- عضویت
- 14/12/20
- ارسال ها
- 170
- امتیاز واکنش
- 2,374
- امتیاز
- 213
- سن
- 38
- زمان حضور
- 7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
و لحظهای بعد، اسحاق حس کرد که پاهایش تا زانو، مورد احاطهی دستان کوچکی قرار گرفتند که گرمییشان آتشش میزد. نفسش را با شدت بیرون داد. لبخندی از این حس آتشین زد و چشمانش را باز کرد. سرش را به عقب چرخاند و دو جثهی ریزی را دید که سر در زانویش بردهاند.
تکانی به خود میدهد. آن دو پسر، پایش را رها میکنند و...
تکانی به خود میدهد. آن دو پسر، پایش را رها میکنند و...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
رمان خیط مات | پوررضا آبیبیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: