خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
صبح روز بعد رسید؛ اما نه از اسحاق خبری بود، و نه لوستر. نه از شهریار و علاءالدین و گوسفند، خبری بود و نه باز از لوستر.
ولی نمی‌شود که از هیچ کدام بی‌خبر بود. فعلاً می‌رویم به سراغ نقش اصلی که داستان بی‌هدف به این سو و آن سو، پرسه نزند. از شهر خارج می‌شویم و آبادی از آبادی، به دنبال اسحاق، به همه جا چشم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
قدم‌هایش را تندتر کرد. دیگر به چیزی فکر نمی‌کرد. تنها در ذهنش این بود که هرچه زودتر، خود را به آن خانه برساند. همان خانه‌ای که به نظرش می‌توانست آن را خانه‌ی امن بنامد.
از لابه‌لای خانه‌های سنگی به فلک کشیده که در آن توریست‌ها خوابیده بودند نیز بی ‌هیچ توجهی، عبور کرد. به محوطه‌ی سرسبز و پرعلف سبز رسید که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسحاق، وقتی مادرش را دید که بر سجاده افتاده و با خدایش راز و نیاز می‌کند، لبخندی کنج لبانش جاخوش کرد. سرش را سوی باباسی چرخاند و گفت:
-پیشرفت کردی. طویله‌ی رویایی تو شده قصر عشقیِ ننه. چرا تا وقتی من بودم، اون همه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای یکی از برادرانش، از فکر کردن دست کشید:
-خیلی وقته نیومدی. حدوداً هفت ساله ندیدمت؛ یعنی بعد این‌که ازدواج کردی و رفتی.
اسحاق،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسحاق، لحظه‌ای ساکت ماند. خواست حرفی بزند؛ اما دهانش را بست و ساکت ماند. شاهد این حرف انصاف نبود؛ اما از جهتی هم حق داشتند. با این‌که اسحاق همیشه از آن‌ها خبر داشت؛ ولی هرگز مایل به دیدن‌شان نبود؛ زیرا آن‌قدر وضعش آشفته بود که دوست نداشت کسی او را در آن موقعیت و وضعیت که برای بی‌نوایان است ببیند.
خواست که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسحاق که به پای پدرش بلند شده بود، مقابلش ایستاد و تسبیح را داخل جیبش انداخت. همان‌طور که بلوز را به دستش می‌گرفت، با بهت گفت:
-منِ به این گندگی، چطوری این همه کوچولو بودم؟
باباسی، فریزری را که داخلش روغن جامد انداخته بود به زمین انداخت و خودش نیز روی زمین نشست و همان‌طور که به پسرش تعارف می‌‌کرد بنشیند،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپس به او گفت که از روی جانماز کنار برود و بعد شروع به تا کردن آن کرد. همچنان غرغر می‌کرد:
-سه ساعته نشسته عین هو چی زل زده به اینا. الان باس جلوی پسرت چای می‌ذاشتین. ریحانه کوش؟ پدرش و درمیارم. تو هم پاشو، خدا وقت اضافی نداره بذاره پای نماز کج و کولت که اجرش رو همون دقیقه می‌فرستیش دست باد.
و دوباره آمد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
سبحان، لبخندی زد و به جای همسرش خود جواب داد:
-آره، دراز بکشی بهتره. راحله تو هم بجنب. این میمون ریختش داره بدتر می‌شه. من دیگه طاقت نگاه کردن بهش رو ندارم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسحاق از این گلایه‌های مادرانه، غرق لـ*ـذت بود. یعنی هنوز آن‌قدر ارزش داشت که مادرش، برایش غصه بخورد. قرار نبود که همه‌ی غصه‌هایش را خود به دوش بکشد و کمرش را از جای بکند! او نیز، همچون کسان دیگر به مهر نیاز داشت و یاوری که قسمت کند بار غمش را....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
راحله، اخمی کرد و به او توپید که اگر دهانش را نبندد، میلگرد به نای‎اش فرو می‌کند و بعد با حرص رفت و از ریش‌های همسرش، چند دانه کند و گفت:
-من! من این رو، روی زبون مردم انداخته بودم یا تو؟! کلی خواستگار داشتم. همشون از دم دکتر مهندس. زن هیچ‌کدوم نشدم که غرور تو نشکنه، جوری ضایع نشی، که نتونی سرت رو بالا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا