خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Z.Ahdary

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/21
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
11,041
امتیاز
303
سن
19
محل سکونت
قبرستون÷€
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 34 دقیقه
خدایا خودت میدونی چی میخوام پس لازم به ذکر نیست و اینم یه برگ میشه واسه نوشتن من که اگر دیگه نیومدم یا مردم این و بخونن:tobedb:وقتی نا امید از ادامه زندگی بودم فرستادیم اینجا با خودم گفتم اینم ادماش مثل بقیه دروغو دروغن و رو هیچیشون نمیشه حساب کرد و باید باهاش سرد باشم تا دیکه ضربه نخورم گذشت و چند تا دوست بیام فرستادی خوشحال شدم لاعقل یکیو دارم بتونه ارومم کنه گذشت و من مجبور شدم برم برا چندماه از اینجا و موقعه که برگشتم بازم تکرارش کردی خدا برام:tobedb:اصلا انصاف نیست. بازم اونا ترکم کردن بازم حال قبل:tobedb:گذشت و بازم کسی و سر رام قرار دادی شد دلیل بهتر شدنم ولی میدونی چیه؟ من از هرچی خوبه میترسم چون تجربه بریم شده خوشیا بعدش طوفانه.
I'm Alone
,
Alone Again


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
اولین روزِ دومین ماهِ تابستونِ ۱۴۰۱

IMG_20220722_090347_71336117c251f30d5d8.jpg

هر موقع شک میکنم، به آرامشی که به وجودم تزریق میشه فکر میکنم و مطمئن میشم ولی این ترسه داره اذیت کننده میشه، این ک وسط قهقهه‌هام میاد یقه‌مو میگیره عذاب آوره...
ترس‌های زیادی که.‌..
تصمیم گرفتم همون دفتر رو بخرم و تا اون روز بنویسم و... آری:»

+چقدر خوبه با یکی پلی لیست آهنگاش رو گوش بدی و شور و شوقش رو راجع به هر آهنگ بشنوی^^

+امیدوارم این دفعه حافظه ضعیفش توی اعداد کار دستش نده و این دفعه دیگه یادش بمونه:»

تولد جوجه کوچولومم خیلی مبارک:»


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، Amerətāt و Elaheh_A

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
هفتمین روزِ دومین ماهِ دومین فصلِ یک هزار و چهارصد و یک
IMG_20220726_182355_785.jpg

دلم میخواد برم سمت دفترم ولی متاسفانه آخرش خیلی پر از غم و خاطرات بده و دلم نمی‌خواد اونا شک توی دلم رو چند برابر کنند...
پر از تردیدم، پر از ترس ولی تا دوباره اتفاق میفته باز آروم میگیرم و برای چند لحظه شاید هم چند ساعت یادم میشه چقدر پر از ترس و نگرانیم...
+امیدوارم این دفعه حافظه ضعیفش توی اعداد کار دستش نده و این دفعه دیگه یادش بمونه:»
یادش مونده بود:» و چقدر احمقانه برخورد کردم=]
هففف.
+ببخشید *** خانوم؟:tearsofjoy:
چقدر غرغر میکنم همیشه:disappointed::neutral:
هیح


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، . faRiBa .، Amerətāt و یک کاربر دیگر

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,449
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 40 دقیقه
IMG_20221023_141734_636.jpg

دقیقا زمانی که بقیه فکر می‌کنند قلبم از سنگه، صدای شکستن شیشه‌ی قلبم رو می‌شنوم.
و اشک‌هایی که می‌خواند دردهاشون رو فریاد بزنند!
و توده‌ی بعضی که
بزرگ‌تر می‌شه، و آرزوهایی که کمرنگ‌تر می‌شه..

ولی هنوزم با این دردها به معجزه‌ی اون بالایی اعتقاد دارم...
خدایا می‌شنوی؟

1401/08/02


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Amerətāt و Z.A.H.Ř.Ą༻

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,391
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 2 ساعت 53 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
به نظرم امروز یکی از اون روزای قشنگی بود که خیلی لـ*ـذت بردم و کلی کالری حروم کردم:straight_face:
مثل دو تا روانی به تمام معنا نشستیم همو توصیف کردیم:yumb:
گرچه امروز من دیر رسیدم و نتونستم خیلی باهاش حرف بزنم و رفع دلتنگی بشه:)
می‌فهمیدم که خیلی داره مراعات میکنه که اخلاقای چیز مرغیم رو به روم نمیاره.
تکه هایی از توصیفات میم:bookreadb:
(اوایل ک دیدمت فک کردم ی آدم بیخیال خوش گذرونی ک ب وقتش سوژه گیربیاری میشینی ب تحقیرکردن ادما اما خب چیزی ازت ندیده بودم فقط فک میکردم چنین ادمی‌ای گاهی اوقات ک میزدی تو پرم خیلی عصبی میشدم جلو خودم و میگرفتم تا جرت ندم اما خب کمکم ک یکم بیشتر صحبت کردیم متوجه شدم که.....) متشکرم میم عزیزم:consolingb:
تیکه مورد علاقم اینه:g7b:
دوست دارم اینجا بمونه چون مطمئنم میام می‌خونمش و کلی ذوق می‌کنم:yumb:
(من وقتی صداتو شنیدم اوج مهر و احساس و حس کردم):bookreadb:
با تشکر از میم عزیز:bookreadb:
مدتیه کلا آرومم:straight_face:
نمی‌دونم چرا به خاطر این آروم بودن عذاب وجدان گرفتم. بعد از اون اتفاق دیگه هیچ پافشاری نکردم. حتی دربارش هم باهاش حرف نزدم. فقط تصمیم گرفتم اجازه بدم زمان کار خودشه کنه. نمی‌دونم چرا این روزا خیلی دارم بهش فکر می‌کنم و دلم براش تنگ شده در صورتی که اصلا نمی‌شناسمش و دروغ چرا حسودیم میشه به کسایی که بهش نزدیکن:straight_face: اینم از عجایب هفتگانه اس :straight_face:
دلم شدیداً پيتزا کشیده و می‌دونم با خوردنش به چخ میرم اما می‌رم که بخورم.
کلا مود این تاپیک رو دوست دارم:bookreadb:
۱۴۰۱/۸/۸ یک شنبه


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
Reactions: ZaHRa

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
8290798607.jpg

نهمین روز از دومین ماهِ فصلِ خزانِ یک هزار و چهارصد و یک
+به وقت اوقاتی که با نزدیکتر از خویش سپری میشد. . .

لج کردم، متوجه حرف‌هاشون میشم‌ااا ولی اینکه سعی نمیکنن ذره‌ای تلاش کنن برای فهمیدن حس درونیم بهمم میریزه
و باعث میشه با خودم بگم واقعا همونیم ک دارن میگن و با کلی بغض با زندگیم لج کنم...
به والله ک حکم اجباری نداره پس چرا به اسم محافظت...
هوفففف
خسته‌ام خیلی خسته‌ام از واقعیت‌هایی ک جلوی چشمم نقش می‌بندن
و من فقط میتونم سکوت کنم...
اینکه به گذشته نگاه میکنم و میبینم محبتشون فقط باعث شد من امروز به این حال بیفتم
حالم از دنیا بهم میخوره و خودم رو محکم تر در آ*غو*ش میگیرم

روزگار لطفا لطفا اینطوری پیش نرو نمیخوام این حس بد درونم موندگار بشه لطفا...
خب؟!


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: . faRiBa .، ZaHRa، Amerətāt و یک کاربر دیگر

ZaHRa

سرپرست بخش جهانی دیگر
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ویراستار انجمن
  
عضویت
12/5/21
ارسال ها
1,726
امتیاز واکنش
20,449
امتیاز
418
محل سکونت
☁️
زمان حضور
83 روز 40 دقیقه
یا وجود همه‌ی سختی ها..
می‌دونم اون بالایی هیچ‌وقت دیر نمی‌کنه!
1401/08/09


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MARIA₊✧، Tabassoum و 3 نفر دیگر

Elaheh_A

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/10/20
ارسال ها
1,158
امتیاز واکنش
17,924
امتیاز
323
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
59 روز 6 ساعت 34 دقیقه

بمونه به یادگار...
تاریخشم باشه نوزدهمِ دی‌ماهِ هزار و چهارصد و یک


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: MARIA₊✧، Tabassoum، Matiᴎɐ✼ و 4 نفر دیگر

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
دارم کارایی ک قبلن کردم‌و مرور میکنم
ترس و نگرانی کل وجودم‌ رو گرفته بود می‌خواستم بهش بگم نکن ولی بعدش پشیمون شدم(ب قول مامان زندگیش ب خودش مربوط بود:/ )
اونموقع بجای اینکه دیگ کاری کنم براش، تصمیم گرفتم از خودم دورش کنم
ی وقتایی آدم عجیبی میشم
مثلا با اینکه میدونستم دلیل اصلی استرسم ایشونه بازم حس میکردم باید نگه‌ش دارم ی جورایی عادت کرده بودم ب بودنش
اونم چ بودنی:)


ی یادداشت کوچیک بود واس اینکه یادم بمونه ما همیشه اولویت اول آدما نیستیم ولی خب قرار نیست اولویت آخر هم باشیم...

چهاردهم‌ دی‌ماه هزار و چهارصدویک
۱:۵۷


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Saghár✿، ZaHRa و یک کاربر دیگر

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,271
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
شاید هیچ‌وقت نتونم این روزا رو فراموش کنم...
شاید هیچ وقت نتونم مثل سابق بشم...
شاید نتونم خیلیارو ببخشم و شاید، هیچ وقت دیگه نتونم مثل قبل دوستش داشته باشم
کوهی که برای من فرو ریخت، هیچ وقت دیگه درست نمیشه
و هر چقدر هم که ازش بگذره، بازم دردش دلمو به درد میاره!
میدونم اینم مثل همه‌ی اتفاقات تلخ و شیرین گذشته میگذره!
ولی ذره ذره جونمو میگیره و میگذره:)
شاعر درست گفت که عشق‌ها، اضطراب‌ها و هیجان‌ها باد و باران‌های یک تابستان‌اند اما؛ از درد هنگام گذرشان چیزی نگفت...

۱۴۰۱/۱۲/۱۱
۲۳:۰۸ شب


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • ناراحت
  • تشکر
Reactions: ZaHRa، MARIA₊✧، Tabassoum و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا