- عضویت
- 10/11/20
- ارسال ها
- 347
- امتیاز واکنش
- 6,391
- امتیاز
- 263
- سن
- 17
- محل سکونت
- تهران
- زمان حضور
- 30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـبهاش رو جمع کرد و گفت:
- بهت که گفتم چیزی نیست، دلم تنگ شد واست.
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
- بهزور داری میگی دلم تنگ شد واست! چیشده؟ تو که با من قهر بودی..؟!
روی تختم طاق باز دراز کشید:
- چقدر بدبین شدی تو، دلم تنگ شده میگم... شک داری؟
خندیدم و روی مبل تک نفرهی گوشه اتاقم نشستم:
- خیلی!
روی تختم نشست و نگاهم کرد.
- بیا...
- بهت که گفتم چیزی نیست، دلم تنگ شد واست.
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
- بهزور داری میگی دلم تنگ شد واست! چیشده؟ تو که با من قهر بودی..؟!
روی تختم طاق باز دراز کشید:
- چقدر بدبین شدی تو، دلم تنگ شده میگم... شک داری؟
خندیدم و روی مبل تک نفرهی گوشه اتاقم نشستم:
- خیلی!
روی تختم نشست و نگاهم کرد.
- بیا...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com