خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

عروس شب

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/1/21
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
64,033
امتیاز
333
محل سکونت
۲۵ اسفند
زمان حضور
72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
امروز فکرم بد جوری درگیره بعضی چیزا انقد مثله خوره میخورت که دیگه چیزی ازت نمیمونه! ای کاش میشد میفهمیدم کارم درسته یا اشتباه . تو دو راهی موندن از هر چیزی بدتره.
سپردمش به خودت آروممکن.:گل:
۱۳ فروردین۰۰ ۶:۵۰


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r، Z.A.H.Ř.Ą༻ و یک کاربر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,392
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 3 ساعت 0 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
چیزی تا ۲۱ فروردین نمونده.
بازم این منم که میشکنه.
میخوام برای یک بار هم شده ازشون بپرسم وقتی خدا با اون همه عظمتش بنده هاش رو قضاوت نمیکنه شما کی هستین که قضاوت می‌کنید:bookreadb:
البته این که کار رو حتماً می کنم:bookreadb:
اون چیزی که میخواستم اتفاق نیوفتاد:bookreadb:
اشکال نداره حتماً یه حکمتی داره:bookreadb:
ذهنم خیلی درگیره، نمی دونم‌چم شده ولی هر چی که هست دوسش دارم:bookreadb:
شاید ازم متنفر باشن اما من خودمو دوست دارم:hello2b:
خداروشکر که تعطیلات بالأخره تموم شد، اینجوری می تونم اون یکی راه حل هم امتحان کنم:hello2b:
هعی خداجونم لطفاً خودت همه چیز رو اوکی کن واقعاً خستم از این حال و هوا:aiwan_light_heart:
۱۴۰۰/۱/۱۳


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r و عروس شب

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
13/1400 فروردین
سیزده بدر امسال.. بد نبود! حداقل بهتر از سال‌های دیگه بود!
این روزها خیلی عجیب شدم.. افکار عجیب غریب ذهنم رو داره روز به روز میبلعه! تمرکزم صفر شده و نگران امتحاناتی که در پیشه.. :)
از خنثی بودنم خودم کم کم دارم میترسم.. عجیب به هیچی حسی ندارم!
امروز به این حرف رسیدم که اون آدم قبلی دفن شد! عجیب از اون آرمیتای احساساتی این بی حسی غیرممکنه!
فکر کنم عاقل شدم! میدونم که با ابراز علاقه فقط بیشتر میشکنم.. میدونم که اگه نقطه ضعفی بروز بدم؛ پس فردا سوژه‌ی همست
امیدوارم بتونم دووم بیارم! در اصل دووم بیاریم!
امیدوارم که این سبزی طبیعت نحسی سال خسته کننده قبل رو ببره..
و درضمن؛ یک کابوس دیگه!
از فردا کلاس‌ها دوباره شروع میشه.. :|


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: *ELNAZ*، Leila_r و Z.A.H.Ř.Ą༻

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,669
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
امروزم مثل بقیه روزا خونه موندم
و فکر ایندمو کردم
به اینکه یه روزی از زادگاهم برم نه با ازدواج نه
نه با تحصیل نه
خودمم کلافه شدم از بس فکر کردم ولی یه چیزو خوب فهمیدمو درکش کردم اینه که
باید برم دوره B رو بگذرونم چون فهمیدم اگه این دوره رو بگذرونم 100 پله ترقی میکنم
شایدم این B پل رسیدن به ارزو هام باشه البته بهت بگم رمان جونم که هیچ کدوم از اعضا نمیدونن ارزوم چیه
خودت که بهتر میدونی به خاطر ارزوم بود که از Nجدا شدم البته حق با BB بود
میدونی بعد متوجه شدم چی بوده N امیدوارم سر بقیه هم این جوری بلا نیاد
رمان جونی یه چیزی بهت بگم
حس میکنم 100 سالمم بشه با صورتی چروکیده یه عضو ساده انجمنم والا:aiwan_light_girl_wink:
اهان راستی رمان جونی
تو باعث شدی یه سری دوستای خوبم پیدا کنم هرچند سنم ازشون بیشتره ولی خب دوست دوسته دیگه
رمان جون کاش میشد اسم ببریم خیلی خوب میشدا
عه واییی
یادم رفت خاطره بنویسم دیدی حالا
خب ادامش
میدونی اگهA نبود نمیتونستم از دست N نجات پیدا کنم مرسی A:wave:
و چقدر خوبه مثل داداشمه خدا کنه منم بتونم کمکش کنم
اووم اهان امروزم احساس سر رفتن حوصلم زیاد بودش
امروز کلی گل گیاه کاشتم
دیگه کلی پول واریز کردم
خلاصه بگم
کلی کار + انجام دادم اخرشم حس میکنم حوصلم سر رفته از جمعه ها بیزارمممممم :w1b::angryb::angryb::angryb::angryb:

تموم شدش :g11b: 13/ 1/ 1400


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Leila_r

عروس شب

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/1/21
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
64,033
امتیاز
333
محل سکونت
۲۵ اسفند
زمان حضور
72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
امروز سیزده بدر، یه کوچولو بهتر از همیشه بود. شاید امروز کمتر حسرت اونی که میخواستم خوردم . لااقل واسه چند ساعت فارغ از هر غصه و دردی توی جمع بچه ها بودم.
بودن تو دنیای شاد نوجوون ها و بچه ها حال عجیبی داره.
امروز بهم چسبید.
ولی اون دو راهی هنوز پیش پامه.:گل:
۱۳ فروردین ۱۴۰۰ ۲۲:۰۶


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Leila_r و Z.A.H.Ř.Ą༻

Leila_r

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
3,251
امتیاز
203
سن
18
زمان حضور
25 روز 23 ساعت 38 دقیقه
13/1/1400
چه روزی بود امروز

صبح که خوب بود. بعدش حوصلم پوکید با کلی زور و دعوا مامانم رو بردم سوار ماشین کردم تا برونه تا یاد بگیره
هزار تا صلوات فرستادم واسه سالم بریم و برگردیم :shyb:
بعدش اومدیم نشستیم
چرا من تنها بودم
واقعا خدا چرا من باید همیشه تنها باشم همه امروز رو با هم هستن
ولی مثل همیشه من. تنها بودم
داریوش که مثل همیشه نبود
حداقل مثل بقیه میتونست باشه تا دور هم باشیم
خیلی دوست داشتم پیش اونا بودم
وقتی رفتم تنها قدم بزنم
اصلا حالم خوب نبود
استرس این امتحان کوفتی
اینده
سال 1400 سالی جدید چی در انتظاره

ولی بهتر نرفتم پیش اونا
حداقل قیافه اون کوتوله ریشو رو ندیدم
یا اون هویج

امید وارم سال. دیگه اگر زنده بودم امروز روزی خوبی باشه :shyb:


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻ و عروس شب

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
16 فروردین1400
به وقت دلتنگی!

امروز برام جالب و پر از حسای خاص بود...
عکس ع.ع رو با رفیقش دیدم
همون رفیقی ک یروز باهاش تا صبح فیلم میدید^^
برای رفیقش آرزوی خوشبختی کرده بود
بچم تغییر کرده بود

باورم نمیشد انقدر زود گذشتِ!

رفتم سر کشوم ولی برش نداشتم
جالب بود میترسیدم...
نتونستم:)

حصله محیو نداشتم
نم چرا:)

چیزای عجیب شنیدم و دوتا ترس بزرگ به دلم افتاده
خدایا میشه همش یه توهم باشِ؟:)

اخر شب هم ک با اهنگ مبی کلکسیون کامل شد
دوست دارم بشینم با آهنگش زار بزنم
اما خیلی وقته ک دیگ گریه نمیکنم

بقول رفیقم
دلم میخواد برم دست یکیو بگیرم بگم
میایی یکم حرف بزنم
خسته شدم انقدر نوشتم
خسته شدم:)

به امید فردایی بهتر!
(تمام روزامو رو به امید فردایی بهتر به تاراج دادم^^)

23:23


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: . faRiBa .، Z.A.H.Ř.Ą༻، Leila_r و 3 نفر دیگر

Armita.M

دستیار تالار هنر
دستیار مدیر
  
عضویت
5/10/20
ارسال ها
560
امتیاز واکنش
16,971
امتیاز
303
محل سکونت
!~شهر فراموشی~!
زمان حضور
70 روز 22 ساعت 25 دقیقه
16 فروردین 1400
***
روز به نظر کذایی می‌اومد!
با یه دعوا شروع و با یه دعوا تموم شد..
مثل همیشه کم آوردم و کوتاه اومدم :)
مثل همیشه دل شکستم نادید گرفته شد!
هرچند احساس خاصی بروز نمیدم
هرچند انتظار ندارم درک بشم
هرچند حتی قلبم چیزی حس نکرد
ولی مغزم ارور داد :)
+
روز پرکاری بود و بدون نتیجه!
میدونم که وقتم رو بیهوده هدر میدم ولی..
حس و حال ادامه دادن ندارم!
دلم میخواد چشم باز کنم؛ ببینم عه!
امروز اول تابستونه..
امتحانات تموم شد :yworried:
استرسی که باید داشته باشم تموم شد :yworried:
من باشم و آلوچه :yworried:
#به_وقت_رویا


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Leila_r، عروس شب و یک کاربر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
«سه شنبه، ۱۷ ٫ ۱ ٫ ۰۰»
یه سری افکار تو سرم هست، مثل یه مایع غلیظ و سیاه، مثل عفونت_که کل مغزم رو گرفته باشه_ دائما از سرم چکه می‌کنه. دوست دارم کل روز یه جا بشینم؛ البته دوست ندارم. حقیقت اینه نمی‌تونم از جام بلند بشم؛ چون سنگینم. نمی‌دونم چه کلمه‌ی دیگه‌ای جز [سنگین] میشه برای توصیف حالم به کار برد. وقتی آدم نتونه چیزایی رو بروز بده، اون "چیزا" راهی به درون پیدا می‌کنن.
در نهایت آدم سنگین میشه؛ سنگین و سنگین‌تر...!
نمی‌دونم چرا این روزها [
Dog days] تموم نمی‌شن.
از درون مثل یه بمب ساعتی‌ام، ولی اجازه انفجار ندارم. فقط کافیه کمی رو به اکسپلوژن باشم، اون‌وفته که بقیه از کول من پایین نمیان.
ولی... چرا کسی نیست که به خودشون روان‌گسیخته بودنشون‌ رو گوشزد کنه؟

خیلی خستم و بی‌علاقه برای ادامه.
#چه_روزهای_خوشی


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: |Nikǟn|، *ELNAZ*، P.E.G.A.H و 4 نفر دیگر

عروس شب

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/1/21
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
64,033
امتیاز
333
محل سکونت
۲۵ اسفند
زمان حضور
72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
استرس دارم بدجورییی هر چقدرم خودم و خوب میگیرم ولی خود لعنتیم که میدونم ته دلم دارن رخت میشورن، ولی نمیزارم بفهمن.
میترسم خیلی ....
میدونم هنو اول راهه و نباید کم بیارم ، اما ....
من..
بدجوری میترسم
میترسم از نتیجش.
بازم به خودت سپردم مثل همیشه.
۱۷ فروردین۱۴۰۰ ۶:۰۳


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، parädox و Leila_r
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا