نویسنده این موضوع
ملیسا با استرس گفت:
-خو چی کار کنم؟ نمیتونستم فقط نگاه کنم!
پوفی کردم و ادامه دادم:
-هدی انگشتراش رو درنیاورده بود.
هلیا یکهو تو صورتش زد و گفت:
-الفاتحه.
ایشی گفتم که یکهو هدی با خنده و سارا با استرس بیرون اومدند؛ هدی در حالی که از خنده منفجر شده بود، به سمت ما سه تا اومد.
گفتم:
-زهرمار! چرا...
-خو چی کار کنم؟ نمیتونستم فقط نگاه کنم!
پوفی کردم و ادامه دادم:
-هدی انگشتراش رو درنیاورده بود.
هلیا یکهو تو صورتش زد و گفت:
-الفاتحه.
ایشی گفتم که یکهو هدی با خنده و سارا با استرس بیرون اومدند؛ هدی در حالی که از خنده منفجر شده بود، به سمت ما سه تا اومد.
گفتم:
-زهرمار! چرا...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: