خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم خدا
نام اثر : خیطِّ مـات
سطح: برگزیده
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو
ناظر: ~ROYA~
ژانر: فانتزی، اجتماعی، درام
ویراستاران: Ghazaleh.A Armita.M
زاویه دید: سوم شخص
نثر: ادبی
خلاصه:
مردی در حال بازگشت است؛ دیگری گندی که اولادش پدید آورده را جمع می‌کند؛ یکی هم در این میان دل‌شکسته است.
خانواده‌ای بی‌خیال و پر امید‌؛ جمعیتی که به ندرت و استثناء می‌شود در آن فردی را یافت که افسرده باشد؛ کسانی که زندگی‌شان بر هم قلاب شده و اگر هوای دیگری را نداشته باشند، همه‌شان بازنده بازیی هستند که سرنوشت‌هایشان برایشان خواب دیده‌اند؛ خوابی که یک‌وجب روغن رویش داشته باشد؛ البته در واقعیت خواب که نه! به هر حال ضرب‌المثلی بود در همین مایه‌ها... .


رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Afsa، Mrs.hosseiny، Number one و 31 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دادگاه آغاز شد. قاضی سرنوشت پشت میز بزرگ عدالت نشست و متهم را احضار کرد. متهم آمد؛ قوی، شکسته، استوار؛ جلوی میز ایستاد. به نظر می‌رسید آدم او، انسانی اَبَر باشد. قاضی حکم را خواند:
-تو گمش کردی! سرنوشت، همیشه باید همراه آدم باشه!
-قاضی سرنوشت! اشتباه نکنید! آدم همیشه باید با سرنوشتش باشه... اون رو قبول کنه!
قاضی به جلو خم شد و آهسته گفت:
-با من بحث نکن! بگو موضوع چیه؟
متهم که اشکش دم مشک بود و همان‌طور که بغض گلویش باعث شده بود همچون جغد بنالد، گفت:
-لامذهب فقط چند دقیقه نبودم! گند زد به زندگیش... هر طالعی هم به جای من بود، ترکش می‌کرد. اصلا به حرفم گوش نمی‌داد؛ مگه من اینجا بوقم؟ همه‌شون مثل هم‌اند.

مرد :
مات‌ها، که عنوان سرنوشت را در میان آدمیان دارند، بزرگ ترین ماموریت الهی را از آن خود کرده و هر روز و هر شب و هر ماه و هرسال... درحال انجام کار هستند، تا زمانی که آن موجود جاندار بمیرد و بعد از چند روز مرخصی، دیگری جای جاندار را بگیرد.
اینک سرنوشتی بی‌خیال را مورد هدف قضاوت قرار داده‌ایم؛ سرنوشتی که موجود خود را رها کرد و به خوش‌گذرانی خودش پناه برد. تو را می‌گویم، ای طالع زشت! این بار بخشش لازم است؛ به دنبال انسان خود برو و او را پیدایش کن.
اتمام حکم.
قاضی سرنوشت.

نامه را به گوشه‌ای پرت کرد و شروع کرد با خود حرف زدن:
-یکی هم باید بیاد سرنوشت ما، سرنوشت‌ها رو به عهده بگیره! اصلا در شأن من نیست، دنبال اون قدر نشناس بگردم.
و همان‌طور که با پشیمانی، نامه را از روی زمین بر می‌داشت با لحنی محزون و آهسته گفت:
-همیشه که نباید طالع شرورها باشم! مگه آدم خوب نداریم؟ حتی یک‌بار، سرنوشت یک خرس شدم که نامردها زدن کشتنم!
دستی به موهای شقیقه‌اش، که به دلیل فشار کار زیاد، سفید شده بودند کشید. نفسش را با شدت بیرون دمید و همان‌طور که نامه را پشت‌ورو می‌کرد، تا مشخصات او را بار دیگر مرور کند گفت:
-هیچ تحفه‌ای هم نیست؛ بعد، دردسر از سر و روش داره می‌باره. حالا کجاست دقیقا؟ بیا و پیداش کن.
غرغر کردنش ذهن خود را هم آزار می‌داد؛ اما به هر حال، باعث آرامشش هم می‌شد. بار دیگر به نوشته‌هایی که روی کاغذی سفیدی نوشته بود، نگاه کرد و با ناامیدی و ناله‌کنان خواندش:
-اوه مای یا خدا! جا قحط بود، رفتی برای زندگی؟ فقط چند سال بالای سرت نبودم؛ آخه زندان؟
سری تکان داد؛ خب معلوم است که سر تکان می‌دهد. این پانزدهمین باری بود که او را در زندان می‌یافت. نامه را تا کرد و در جیب آستر شنل سفیدش گذاشت. با یک اشاره، کولِ بار سفر را جمع کرد. می‌بایست می‌رفت به کشوری غریب، تا آدم ناخلفش را پیدا کند. به نظرش، او هیچ‌وقت نمی‌توانست آدم شود؛ او فقط یک موجود جاندار دو پا است، که هرکاری می‌کند تا به خود و دنیای خود، آسیب برساند.
***
" روسیه-زندان جزیره پاتِک "
پاهای سبک و همچون هوای خود را، روی شن‌های سرد جزیره گذاشت. از سردی‌اش، مو به تن بی‌رمقش سیخ شد. ناگفته نماند، سرنوشت در هیچ‌جا، بجز سر، مویی ندارد که همان مو هم نشان‌دهنده سنش می‌بود. موی‌ پرپشتی داشت؛ ولی به‌هرحال جوان و هنوز خام بود.
به پشت سرش نگاه کرد. جزیره، هزاران کیلومتر از کشور روسیه دور بود. یک خط صاف از او آشکار بود و اگر کمی دقت به خرج داده نشود، همان خط هم نمی‌شود که دید.
دریای روبه‌روی خود را دید که وسعت دل آن، از هرکسی، گسترده‌تر است. زلالی و پاکدامنی‌اش، صداقت و همراهی‌اش؛ مگر می‌شد که آن‌همه پاکی را که به اشاره خدا، برای بدکاران طوفانی می‌شد را نادیده گرفت؟ نمی‌توان حدس زد این مایع سفید و آبی چه کارهایی می‌تواند بکند و چه چیزهایی را در عمق قلب خود، پنهان کرده است. شانه بالا انداخت و همانطور که شنلش را از رقص با باد محروم می‌کرد، گفت:
-به‌هرحال زیباست.
و فکر کرد که خداوند چقدر مهربان است که هنوز به گناهکاران داخل زندان رحم می‌کند، به‌هرحال، باید تا به حال غرق می‌شدند؛ امواج روان و خطرناک بیخ‌ گوششان است.
چرخید و به سمت نزدیک‌ترین دیواره قلعه رفت. دیواره‌هایی بلند، که بخش مرکزی را در خوداحاطه کرده بودند. از داخل دیوار عبور کرد و بعد از یک نفس عمیق، اطراف را پایید.


رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Number one، Amerətāt، Elaheh_A و 25 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
برج‌های دیدبانی آهنی که بر روی هرکدامش سه دیده‌بان پالتوپوش، با اسلحه‌های پر، ایستاده بودند. همه آنها، سرنوشت‌هایشان، همراه‌شان بودند. کمی دل‌آزرده شد؛ اما بعد از این که کارهایی که خلاف شرف و عرف جامعه انجام داده بود را به یاد آورد، حتی به خود اجازه نداد به‌خاطر چنین آدمی ناراحت شود.
یکی از سرنوشت‌های دیده‌بانان که او را دید، با خوشحالی به سمتش آمد و با ذوق و مهربانی بـ*ـغلش کرد؛ تازه‌کار بود؛ پوستی تیره، اما مناسب داشت. چشمان بزرگ سیاه و دیگر اعضایی که مناسب چهره‌اش بودند. هیچ‌یک از چهره‌های سرنوشت‌ها زیبا نبود.
طالع، سرش را تکان داد و چشمانش را بست. بالاخره بـ*ـغل و فلان و بهمان تمام شد و آن سرنوشت کم‌سن‌وسال، عقب کشید و شروع به حرف زدن کرد:
-تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اینجا زندانی زن نداریم پس کی زاییده؟ وای موهاش رو! چقدر سن داری! اسمت چیه؟
طالع، دست‌نویسی از جیبش در آورد و داخل دستان آن سرنوشت به‌نظر پرحرف و حوصله‌سربر گذاشت. به راه افتاد و همان‌طور هم گفت:
-سیاه سرنوشت هستم.
بدون توجه، از آن طالع گذشت. او نیز سرگرم خواندن دست‌نویس شد و لحظه‌ای او را از یاد برد؛ اما همین‌که سر بالا آورد، تا در مقابل او، به دلیل مقام ارشدی‌اش سجده کند، کسی را ندید.
سیاه سرنوشت، از دیوارها رد شد و خود را درون راهرویی دید، که طول آن بیشتر از عمر یک درخت هزارساله بود. محیطی ساکت و خاکستری که هر، چند دقیقه یک‌ بار صدای ناله‌های انسانی که آشکار نبود از ترس است یا از حبس، در اتاقک کوچکی که زندان نامیده می‌شد، آرامش فضا را در هم می‌شکست. جلوی سلولی ایستاد و چشمانش را بست و بعد از این‌که سرش را وارد اتاق خصوصی یکی از زندانیان کرد، چشمانش را باز کرد. از دیدن آن موجود نحیف و شکسته که در گوشه‌ی تاریک اتاق چپیده بود و پوست انگشتانش را می‌کند، تعجب کرد. اطراف را گشت تا بتواند تقدیر آن مرد بی‌نوا را پیدا کند و وقتی او را روی تـ*ـخت بی‌پتو یافت، که به دراز افتاده و آهنگی را زمزمه می‌کند، پرخاشگرانه بقیه تن خود را، از آن‌سو، به این سوی در و وارد سلول کشاند و بالای سر سرنوشت ایستاد. نفس‌های پی در پِیی که می‌کشید باعث شد، تا آن سرنوشت چشمانش را باز کند و خونسرد و گویی که درحال جوویدن و ترکاندن آدامس بود، داخل چشمانش خیره شود.
-اینجا آفتاب، مافتاب نداریم که بخوای رابین‌هود بشی و جلوش وایسی، خورشید به رخ و تن‌مون نخوره، حوصله حرف زدن ندارم.
و به سوی دیگر غلت زد و پشت به او کرد. سیاه، نفسش را درون سـ*ـینه‌اش حبس کرد و اکسیژن را از ورود به ریه‌هایش منع کرد. چند ثانیه‌ای گذشت و سیاه احساس کرد نبض و قلبش داخل سیاهی چشمانش پدید آمده‌اند و زُق‌زُق صدای قلبش را در سر می‌شنید. او این روش را بهترین راه برای جلوگیری از خشمش می‌پنداشت.
او، تازه حوصله حرف زدن نداشت و جواب به این بلندی داده بود؟ چشمانش را بست و بالاخره، نفسش را با شدتی زیاد بیرون دمید و پشت سر هم نفس عمیق کشید. شنیدن صدای آن طالع پررو، بار دیگر باعث ایجاد تشنج در او شد.
-هندی بازی در نیار؛ اینجا زندانه... تو نباید از آدم مرده داخل قفس که جای طوطی رو برای صاحابش پر می‌کنه، انتظار بپربپر داشته باشی.


رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Number one، Amerətāt، Elaheh_A و 24 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
سیاه، آرامش خود را حفظ کرد و بعد از این‌که از بالای سر او عقب کشید، به آن انسان بدبخت خیره شد؛ هاله‌هایی به سیاهی پر کلاغ، همچون نیرویی شیطانی، اطرافش را پوشانده بود؛ افکار آن انسان کاملاً پریشان بود. یعنی، چه مدتی طول کشیده که این بلا سرش بیاید؟ یعنی، این‌طور تبدیل به انسانی فلک زده شود؟ آیا، وقتی که صاحب خویش را بیابد، با چنین صحنه غم‌انگیزی روبه‌رو خواهد شد؟ آن زمان دیگر خودش را نمی‌بخشید. آهسته پرسید:
-چرا سعی نمی‌کنین بهتر باشین؟
و به انسان اشاره کرد و با اکراه ادامه داد:
-به نظرت این حقشه که بقیه عمرش رو بی‌هدف و توی یک گوشه بگذرونه؟
او با اطمینان پاسخ داد:
-آره، چرا نباشه؟
بار دیگر خشم سیاه اوج گرفت، با صدای کنترل شده گفت:
-وظیفه یک سرنوشت، بهتر کردن زندگی یک انسانه... اگر قرار بود، این‌طور همه بیچاره و فلک‌زده توی یک گوشه، تو خودشون باشن، که اصلا نیازی به ما نبود!
و دوباره به مرد نگاه کرد. فکر کرد، اگر می‌دانست یک طالع، با طالع او، در حال بحث‌وجدل است، چه حسی به‌دست می‌آورد؟ همین‌طور درحال حرص خوردن بود، که پرسش غیرمنتظره او، سیاه را از ادامه هرگونه تفکر و حرص‌وجوش خوردن، باز داشت.
-اصلا بگو ببینم! تو چرا پیش صاحبت نیستی و داری علاف واسه خودت می‌گردی؟ خدا، آدم رو نصیب طالع بد نکنه.
دستانش را ضربدری زیر سرش گذاشت و همان‌طور که پایش را، روی پای دیگرش انداخته بود و تکان می‌داد گفت:
-حالا خوبه، من پیش این، بی‌همه چیز هستم. با اون همه گند بالا آوردن ولش نکردم... .
و با لبخند رو به سیاه ادامه داد:
-خداوکیلی؛ خجالت نمی‌کشی که ترکش کردی؟
کت سفیدش را محکم به دو سو کشید و انگار که می‌خواست حرفی بگوید، دهانش را نیمه‌باز، باز کرد؛ اما صدایی از آن بیرون نیامد. به طور کلی، حرفی نداشت که به زبان بیاورد، زیرا که کاملاً حرفی اصولی بود و سیاه، در این موقعیت، به گونه‌ای رفتار کرده بود، که گویی که خود، بهترینِ آدمش بوده باشد.
سری تکان داد و آن لبخند، با صدای آن سرنوشت را که از سر تمسخر بود، به فراموشی سپرد. گمان کرد بزرگ‌ترین شاهکار ضایع‌گی در عالم رخ داده و او شخصیت اصلی و نقش ضایع شونده را دارد و به خوبی نقشش را اجرا کرده است. عقب‌گرد کرد که برود؛ اما برای بار آخر چرخید تا صورت آن سرنوشت را ببیند. چهره شاداب و با طراوت، اما بی‌روح و کدری داشت؛ چشمان و ابروها و مو و پلک‌های فوق سیاهش تضادی چشمگیری را به ارمغان آورده بودند. دستی به صورت سفیدش کشید و آن هیکل تنومند و بلندقامتش را به سمت کناره تـ*ـخت غلتاند تا دیگر سیاه را نبیند.
-می‌تونی بری.
و نفسی عمیق کشید، که آغشته با آه پنهانی بود. اصلاً شبیه آه نبود؛ همچون ناله‌ای بود همراه با بی‌خیالی که می‌توان به قهقهه غم‌دار تشبیهش کرد. یعنی دلیل این همه فرسودگی و بیماری روحی چه بود؟ سیاه سرنوشت خواست پاسخی برای سوالش جستجو کند و یا حتی از آن بپرسد؛ اما متوجه شد، بهتر است هرچه زودتر مرد خودش را پیدا کند؛ به جای اینکه دنبال پاسخی باشد که به احتمال زیاد به همین زودی‌ها، روشن و شفاف خواهند شد.
بی‌هیچ حرفی، سرنوشت و آدمِ بی‌سرنوشت را ترک گفت و آرزو کرد، هرچه‌زودتر از این زندان رهایی یابند.


رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Number one، Amerətāt، Nargesabd و 22 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
ابرویی بالا انداخت و شروع کرد به استشمام ویژگی‌های صاحب خود، تا بتواند پیدایش کند. از این‌که هیچ مزاحمی نبود، تا او را از تمرکزی که داشت محروم سازد، بسیار خوشحال بود و با دقت بیشتری در پی او و درحال کاوش بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Number one، Amerətāt، Nargesabd و 22 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگه، بوی ضعیفی پدید آمد. خوشحال، از این‌که بالاخره پیدایش کرده است، بو را راهنمای خود قرار داد و به تندی همراه آن پیش رفت. از راهروهایی بزرگ و طولانی گذشت؛ وارد طبقه زیرین شد؛ به سمت انباری کوچک و پر از آت و آشغال چرخید و یک در چوبی را در آنجا دید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Number one، Amerətāt، Nargesabd و 21 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن‌قدر، از بودن در آن مکان جالب و خوشایند و نورانی به وجد آمده بود، که متوجه آن صاحب به‌قول خود، به‌دردنخورش را، که روی زمین دراز کشیده و شنا انجام می‌داد، نشد!
و بعد از آن هم که شد، آنقدر از این عمل او در شوک بود،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Number one، Amerətāt، Nargesabd و 21 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
در گوشش زمزمه کرد:
-راستش رو بگو! چطوری این همه وزن کم کردی؟
و گویی که خود پاسخ آن سوال را می‌داند، جواب خود را داد:
-اصلاً مگه این پرسیدن هم داره؟ پانزده‌ ساله نشستی اینجا، باید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Number one، Amerətāt، Nargesabd و 22 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
سیاه سرنوشت، شاهد آن‌همه پاکی ذهنی مرد جذاب خویش بود. در آن چند روزی که در سلول صاحبش گذرانده بود، متوجه خیلی چیزها شده بود. آدمی پشمانی را بی‌سود می‌داند؛ اما نمی‌تواند این را متوجه شود که پشیمانی، تنها چیزی است که در دنیا می‌تواند سود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Number one، Narín✿، Amerətāt و 20 نفر دیگر

SHahryar

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/12/20
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
2,374
امتیاز
213
سن
37
زمان حضور
7 روز 19 ساعت 5 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نظر سیاه، وضعیت صاحبش در این جهان جدید، بسیار وخیم می‌بود. گویی می‌گفتند که یاران کهف برای یک قرص نان طلای دو کیلیویی را که در زمان خود می‌پرداخت را برای نانوای سیصد سال دیگر پرداخته و او نیز گمان کرده که ماکسیمیلیانوس بر سر گنج نشسته و او را به مامور حکومت، هدیه داده است....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خیط مات | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Number one، Narín✿، Nargesabd و 18 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا