خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم که گفت:
- فکرت و آزاد کن... فکر کن اتفاقی نیفته باشه؟
نگاهم رو گرفتم و به چمن‌های سبز که قطره‌های آب روش خودنمایی می‌کرد دوختم... هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون امیر سرد و عصبی که روزهای اول تو عمارت می‌دیدم الان بیاد و انقدر آروم و مهربون باهام صحبت کنه.
- آیدا
وقتی اسمم رو صدا می‌کرد پر از حس خوب می‌شدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 13 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیر به احترام فرمانده بلند شد، من هم به تقلید از امیر با لبخند جلو رفتم.
فرمانده با خوش‌‌رویی سرش رو تکون داد و گفت:
- به به! می‌بینم که اومدی تمرین کنی آیدا خانم.
با لبخند سرم رو پایین انداختم. دوست داشتم هرچه زودتر تموم شه... امیر کنارم ایستاد و گفت:
- فرمانده زودتر شروعش کنید... ما عجله داریم.
صدای فرمانده تو گوشم پیچید:
- عجله...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 13 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
با حیرت سرم رو سمت امیر چرخوندم که لبخند دندون‌نمایی زد و سرش رو انداخت.
- می‌بینم‌تون بچه‌ها.
بعد از رفتنش جلوی امیر ایستادم و مشتاق پرسیدم:
- امیر یعنی از این به بعد می‌تونم باهاتون بیام ماموریت؟
سرش رو خم کرد و تو چشم‌هام نگاه کرد
با خوشحالی گفتم:
- آخه گفت نیروها مستقر می‌شن... آماده باش! یعنی با منم بود دیگه مگه نه؟؟
هیچ خوشحالیی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 13 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خنده گفتم:
- بزن بکش یارو رو! چته؟
جلو اومد و با حالی آشفته گفت:
- ده دقیقه‌س منتظرتم!
دستی به زیر بینیم کشیدم و جواب دادم:
- اون تاخیر بخاطر این بود که نرسیده به تهران.. طرف‌های نیاوران ترافیک خیلی شدیدی بود.. کیپِ کیپ!
تو چشم‌هام نگاه کرد که گفتم:
- حالا اونارو ولش کن... خودت خوبی؟ جاییت که آسیب ندید؟
بی‌حال سرش رو به علامت منفی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 13 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
^^^
ورق زدم و گفتم:
- مسعود بیگ.
دست از تایپ کشید و سرش رو از کامپیوتر بیرون آورد.
- این و گفتی، فقط محل تولد و محل سکوتنش رو بگو.
سرم رو انداختم و پاراگراف بعدی رو نگاه کردم. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- محل اقامت لس آنجلسِ آمریکا و محل تولد هم تبریز.
صدای تایپ کردنش توی فضای سرد اتاق پیچید. با بلند شدن صدای پیامک موبایلش چشم از صفحه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 13 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوالی نگاهش کردم؛ اما اون حتی نیم‌نگاهی هم بهم نمی‌انداخت. نگاهم رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
- چرا ساکتی؟ بهم بگو. کسِ دیگه‌ای رو می‌خوای؟
مستقیم تو چشم‌هام نگاه کردم. چطور انقدر راحت می‌تونست به این‌که معشـ*ـوقه‌اش ممکنه یکی دیگه رو بخواد فکر کنه؟ اون هم برای ثانیه‌ای نگاهش رو از جاده گرفت و نگاهم کرد.
سرم رو به علامت منفی تکون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 12 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاگرد کردم تا برم توی خونه اما با بلند شدن صدای امیر تو جام متوقف شدم:
- صبرکن..
برگشتم و تو چشم‌هاش نگاه کردم. در ماشین رو بست و عینک‌آفتابی‌ رو از چشم‌هاش برداشت.
- تا ناهار خیلی مونده... موافقی بریم یه دوری بزنیم؟
لـ*ـب پایینم رو با زبون تر کردم. برم خونه چیکار کنم؟ بهتر نبود اگه می‌رفتم بیرون یه هوایی به سرم می‌خورد؟ سرتاپاش رو از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 12 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نمی‌خوای از اون چای خوش‌رنگا به ما بدی؟
خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم. الینا و الهه نبودن می‌زدم پس کلش! انگار مجبوره منو جلوی خواهرش خجالت بده؛ لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- البته عزیزم...
رو به الهه کردم و گفتم:
- بشین عزیزم چرا ایستادی؟
نگاهم رو بین‌شون چرخوندم:
- بشینید... من الان میام.
بدون این‌که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 12 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
^^^
کتاب رو ورق زدم و با لحنی مرموز ادامه دادم:
- قتل 59 نفر در طول جنگ جهانی دوم، توسط آن تک‌تیراندازِ زیبا، سرشناس و باهوشِ ارتش سرخ رسما تایید شد...
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
- وی در سال 1941 پس از کشته شدن برادرش به صورت داوطلبانه به ارتش پیوست و تک‌تیراندازی در خط مقدم جنگ را برگزید.
الینا پفکی رو توی دهنش گذاشت و گفت:
- خب؟
سرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 12 نفر دیگر

Aseman15

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/11/20
ارسال ها
347
امتیاز واکنش
6,391
امتیاز
263
سن
17
محل سکونت
تهران
زمان حضور
30 روز 2 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
اخم کردم و گفتم:
- وا... بچه‌ای الینا؟ نگاه نکن به چراغه.
نگاهش رو گرفت و تو چشم‌هام دوخت. دستم رو دراز کردم و چیپسی که پایین تـ*ـخت کهنه افتاده بود رو برداشتم و بازش کردم. الینا مشتاق دستش رو توی بسته چیپس کرد و چندتا برداشت. عاشق چیپس ساده بودم!
صدای بارون هرلحظه بلند و بلند تر می‌شد... سکوت انبار رو برداشته بود. دستم رو جلو بردم تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان انهزام از مرگ | Aseman15 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: SelmA، Zeynab Savary، Mahii و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا