خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به طور کلی کیفیت رمان را چگونه ارزیابی میکنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
البته اول می‌خواستیم همه‌ی بچه‌ها رو دعوت کنیم ولی بعدش تصمیم گرفتیم خودمون باشیم. تماس رو وصل کردم و گفتم:
-جونم آلا؟ کجایین؟
آلا هم جواب داد:
-سلام عزیزم. می‌گم شما پلاک هفتادوهشت هستین دیگه؟
گفتم:
-آره گلی.
اون هم ادامه داد:
-پس بی زحمت در رو بزن.
با خنده و خیلی کشیده گفتم:
-چشم.
و تا تماس قطع شد، به ملیسا و حوا پیام دادم که کجایید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 7 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو اون عکس من سیزده سالم بود و آرش سه سالش. من تو این دنیا برادر نداشتم اما آرش که پسرخالم بود، برام اندازه صدتا برادر بود. از یادآوری آرش که پنج ماه بود ندیده بودمش، لبخند تلخی زدم و به آلا خیره شدم. اتاق من تِم چوبی داشت. کمد چوبیم که روش یک آینه قدی بود، میز تحریر چوبیم، تـ*ـخت چوبیم، کتابخونه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 7 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
حوا بود!
با خنده ملیسا، آروم غر زدم:
-دارم برات حوا خانم.
***
«حوا»
تماس تصویریمون رو که قطع کردم، لاک قرمز روشن دست‌هام رو هم فوت کردم و عین قرقی پریدم تا موهام رو شونه کنم. چهار زانو جلو آینه نشستم و تندتند موهای قهوه‌ای روشنم رو شونه کردم. چون موهام صاف بود، خداروشکر زیاد وقتم رو نگرفت. بعدش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 6 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهتاب یه دختر بچه شیطون پنج ساله بود که موهاش مواجش رو بالا سرش بسته بود. یه شلوار بگ مشکی و یه بلیز آستین بلند سفید که روش عکس خورشید و ماه بود هم تنش بود. نگاهی به ساعت کردم که نزدیکای چهار بود، چه عجب خبری از هدی نیست! عمه‌ام هم بلاخره سوار شد و گفت:
-خب، آدرس حوا؟
تند گفتم:
-یه لحظه، الان می‌گم.
دست کردم تو جیب کیفم تا گوشی رو در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
بقیه دخترا زدن زیر خنده که گفتم:
-عشقم، عزیزم، مهتاب جون، ندارم به خدا ندارم.
هدی زد زیر خنده که گفتم:
-کوفت.
بیشتر خندش گرفت و اشاره‌ای به تلویزیون کرد که یهو ما رو در حال اجرای سرود ایران نشون داد.
مبهوت شده گفتم:
-وای، بین این همه کلیپ چرت و پرت این عالیه. از کی کش رفتی هدی؟
هدی آرپم گفت:
-آقاجاری جون.
زدم زیر خنده که حوا پرید وسط...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
والا خو، طبیعیه ما همه کارامون با هم بود. زدم زیر خنده و اومدم بگم اول بریم حموم که از اون‌ ور هلیا تو گروه «H.M5» جواب داد:
-اهم، اهم. از پیوی دل بکنید ببینم.
ملیسا پشت بندش نوشت:
-نه، نه. هلی ولشون کن آجی. بیا بریم پیوی.
خندم گرفت و رفتم تو گروه که هدی نوشت:
-هش کجا؟
اینم بگم که این داستانم ادامه داشت.
***
«هدی»
تماس حوا رو جواب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
یهو مهرسا اومد داخل نمازخونه و گفت:
-اوهه، چتونه؟ شماها کی اومدید؟
حوا در حالی که نفس نفس می‌زد، لـ*ـب زد:
-قبل از این‌ که این‌ جوری بیای، یه سری، صدایی می‌دادی حداقل...
از اون‌ور یکی دیگه از بچه‌های سرود هم پرید داخل و گفت:
-پاشید، پاشید. حسینی اومد می‌گه بیایید تمرین.
کوبیدم رو صورتم و با خنده رو به حوا لـ*ـب زدم:
-تمرین سرود شروع شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
"هلیا"
هر کی جای من بود، الان می‌رفت خونه و ریلکس می‌خوابید. ولی من، به خاطر بچه‌ها همچنان در حال مدرسه اومدن بودم. به ساعت طلایی رنگم که صفحه کوچیک سفیدی با بندی نازک داشت نگاهی کردم که نه و ربع رو نشون می‌داد. با دیدن ملیسا که جلوی در ورود و خروج معلما ایستاده بود، تندتند از مامانم خداحافظی کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
با قیافه چپه شده و با خنده نگاش کردم که ملیسا سوتی زد و گفت:
-هدی، راه افتادی.
هدی هم چشمکی زد که مبینا ادامه داد:
-می‌گم هدی، خجالت نمی‌کشی با مامانت این‌ طوری حرف می‌زنی؟
هدی هم رضایت نامه مبینا رو انداخت تو بـ*ـغلش و با اشاره‌ای به حوا زد زیر خنده و گفت:
-نچ‌، مامانم ازم سه ماه بزرگ‌تره.
حوا زد زیر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
هلیا گفت:
-دخترا بریم تو کارش.
یهو نگاهم خورد به به گل رز صورتی، از اون فقط یکی بود. رو به آقاعه گفتم:
-می‌بخشید، می‌شه این رو یک دسته گل کنید؟
آقاعه که یه مرد مسن سال، با موهای جو گندمی بود، رو به من گفت:
-همین یه دونه؟
تند گفتم:
-بله.
اونم سری تکون داد و یک‌ دونه گل رز صورتی رو برداشت و برد تا اون رو بپیچه. برگشتم سمت دخترا که دیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، niloofar.H، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا