خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
^^^
سرم رو خم کردم و به حلقه طلایی رنگی که دور انگشت ظریفم بود نگاه کردم.. چند دقیقه پیش با ماهان نامزد کرده بودم! خودم هم از خودم حیران بودم.. از این‌که چطور تونستم انقدر راحت با ماهان موافقت کنم؛ شاید فقط نیاز به یک همدم داشتم..
- آیدا توعم آب‌میوه می‌خوری برات بگیرم؟
نگاهم رو از دست‌هام گرفتم و به ماهان که منتظر نگاهم می‌کرد نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
توی مرکز خرید تا گفته بودم دوست دارم لباسم مشکی باشه بلافاصله با مخالفت سخت مادر محمد و مادر ماهان مواجه شدم. می‌گفتن که دختر جوون نباید تو روز نامزدی سیاه بپوشه و شگون نداره، می‌دونستم یه مشت خرافاته ولی بازهم به احترام‌شون سکوت کردم و همون طرح لباس رو اما با رنگ آبی نفتی انتخاب کردم...
- بذار کمکت کنم... پشتتو کن؟
پشتم رو کردم تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماهان با الینا هم بامحبت خداحافظی کرد... تک تک ماشین‌هایی تو حیاط پارک شده بودن به جز ماشین پدر ماهان، یکی یکی از حیاط خارج شدن... بعد از رفتنِ ماهان به مادرش نگاه کردم و لبخند محوی زدم. الینا جلو اومد و دستم رو محکم گرفت:
- آیدا آرایشت ریخته، زیر چشم‌هات سیاه شده... بیا بریم بالا بشور؛
آهی کشیدم و بدون این‌که عکس‌العمل دیگه‌ای نشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـب‌هام رو محکم روی هم فشار دادم، داشت درباره من اشتباه فکر می‌کرد، دست به سـ*ـینه منتظر شدم چرت و پرت‌هاش تموم شه تا بهش بگم خودش چه غلطی کرده، انگشتش رو تهدید‌وار جلوم تکون داد و با عصبانیت غرید:
- تو یه دختر کثیف و بی چشم و رو هستی، هنوز نذاشتی یک سال از مرگ امیر بگذره رفتی نامزد کردی؟ لابد این‌یکی هم می‌خوای دق بدی بری با یکی دیگه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
اخم کردم، مثل این‌که دست بردار نبود.. موبایلم رو روشن کردم و دوباره توی پیامک‌ها رفتم و به پیامش نگاه کردم.
. تو رو ارواح خاک داداشت بیا بیرون یه‌لحظه .
یک‌لحظه از پیامش ترسیدم، این کی بود؟ از کجا می‌دونست برادرم مرده؟ چرا به من پیام داده بود؟ با یادآوری رایان چشم‌هام تنگ شد، جز اون مگه کسِ دیگه‌ای هم می‌تونست باشه؟ پوزخند عمیقی روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • قهقهه
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
تلخ خندیدم و گفتم:
- فقط شما نیستی داداش، همه تنهام گذاشتن... همه؛
با اخم کم‌رنگی که میون ابروهای کشیده و کم پشتش بود نگاهم کرد. لبخند محوی زدم و به یاد الینا و پدرمادر ماهان سرم رو سمت در چرخوندم، خواستم بپرسم کجان ولی حدس زدم شاید آیهان چیزی درباره‌شون ندونه. ساکت شدم و با دست درحالی‌که موهای جلوی سرم رو مرتب می‌کردم جلو رفتم و در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 10 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
داشت در حیاط رو می‌بست اما تند گفتم:
- نبند کلید نداریم، نیمه‌باز بذار درو...
سرش رو تکون داد و کاری که گفتم رو کرد. دست‌هام رو توی جیبم بردم و به آرومی به‌طرف باغ قدم برداشتم..
- می‌خواستم باهات تماس بگیرم، جاده آنتن نمی‌داد...همون موقع‌ها بود که متوجه شدم ترمزم نمی‌گیره، وقتی فهمیدم خیلی هول شدم.. سرِ پیچ جاده نتونستم ماشینو کنترل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 9 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
جلو اومد و دستمالِ توی دستش رو زیر شیرآب گرفت، از جلوی سینک کنار اومدم تا راحت‌تر دستمال رو بشوره.
- مگه نمی‌گی داداشت و این پسره ماهان باهم خیلی صمیمی بودن؟
با چهره‌ای پریشون سری تکون دادم که الینا ادامه داد:
- خودت هم که می‌گی ماهان پسر بدی نیست، ماشالا پسر به این خوشگلی خوشتیپی. چرا برادرت باید مخالفت کنه؟ بچه هم نیستی، دیگه 18...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 9 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
^^^
هرکاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. بی‌حوصله تو جام قلتی زدم و به پنجره‌ای که بالای تختم قرار داشت نگاه کردم. آیهان هرکاری کرد حاضر نشدم تختم رو از زیر پنجره بیرون بکشم تا سرما اذیتم نکنه. همیشه دوست داشتم جایی که می‌خوابم خنک باشه. دستم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. بی‌صبرانه منتظر بودم برم تهران؛ از ته دلم بابت آیهان خوشحال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 9 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
لـ*ـبم رو با زبون تر کردم و همین‌جور که به سمت پنجره می‌رفتم گفتم:
- الان میام..
گوشی رو از گوشم دور کردم و پرده رو با دستم کمی کنار زدم، نگاهم روی ماشین آیهان ثابت موند. درحالی‌که پوست لـ*ـبم رو می‌جویدم دستی به موهام کشیدم و باعجله به سمت درِ هال رفتم. سرم رو خم کردم و به لباسام نگاهی انداختم، مناسب بودن؛
- کجا؟
دست‌گیره در رو پایین هول...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا