که ازو جان همی ستد
لطف شمایلش بحقیقت مگر ندید




اسباب کامرانی خود دید هر چه خواست
عمر دراز کز همه بایسته تر ندید




قعر بحار معنی او فکر در نیافت
کنه جمال صورت او چشم سر ندید




بسیار تخم فضل و فضایل بکشت لیک
سیل فنا درآمد و زان کشته بر ندید




غبنیست در شنکجۀ تابوت تخته بند
سروی که کس بلطفش شمشاد تر ندید




حیفست با تپانچۀ خشت لحد گلی
کاسیب لطمه جز ز نسیم سحر ندید




از همّت بلند بفردوس رای کرد
چون کار این جهان را جز مختصر ندید




چرخ هزار دیده فرو بیخت خاک او
چندانکه جست جز همه فضل و هنر ندید




از منصب آن بیافت که هیچ آدمی نیافت
وز دولت آن بدید که هرگز بشر ندید




دردا و حسرتا که چو کارش بکام شد
چون چشم باز کرد از آن هیچ اثر ندید




گردن بحکم هیچ کس ارچه نداده بود
از انقیاد حکم اهلی گزر ندید




آوخ که چون بدید بتحقیق روی کار
آورد پشت او بزمین چرخ کینه دار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیدی چه کرد خوجه که ناگهان برفت؟
آتش بخلق در زد و از دودمان برفت




یک شهر آستینش گرفته که، امشبی
نگرفت لابه در وی و دامن کشان برفت




مهمان نشسته، خانه بیاراسته، چه شد؟
کز ناگه آن چنان بتن ناتوان برفت




بر نقره خنگ چرخ سواری همی نمود
و او کرد سرکشیّ و ز دستش عنان برفت




انصاف خود عبارت از و بد همه جهان
این درد دل ببین که جهان از جهان برفت




اکنون چه حاصل از قفص تنگ روزگار
کان طوطی شکرسخن خوش زبان برفت




از خاک خوابگاهش باد سخن نشست
وز آتش فراق وی آب روان برفت




باد صبا چو یافت ز بیماریش خبر
زورش ز دست و پای و قرارش ز جان برفت




کام دوات از غم او خشک و تلخ گشت
مغز قلم ز حسرتش از استخوان برفت




گر خون گریست خامۀ فتوی بحق گریست
کز دستش آن عبارت و خطّ و بیان برفت




پهلو بجای خویش تهی کرد مسندش
از صفّه یی که جواجۀ دنیا از آن برفت




گردون ز غصّه دست بدندان بسی گزید
لیکن چه سود داشت، چو تیر از کمان برفت




روزی سه چار ماتم او داشت هر کسی
آن سوز کمترک شد و آن اندهان برفت




آزاد و بنده با سر شغل و عمل شدند
بیچاره صدر دین، که بقهر از میان برفت




از شیر بچّه بیشۀ دولت تهی مباد
اکنون که زور با زوی شیر ژیان برفت




خود روشنست این که دهد جای با شهاب
چون آفتاب از سراین خاکدان برفت




گر او بزرگ بد خلف او نه کوچکیست

نور شهاب و ظلّ عمر دیو را یکیست





زین عمر سست پای چو پیمان روزگار
وین حادثات سخت چو زندان روزگار




اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود
گوی مراد در خم چوگان روزگار




یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار
چون نیست جز دو رنگی درشان روزگار




دست فنا چو دامن آخر زمان گرفت
در پای خود درید گریبان روزگار




بسیار بی وفا را دیدم بعهد خویش
لیکن یکی ندیدم برسان روزگار




اندر جوال عشوۀ دنیا مشو از آنک
زین لعبها بسیست در انبان روزگار




لـ*ـب تا لـ*ـب جهان بطلب تا کدام جان
خائیده دل نگشت بدندان روزگار




دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ
مردی که مرد بود بمیدان روزگار




گرچه ز درد دل جگرم خون همی شود
از مرگ این بیگانۀ دوران روزگار




خرسند گشته ایم که آخر قویدلست
این شافعیّ وقت بنعمان روزگار




ای ذات تو خلاصۀ این هر دو خاندان
کامروز هست زبدۀ ارکان روزگار




پاینده باد یا که یقینم که بعد ازین
چون تو گهر نخیزد از کان روزگار




خالی ز سایۀ تو مباد این دو خاندان
کامروز جاه تست نگهبان روزگار




معنیّ روزگار شمایید و جز شما
حشویست بر جریدۀ نسیان روزگار




خود را نگاهدار ز آسیب چشم زخم
زنهار خواجه، جان تو و جان روزگار




تو در پناه عافیت و در پناه تو

این خواجگان عصر و بزرگان روزگار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند




عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند




غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند




یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند




اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند




ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند




هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر

آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر





طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار




مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار




جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار




آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار




نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار




با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار




وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار




ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد

سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد





هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش




هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش




دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش




بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش




از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش




دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش




هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش




آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد

خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند




عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند




غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند




یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند




اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند




ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند




هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر

آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر





طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار




مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار




جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار




آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار




نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار




با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار




وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار




ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد

سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد





هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش




هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش




دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش




بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش




از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش




دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش




هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش




آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد

خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مه روی من بخواست بعزم شکار اسب
خیز ای غلام گفت ، بزین اندر آر اسب




گفتم که نیک سرخوشی و مخمور از نوشیدنی
آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب؟




برداشت باز و گفت : برای شکار کبک
لـ*ـختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب




گفتی برای پای و رکاب وی آفرید
چون زلف او زبادوزان ، بیقرار اسب




چون برق و چون براق همی رفت در هوا
اندر هوای آن بت سیمین عذار اسب




صدجان شکار چنگل باز دوز لف او
او زیر ران کشیده زبهر شکار اسب




میراند او و عقل همی گفت از پسش
کآخر برای بنده زمانی بدار اسب




نشنید این حدیث و همی راند چون ظفر
اندر رکاب صدر و سر روزگار اسب




عادل، ضیاء دولت و دین آنکه افگند
در هر مصاف هر دم بر صد سوار اسب




زنگی که در عجم چو برآرد حسام کین
دشمن ازو بتابد در زنگبار اسب




گشته ز دست او بعطا نام دار جود
مانده زخصم او بوغا یادگار اسب




ای صفدری که در طلب جان دشمنان
گردد بروز حملۀ تو جان سپار اسب




اندر دخان آتش غم حاسدت شود
پنهان چنانکه وقت تک اندر غبار اسب




گر ز آتش نبرد بگردون رسد شرار
رانی تو چون سیاوش اندر شراره اسب




روزی که بیقرار شود از نشاط جنگ
در زیر تو ز تیغ چو سوزنده نار اسب




بر یکدگر یلان و دلیران هر دو صف
تا زنده همچو رستم و اسفندیار اسب




آن لحظه بر زنی بصف دشمن و کنی
حالی بتیغ مفرد جنگی هزار اسب




اسب تو پیل وار شود پیش خصم باز
و اینجا روا بود که رود پیل وار اسب




در پیش تیغ تیز تو باشد عدو بجنگ
چون پیش شیر گرسنه در مرغزار اسب




بهر هزیمت از فزع تیغ تو عدو
گوید بمرگ خویش سبکتر بیار اسب




پیکان ز روی ناخن تو چون گذشت او
آن دم که می دوانی اندر غبار اسب؟




در جوشن بتاخته دشمن چنان فتد
کافتد ز رنج ناخنه در اضطرار اسب




یا رب ز اسب تو که نکردست هیچ وقت
مانند او بر ایوان صورت نگار اسب




شبدیز و رخش و اعوج و یحموم روز جنگ
حیران شوند در تکش این هر چهار اسب




ور خصم در حصار شود از نهیب تو
حالی تو در جهانی اندر حصار اسب




بر درگه عدوی تو از بیم تیغ تو
پیوسته دم بریده و همواره خوار اسب




صدرا بدین قصیده که هست امتحان سزد
گر تا بروز حشر کند افتخار اسب




از اهل فضل و طبع بمیدان این ردیف
هرگز نرانده بود یکی نامدار اسب




جز من که رام کردم خاطر برین چنانک
رایض کند ز روی هنر راهور اسب




لکن چه فایده که ز بخت بدم مدام
مهمل بگرد عالم چون بی فسار اسب




دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب




تا در نشاط آید و شادی کند بطبع
در سبزه چون بگردد وقت بهار اسب




اندر بهار فتح چنان باد یا مدام
کز خون خصم رانی در لاله زار اسب


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسبی دارم که دور از اسبت
همواره در آرزوی کاهست




می خسبد روز همچو شب زانک
آفاق بچشم او سیاهست




در خاک ز بهر قوت، خاشاک
می جوید ازین سبب دو تا هست




پوشیده پلاس و خاک بر سر
پیوسته ز جوع داد خواهست




آسوده بماند پشتش از زین
زانکش شکم تهی پنا هست




زین پس نرود پیاده یک گام
کان گوشه نشین نه مرد را هست




در تک ببرد سبق بر این اسب
چو بین اسبی که جفت شاهست




بد تر جایی بمذهب او
در زیر سپهر پایگا هست




نه کاه در و ، نه جو، نه سبزه
این آخر او چه جایگاهست؟




افسانۀ جو فرامشش شد
زیرا که ندید دیر گا هست




این حال جوست و بی تکلف
تا کاه نخورد یک دو ما هست




تا روزه بشب بدان گشاید
ترتیب ببرگش آب چا هست




تیغی یمنی بخورد روزی
... ا هست




دندان گیرد ز روی من زانک
با کاه بر نگش اشتبا هست




عالم همه تا بگاه دیوار
بر گرسنگی او گوا هست




فریادش اگر رسی کنون رس
کش حال ز حد برون تبا هست




تو غره مشو که می زند دم
یک دم باشد زنیست تا هست




یک بار الحمد و تو بری کاه
در کارش کن که بی گنا هست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسبی دارم که دور از اسبت
همواره در آرزوی کاهست




می خسبد روز همچو شب زانک
آفاق بچشم او سیاهست




در خاک ز بهر قوت، خاشاک
می جوید ازین سبب دو تا هست




پوشیده پلاس و خاک بر سر
پیوسته ز جوع داد خواهست




آسوده بماند پشتش از زین
زانکش شکم تهی پنا هست




زین پس نرود پیاده یک گام
کان گوشه نشین نه مرد را هست




در تک ببرد سبق بر این اسب
چو بین اسبی که جفت شاهست




بد تر جایی بمذهب او
در زیر سپهر پایگا هست




نه کاه در و ، نه جو، نه سبزه
این آخر او چه جایگاهست؟




افسانۀ جو فرامشش شد
زیرا که ندید دیر گا هست




این حال جوست و بی تکلف
تا کاه نخورد یک دو ما هست




تا روزه بشب بدان گشاید
ترتیب ببرگش آب چا هست




تیغی یمنی بخورد روزی
... ا هست




دندان گیرد ز روی من زانک
با کاه بر نگش اشتبا هست




عالم همه تا بگاه دیوار
بر گرسنگی او گوا هست




فریادش اگر رسی کنون رس
کش حال ز حد برون تبا هست




تو غره مشو که می زند دم
یک دم باشد زنیست تا هست




یک بار الحمد و تو بری کاه
در کارش کن که بی گنا هست

***



غریب و خسته و درمانده ام خداوندا
ز فیض فضل، تو یک شربت شفا بفرست




چو لاله غرقه بخونم در آتش شوقت
نسیم لطفی از عالم بقا بفرست




ببوی رحمت تو بنده کرد جان بازی
بدست عفو تو پروانۀ عطا بفرست




اگر چه مرهم جانست زخم در ره تو
ز نوش داروی رحمت نصیب ما بفرست




چون خون جان من اندر ره تو ریخته شد
هم از خزینۀ لطف تو خون بها بفرست




طبیب حال شناسی ، ترا نیارم گفت
که دور کن ز من این درد یا دوا بفرست




هر آنچه مصلحت کار من در آن دانی
اگر شفاست وگر مرگ ای خدا بفرست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی یار من نیست همتاش و الله
گرش دوست دارم بود جاش والله




ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله




برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله




تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله




دلم قفل محنت بروبر تنبلی

دریغا اگر چرخ یاری ندادی





چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟




کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟




گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم




برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم




دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم




دو صد زخم خوردم که آهی نکردم

چه افتاد یا رب، گناهی نکردم





دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد




نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد




شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد




چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد




بشاید اگر من بدین سـ*ـینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد




گرفتم که دل عهد بشکست ، آری

فلک با دل من چه کین داشت باری؟





دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من




یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من




همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من




بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من




بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من




مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟




پیامی که کرد او به منه از دل من ؟

سلامی که او بمن از دل من؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,849
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای زمین تو آسمان زحل
آستان تو قبله گاه امل




سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل




روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل




ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بـ*ـغل




دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل




در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل




در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل




گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل




از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل




کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل




ناید اندر جهان انـ*ـدام بدن و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل




چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل




صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول




پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل




آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل




شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل




یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل




نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا