خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به طور کلی کیفیت رمان را چگونه ارزیابی میکنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
ملیسا با استرس گفت:
-خو چی ‌کار کنم؟ نمی‌تونستم فقط نگاه کنم!
پوفی کردم و ادامه دادم:
-هدی انگشتراش رو درنیاورده بود.
هلیا یک‌هو تو صورتش زد و گفت:
-الفاتحه.
ایشی گفتم که یک‌هو هدی با خنده و سارا با استرس بیرون اومدند؛ هدی در حالی که از خنده منفجر شده بود، به سمت ما سه تا اومد.
گفتم:
-زهرمار! چرا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 13 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به بچه‌ها کردم که منتظر من رو نگاه می‌کردن. با خودم کلنجاری رفتم و دست خالی از جام بلند شدم که هلیا گفت:
-«H.M5»
اوه، نه! این رمزه یعنی مبینا داره میاد. ملیسا قضیه رو پیچوند و منم توی یه تصمیم ناگهانی، کتاب زبان مبینا رو برداشتم و زیر تخته شاسیم، تو بـ*ـغلم گذاشتم. به سمت حوا رفتم و جام رو باهاش عوض کردم. تا کتاب رو گذاشتم زیر کیس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 12 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
ملیسا گفت:
-خب که چی؟ بلأخره باید برش گردونیم دیگه.
سری تکون دادم و گفتم:
-دخترا؛ بچه‌ها رو سرگرم کنید تا کتاب رو بذارم سر جاش.
همه‌شون سری تکون دادن که منم آروم راه افتادم و کتاب رو با هزار استرس و خیلی آروم بیرون کشیدم و زیر بـ*ـغلم زدم. از بین بچه‌ها رد شدم که یک‌هو یکی از بچه‌ها بهم خورد و تخته شاسی و کتاب افتاد!
زبونم بند اومده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 13 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
-زود برگرد!
هلنا که دختر عمه حوا بود، عین قِرقی سر تکون داد و اومد.
تا هلنا بیرون اومد، هدی گفت:
-حوا ایول!
هلنا هم نگاهی به ما کرد و گفت:
-جرأت و حقیقت بود؟
حوا سری تکون داد و به هدی گفت:
-برای کم کردن روی بعضیا.
هدی گفت:
-تو محشری دختر!
خندیدم و اِهم اِهمی کردم که حوا رو به هلنا گفت:
-خب دیگه برو!
هلنا اومد چیزی بگه که هدی تند گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Mounes Hasanpour و 12 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
هدی یک‌هو چشم‌هاش برقی زد و یک‌هو رفت در گوش حوا چیزی رو پچ‌پچ کرد.
با استرس دست‌هام رو بهم مالیدم و گفتم:
-بچه‌ها؟
یک‌هو حوا با چشم‌های شیطون نگام کرد و گفت:
-وای هدی!
بعد رو به من ادامه داد:
-ملیسا خانم؛ پاشو کلاغ‌پر برو وسط حیاط.
داد زدم:
-چی؟!
حرصی هدی رو نگاه کردم که اون هم به افق خیره شد.
لـ*ـب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 12 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
هلیا هم با ذوق اومد چیزی بگه که با دیدن قیافه‌های ما، پنجر شد و گفت:
-چی‌ شده دخترا؟
نگاهی به هدی کرد که سکوت کرده بود و بعد حوا که اون هم تو بهت بود و بعد رو من موند.
گفتم:
-هیچی، انگار مبینا فهمید کتاب کار ما بوده.
هلیا گفت:
-اوه، نه!
و بعد اون هم روی زمین نشست.
حوا یک‌هو بحث رو عوض کرد و گفت:
-بچه‌ها میایید بریم شهربازی؟
هدی لبخندی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 12 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو ماشین نشستم که حوا گفت:
-کجایی تو؟ ما اومدیم.
لـ*ـب زدم:
-بابایی تندتر...
رو به حوا گفتم:
-آجی؛ سرتون رو گرم کنید تا بیام!
حوا هم گفت:
-یعنی بازی کنیم؟
با اینکه دلم نمی‌اومد بگم؛ ولی گفتم:
-آره، یه ‌دونه بکنید تا عین قِرقی برسم.
همون موقع آرزو گوشی رو از دست حوا گرفت و گفت:
-کجایی هدیی؟
خنده‌م گرفت و گفتم:
-یکم دیگه می‌رسم.
صدای هلنا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Mounes Hasanpour و 12 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
آروم گفت:
-اینا امنه؟ من تا حالا سوار نشدم!
خنده‌م گرفت و گفتم:
-راستش تهرانیاش که من رفتم، امن بود. این هم امن بودن یا نبودش مهم نیست؛ با همیم دیگه.
چشمکی هم حواله‌ش کردم که دیوونه‌ای نثارم کرد و کنارم نشست. تا نشست، یک پسره اومد بلیط‌ها رو گرفت و تاب رو راه انداخت.
-«ای پریزاده‌ی عشق
رسیدی آخر بهش
به اینکه دست سرنوشت
قلبت رو واسه من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 9 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
تاب که ارتفاعش کم شد، گفتم:
-خو اشکال نداره، نشد دیگه! بیا بریم.
تا رسیدیم پایین، عین قِرقی به پایین پریدم که حوا گفت:
-خب کجا بریم؟
با ذوق عین بچه‌ها گفتم:
-ماشین‌بازی!
خنده‌ش گرفت و اومد چیزی بگه که آرزو گفت:
-بچه‌ها پسره یادش رفت از من و نازنین بلیطا رو بگیره! ما می‌ریم دوباره بازی کنیم!
خنده‌‌م گرفت و رو بهشون سری تکون دادم و رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Mounes Hasanpour و 10 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,273
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 9 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
«هلیا»
در حالی که با خنده می‌دوییدم، با آهنگ تند ریمیکس زمزمه ‌کردم:
-«تو دلم رو بردی از قصد به دلت گیر داده قلبم...»
در سالن اجتماعات مدرسه رو باز کردم و دوییدم سمت دخترها که روی صندلی اول نشسته بودن. لباس فرم فرزانگان رو تو بـ*ـغلشون انداختم و گفتم:
-بیایید؛ آقاجاری داد.
همه‌شون لباس‌هاشون رو از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، mahaflaki و 10 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا