خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
و لحظه‌ای بعد، اسحاق حس کرد که پاهایش تا زانو، مورد احاطه‌ی دستان کوچکی قرار گرفتند که گرمی‌یشان آتشش می‌زد. نفسش را با شدت بیرون داد. لبخندی از این حس آتشین زد و چشمانش را باز کرد. سرش را به عقب چرخاند و دو جثه‌ی ریزی را دید که سر در زانویش برده‌اند.
تکانی به خود می‌دهد. آن دو پسر، پایش را رها می‌کنند و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسحاق، آهسته گفت:
-منظورم این نبود که شما خوب تربیتشون نکردی. می‌دونم، تقصیر از منه! من غلط کردم.
همان موقع، صدای دویدن چهار نعلی آمد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسحاق، لبخندی می‌زند و به خواهر کوچک‌ترش نگاه می‌کند. تا به حال، او را ندیده بود. به نظرش او آشنا نبود. هیکل درشت و قدی بلند داشت. چشمان سیاه بی‌آرایشش، از دور هم دیده می‌شد. ابروهای پرپشت کمانش، موهای سیاه براقش. ابداً شباهتی به خواهر کوچولوی هفت سال پیشش نداشت.
-چرا این‌قدَرِ بزرگ شده؟
باباسی، یکی از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
و گوشی نوکیای اسحاق را که روی زمین جا مانده بود برداشت و شروع به ور رفتن با آن کرد.
اسحاق، با خواهرش خوش و بشی صمیمی کرد و وقتی چشمانش به پسرانش که با لبان آویزان خیرهی آن‌ها بودند، گفت که او جلوتر برود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان لحظه، مردمک چشمان سبحان لغزید. به چشمان اسحاق خیره شد و دهانش باز شد. نفسی عمیق کشید. اسحاق، از وحشت نفسش بند آمده بود. رو به سلیمان فریاد زد:
-برو آب بیار.
و فوری خود را که از ترس نگاه پدرش عقب کشیده بود، جلو کشید و گفت:
-تو که من رو نصف عمر کردی پیرمرد. فکر کردم زبونم لال... مردی!
سبحان، نمی‌توانست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 4 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما اسحاق نمی‌نشیند. هنوز مبهوت زمانی بود که گمان می‌کرد پدرش را از دست داده بود. متوجه شده بود که چقدر از دست دادن پدر سخت است. لحظه‌ای فکر کرد دنیا برسرش خراب شده و خداوند، هر بلای اضافی که دم دستش آمده را سوی او پرت کرده است.
بار دیگر، بغضش گرفت. از جایش بلند شد. کاپشن خود را که از شانه‌اش افتاده بود،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، . faRiBa . و 3 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
و رفت. دهان اسحاق خواست به بوی گلِ سوسن و یاسمن آمد باز شود که با گفتن استغفرالله‌ی زیر ل**ب، خشمش را فروکش کرد.
اخم‌هایش را در هم کشید و با صدای بلند، رو به مردان گفت:
-می‌گین کجاست یا با آسفالت کن، همه‌ی خونه‌ها رو له کنم و بهش برسم؟
آن جمع می‌دانستند که اسحاق، پسر بزرگ باباسی، آن‌قدر حوصله ندارد که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ASaLi_Nh8ay، . faRiBa .، The unborn و 2 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
-مگه تو بابای حافظ و صاحب نیستی؟ همونی که گذاشتینشون و رفتی پی عشق و حال خودت؟ حافظ، عکست رو نشون داد و گفت این بابامه؛ ولی، زشت‌تر شدی. این زخم بی‌ریخت چیه روی صورتت؟
اسحاق، اخمش را با شدت بیشتری درهم کشید و یقه‌ی کاپشنش را بار دیگر جلوی صورتش کشاند. از جایش بلند شد و با حرص گفت:
-فضول مردمی؟ بابات زشت‌تر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ASaLi_Nh8ay، . faRiBa .، The unborn و 2 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسحاق، تک خنده‌ای کرد؛ اما با چشمان متعجب دانش‌آموزان، فوری خود را جمع‌وجور کرد و متاثر پرسید:
-نکنه، پسر شاهد رو می‌گی؟
-آره خودشه. تو از کجا می‌شناسیش؟
-اومدنی، بهم گفت...
و در ادامه، به سوی پسر چرخید و گفت:
-تو پسرای من رو می‌شناسی، دیگه نه؟ صاحب و حافظ، تو کدوم کلاس می‌خونن؟
پسر، بار دیگر گردنش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ASaLi_Nh8ay، . faRiBa .، The unborn و 2 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
38
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
دختر، ناگهان سرش را بالا می‌آورد و اسحاق تازه چهره‌ی سرخ و سفید دختر را می‌بیند. ابروهای نازکش را به اخم وا داشته بود و با چشمان مشکی حرص‌آلودش، به گمان در ذهنِ اسحاق را شلاق می‌زد.
-نکنه معلم این کلاسی؟
-بله آقا، من معلم این کلاسم. لطفاً برید کنار.
-من که زدن ندارم.
و دوباره، از مقابل در کنار می‌آید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ASaLi_Nh8ay، . faRiBa .، The unborn و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا