خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به طور کلی کیفیت رمان را چگونه ارزیابی میکنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
هدی از خنده منفجر شد و گفت:
-داره، داره.
یک‌هو یکی از بچه ها داد زد:
-بچه‌ها فلشم آماده‌س.
هدی آژیر شد و حوا رو هل داد و رو بهش گفت:
-فلش، فلش...
همه عین جت از روی میز پریدیم پایین که هلیا گفت:
-من با زهرا اینا میام، اشکال نداره؟
با لبخند گفتم:
-نه‌ بابا؛ برو بابای.
دستی برامون تکون داد و رفت. تا برگشتم، دیدم هدی من رو کشید و برد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 10 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
«هدی»
دست دخترها رو گرفتم و دوییدم جلوی رودخونه که یک‌هو پام لغزید؛ همون موقع حوا بازوم رو گرفت و جیغ زد:
-هدی!
روی دو تا پاهام وایسادم و با لبخند جواب نگاه نگران و عصبانیش رو دادم و گفتم:
-خو پام لیز خورد دیگه حوایی!
ملیسا هم یک‌هو دست در دست آلا پیداش شد. لبخندی زد و گفت:
-اینم چهار نفر.
آلا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 9 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
حوا دست‌هاش رو تکوند و شروع کرد:
-«من درونگرا تا تو رو می‌بینم چرا...»
دست‌هام رو بهم کوبیدم و با ملیسا هم‌زمان گفتیم:
-«نمی‌تونم بگم دلم چه‌جوری دوست داره...»
کل بچه‌های اون اطراف که تازه وارد قایق شده بودن، با بهت بهمون نگاه می‌کردن که آلا گفت:
-شماها خیلی باحالید بچه‌ها!
دوباره بی‌هوا قایق رو چرخوندم و گفتم:
-بر منکرش لعنت.
دخترها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 10 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
قایق رو تکون دادم که دیدم انگار گیر کرده. سرم رو بیرون آوردم که متوجه شدم قایق روی لوله‌های مشکی و کلفت آب گیر کرده.
گفتم:
-دخترا گیر کردیم.
حوا هم بلند شد و بعد نگاهی گفت:
-رو لوله آب گیر کردیم.
آلا گفت:
-حالا باید چی کار کنیم؟
اون اطراف هیچ‌ کس نبود؛ انگار زیادی دور شدیم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-دخترا بشینید و همه‌تون پا بزنید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، mahaflaki، gana و 8 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
اون یکیشون که قدش کوتاه‌تر بود، گفت:
-اگه ما گیر کنیم روی لوله‌ها چی؟
گفتم:
-شماها نمی‌افتین؛ چون از بـ*ـغل هل می‌دین.
نگاهی بهم کردن و بعد مکثی، پاروزنان به سمتمون اومدن.
به قایقمون که نزدیک شدن، رو به دخترها گفتم:
-تندتند پا بزنید.
دستم رو به فرمون گرفتم و رو بهشون گفتم:
-حالا!...
فرمون رو چرخوندم عقب تا وقتی اون‌ها از کنار ما رو هل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 9 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
اون دو تا هم زیر خنده زدن و رفتن تو اون کالسکه و هدی هم طبق معمول پشت اون فرمون گنده رفت. هنوز نرفته بودن که پام رو روی پدالش گذاشتم و دیدم کمکی نداره و زینش خیلی بالائه!
با بهت به خانمی که این‌ها رو اجاره می‌داد، نگاهی کردم و رو به دخترها گفتم:
-من نمی‌تونم!
هدی پرید پایین و گفت:
-عزیزم ،خانم رشید، چی رو نمی‌تونی؟
خنده‌م گرفت و تند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 9 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
حوا گفت:
-بریم.
گفتم:
-هدی به کشتن ندیمون.
زیر خنده زد و گفت:
-نمی‌دم، نمی‌دم.
یک‌هو بریدگی پیست دوچرخه‌سواری رو دور زد و توی جاده ماشین‌‌رو رفت. همون ‌طور که بادی بهم می‌خورد و حالم رو خوب می‌کرد، هی کشیدم و گفتم:
-هدی کجا می‌ری؟
هدی گفت:
-بچه‌ها؛ استخر!
در حالی که خنده‌م گرفته بود، تو دلم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 9 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
از ماشین پیاده شدم و با هلنا و آرزو خداحافظی کردم و وارد مدرسه شدم. مثل همیشه من نفر دوم بودم و مبینا اول.
مبینا تا منو دید، اومد سمتم و بعد از اینکه بـ*ـغلم کرد، گفت:
-چته تو اول صبحی؟
سر بلند کردم و گفتم:
-هیچی فقط هدی که اومد، بگو من نیومدم!
مبینا گفت:
-وا! این چه کاریه؟!
مـ*ـاچش کردم و گفتم:
-کاری که گفتم رو بکن، لطفا عزیزم...
سری تکون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 9 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
مبینا ایشی گفت و کنار رفت. رفتم کنار پنجره و سرم رو روی میز گذاشتم. دقیقاً نمی‌فهمم چرا قهر کردیم و دقیقاً نمی‌فهمم چرا درستش نمی‌کنیم.
یکم که گذشت، ملیسا پیشم اومد.
-حوا؟
سکوت کردم و فقط حصار دستم رو از جلوی چشم‌هام برداشتم که ادامه داد:
-باشه، قبول. دیشب من قاط زده بودم با همه‌تون بد حرف زدم؛ نباید گروه رو ترک می‌کردم.
وقتی این‌...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 11 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
اخم‌هام تو هم رفت و رو به مبینا گفتم:
-مبینا؟ عزیزم چی بهش گفتی؟
مبینا هم شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
-خو گفتم فشارت رفته بالا و نیومدی.
هلیا زیر خنده زد و گفت:
-جانم؟
ملیسا در حالی که داشت از خنده می‌مرد، گفت:
-مبینا مگه حوا مرض قند داره که فشارش بره بالا؟
مبینا هم خودش خنده‌ش گرفت و گفت:
-چه می‌دونم خو.
نگاهی به هدی کردم و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 10 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا