خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به طور کلی کیفیت رمان را چگونه ارزیابی میکنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک‌هو همه جدی شدن و تأیید کردن. منم سری تکون دادم و کیفم رو درآوردم و بعدش رفتم که در رو ببندم که بچه‌های کلاس روبه‌رویی گفتن:
-باز شماها این جا رو قُرُق کردین؟!
با خنده تندتند سر تکون دادم و با نیش باز در رو بستم.
حوا آهنگ رو گذاشت و گفت:
-بریم.
تازه آهنگمون شروع شده بود که یک‌هو یکی از بچه‌ها در رو کوبید و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 15 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز هم جلوی در شلوغ‌تر از حد عادی بود؛ چون هم‌چنان مراحل بازرسی کیف داشتیم.
یک‌هو مبینا به دستم کوبید و گفت:
-حوا دیروز به خانم غفوری گفتم؛ ما انتظامات بشیم، گفت آره با دوستات وایسید!
خنده‌م گرفت. آره اگه غفوری جون بدونه دوست‌هات کی‌هان!
گفتم‌:
-مبینا مطمئنی؟!
گفت:
-آره به خدا!
سری تکون دادم و دخترها رو کنار زدم و گفتم:
-با اجازه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 14 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
هدی در حالی که رنگ انتخاب می‌کرد، زمزمه‌کنان گفت:
-نچ.
خنده‌م گرفت و گفتم:
-خو خوشمزه‌س!
هدی هم با این حرفم خنده‌ش گرفت و تندتند سر تکون داد که یک‌هو یک بچه کوچولو، جلوی هدی اومد و گفت:
-اون گفت بیام تو بگردی؛ ولی من هیچی ندارم!
باورم نمی‌شه! چقدر کوچولو بود؛ قشنگ نصف قد ما بود!
با دستش اشاره‌ای به مبینا کرد که هدی زیپ باز کیفش رو بست...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 14 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
این هم لابد لقب جدیدمونه!
خنده‌م رو خوردم که هدی نفس‌زنان گفت:
-سلام خانم.
گفتم:
-سلام.
باقری با عصبانیت گفت:
-کجا بودید؟
هلیا مِن‌مِن‌کنان گفت:
-خانم منتظر...
مبینا وسط حرف هلیا پرید و البته خوب کاری هم کرد و گفت:
-خانم بوفه بودیم.
ملیسا هم اضافه کرد:
-خانم سرویسمون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 14 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
و بعد ادامه داد:
-مگه ما پنج تا، سه تامون اول اسمون «H» نیست و دوتامون «M»؟
هممون با ذوق سر تکون دادیم که تیر آخر رو زد و گفت:
-پس می‌شیم؛ «H.M5»
این دفعه اسما که میز اول می‌نشست و از خرخون‌های روزگار بود، جیغی زد و گفت:
-ساکت شید؛ با همتون «H.M5»
ما هم بدتر، از خوشحالی جیغی زدیم و شروع به خوندن و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Silaaaaaaa، Mounes Hasanpour و 15 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسما گفت:
-کیا بهش شک دارن؟
از پنج نفر باقی مونده‌مون، من و سه تای دیگه دست بلند کردیم. هدی هم عین هر دور، نگاهی کرد و گفت:
-خو دخترا؛ من چه رای بدم چه ندم؛ این بنده خدا اخراجه دیگه. پَه هیچ!
مدیا با حرص گفت:
-هدی!
زیر چشمی مشکوکانه نگاهی به هدی کردم که خودش رو به کوچه علی‌چپ زد و بعد یک‌هو اسما گفت:
-خب و در پایان بازی، مافیاها برنده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 14 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بی حالی روی مبل نشستم و منتظر فردا شدم.
به تلویزیون خیره شده بودم که یک‌هو برام اس‌ام‌اس اومد. گوشیم رو برداشتم و تا پیام رو دیدم، نیشم تا بناگوش باز شد. شماره ناشناس بود اما متن پیام، صاحبش رو لو می‌داد.
-سلام کاراگاه.
با خنده تایپ کردم:
-سلام هدی.
-چه خبر؟ خوبی؟
-هی والا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 13 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
حوا زود گفت:
-شنبه.
هدی تفکرکنان گفت:
-هوم... حالا نمی‌شه آخر هفته یه کاریش بکنی و بیای؟
مبینا شونه بالا انداخت و گفت:
-رضایت‌نامه گرفتم، سعی می‌کنم یه کاریش بکنم.
بعدش هم مبینا سه تا رضایت‌نامه درآورد و به دست من، هدی و ملیسا داد.
هدی گفت:
-بچه‌ها شما چی؟
حوا گفت:
-من هستم‌.
هدی ایولی گفت که خندیدم و اضافه کردم:
-منم میام.
ملیسا هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 13 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
و بعدش زنگ خورد. ما هم خیلی ریلکس از کلاس بیرون زدیم.
مبینا حرصی گفت:
-دیگه به من نگید ابولهول!
هدی خندید و روی میز نشست و ادامه داد:
-ابولهول جونم!
مبینا هم یک‌هو حرصی از کلاس بیرون زد.
صداش زدم:
-مبینا‌؟ آهای مبینا؟
ملیسا ایشی گفت و همچنان ادامه داد:
-خو شوخی کردیم.
در حالی که جلوی در وایساده بودیم، هلیا رد شد و گفت:
-با عرض پوزش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 11 نفر دیگر

حنانه سادات میرباقری

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/19
ارسال ها
1,194
امتیاز واکنش
8,274
امتیاز
283
زمان حضور
40 روز 14 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
هدی نفسی کشید و رو به ما دو تا محکم گفت:
-گفتم نه! نمیایید برید تو کلاس تا بیام.
اومدم حرفی بزنم که دوباره گفت؛ «نه» و دست سارا رو گرفت و رفت.
ملیسا از اون ور هلیا رو دید و گفت:
-حوا؛ هلیا اوناهاش!
هدی لجباز بود، خیلی هم لجباز اما کسی که لجبازتر از اون بود، من بودم.
آروم پشت دیوار آب‌خوری رفتم که اون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاطرات نوجوانی | Hannaneh کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، Mounes Hasanpour، Melika Kakou و 12 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا