خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
راهی که از خونه خودمون تا ویلا طی کردیم همه‌اش سراشیبی بود، بعضی جاها نیم‌بوتم توی گِل فرو می‌رفت... بعضی جاها می‌ایستادم و فقط محو زیبایی منظره دورم می‎‌شدم. تقریبا می‌شد گفت وسط روستا ایستاده بودیم. خونه خودمون انگار نزدیک جنگل بود و دور از سکنه؛
- اونه... نگاه کن؟
سرم رو چرخوندم و به جایی که رایان با دست اشاره می‌کرد نگاه کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهم رو گرفتم و گفتم:
- این‌همه راه و دوباره برگردیم؟ تو که می‌دونستی کجاست چرا من و آوردی این‌جا که بعدش بخوای برم‌گردونی تهران؟
تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- به محض این‌که رسیدیم... یکی از اون چند نفری که کار و بهشون سپرده بودم باهام تماس گرفتن گفتن که تونستن کارو انجام بدن و جای یزدانو بهم گفتن، خواستم انقدر صبر کنم که آرمین بیخیال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوزخند لحظه‌ای از روی لـ*ـبم محو نمی‌شد، نباید احساسی برخورد می‌کردم.. یلدا از شدت ترس و دلشوره زده بود زیر گریه و اشک تمساح می‌ریخت، نگاهم روی رد چنگِ گونه‌هاش ثابت موند... یاد خودم افتادم؛
یزدان مدام فریاد می‌زد و کمک می‌خواست، انگار اینی که می‌گفتم ما 4 نفر کسی این‌جا نیست براش قابل باور نبود، آب دهنم رو قورت دادم و اسلحه رو محکم‌تر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم رو سمت الینا چرخوندم و گفتم:
- باید بریم، رایان زنگ زد گفت برگردید خونه.
با شنیدن این حرفم دست از تکون دادن پاهاش توی آب برداشت و دمغ نگاهم کرد. لبخند محوی زدم و گفتم:
- لـ*ـذت این رودخونه تو روز هزار برابر می‌شه، فرداصبح میایم دوباره... بلند شو.
نفسش رو فوت کرد و دستش رو به طرفم دراز کرد که با تموم قدرتم دستش رو گرفتم و کشیدم، جوری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
الینا گریه‌اش شدت گرفت... دوست نداشتم گریه کنه، معلوم بود ترس از آرمین مثل خوره به جونش افتاده . عصبی نگاهم رو از چشم‌های خیسش گرفتم و به رایان که بلاتکلیف ایستاده بود و الینا رو نگاه می‌کرد نگاه کردم. چند قدم بهش نزدیک شدم و پرسیدم:
- آرمین کجاست الان؟ می‌دونی کِی می‌رسه این‌جا؟
سرش رو به طرفین تکون داد:
- فقط رهام بهم گفته آرمین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهم رو آرمین ثابت موند. موبایلش رو کنار گوشش نگه‌داشت و دستش رو توی جیبش برد، گوش‌هام و تیز کردم و محض احتیاط روی آجرهای تکه شده و به‌درد نخور روی زمین نشستم و یوزی رو توی دستم گرفتم.
- کجایی رایان؟
با شنیدن اسم رایان سرم تیز سمت صدا برگشت... گفت رایان؟! گفت رایان؟؟ یعنی رایان بهم دروغ گفته؟ یعنی اون هم دورم زده؟ یعنی با آرمین هنوز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسلحه رو سریع بالا آوردم و بی‌صدا رفتم و به دیوار تکیه دادم... نباید جوری می‌ایستادم که به محض وارد شدنش توی اتاق من رو ببینه، باید غافلگیر می‌کردم.. هرکی رو که اون بیرون قصد حمله کردن به من رو داشت! بعید نبود آرمین زهرش رو الان بریزه، درحالی‌که یوزی رو با یک دست نگه می‌داشتم کلت رو از توی لباسم بیرون آوردم و روی سر آرمین فشار دادم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، *KhatKhati* و 9 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
حدودا دو سه ثانیه بعد صدای بلند انفجار مثل مته توی سرم کوبیده شد، روشناییِ ناشی از انفجار کل زمین رو برای چند ثانیه روشن کرد، فشاری که اون لحظه منفجر شدن خونه‌ی نحس وارد کرد باعث شد تعادلم رو از دست دادم و روی زمین پرت شدم، بی‌اراده بخاطر سراشیبی بودن زمین، روی زمین قلت می‌خوردم.. هرلحظه ممکن بود با چیزی برخورد کنم. هرکاری می‌کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم رو پایین انداختم، جایی رو نداشتم برم. نه جایی بود و نه پولی! نمی‌دونستم دیشب چه اتفاقی افتاد که صبح من و الینا از این‌جا سردرآوردیم.. با یادآوری جنایتی که دیشب کردم و آتیش‌سوزی که راه انداختم سرم رو بالا گرفتم و رو به محمد گفتم:
- چیزی از خونه نمونده... از آدم‌هاش چی؟ چیزی از آدم‌های توش مونده؟
پوزخند محوی روی لـ*ـبش نشست. نفسی گرفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
طولی نکشید که خانم قدکوتاه و مسنی که از چشم‌های آبی رنگش می‌تونستم حدس بزنم مادر ماهانِ توی اتاق اومد و با خوش‌‌رویی من و الینا رو به ناهار دعوت کرد. برخلاف میل، هردومون سر سفره ناهار نشستیم.. دریا همه رو بهم معرفی کرد، رفتار همه‌شون با من و الینا درست و به‌جا بود، فقط دخترهای هم‌سن خودمون مثل خواهرِ محمد و دریا از همه حرکات من و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا