خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

از خوندن خاطرات خودت و بقیه چه مودی می گیری ؟

  • :))

  • )):

  • :||


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
همیشه اولین سلام، اولین دیدار، اولین موفقیت، اولین نفس، اولین دوستت دارم و...
خلاصه بگم اولین ها خیلی جذابن و دوس داشتنی
اما آخرین سلام، آخرین دیدار، آخرین موفقیت، آخرین نفس، آخرین دوستت دارم
خیلی خیلی دردناکن:))
چیزای زیادی واس گفتن هس ولی خب ن من طاقت گفتنشونو دارم
ن اینجا جای مناسبیه:shyb:
دلم میخواست با تک تکتون خداحافظی کنم ولی خدایی نمیشه یعنی سخته:)
اینجا واس من جایی بود ک کلی اتفاقای خوب و بد رو تجربه کردم
ولی ب قول بهار (~BAHAR.SH~) هر اومدنی ی رفتنی داره
دلم نمیخواد برم خداییش؛ ولی فک کنم وقتشه برم سراغ چیزای مهم تر

در پناه حق:aiwan_light_heart:
.
.
.
21 دیماه 1400
21:15


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Elaheh_A، Mahii، Amerətāt و 3 نفر دیگر

Amerətāt

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
3/12/20
ارسال ها
416
امتیاز واکنش
41,723
امتیاز
347
زمان حضور
107 روز 3 ساعت 31 دقیقه
چرا دقیقا وقتی کلی کار دارم حوصله هیچی کدومو ندارم.
۱۹ ۱۱ ۰۰


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: parädox، Nazgol.H، Mahii و یک کاربر دیگر

Mahii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/2/21
ارسال ها
333
امتیاز واکنش
5,870
امتیاز
263
سن
20
محل سکونت
شهر بی یار
زمان حضور
15 روز 21 ساعت 1 دقیقه
اون روزا تموم شد ، آره خیلی وقته تموم شده .
اما من بازم بچه ام بازم شکل بچگی هام رفتار میکنم تا نگن بزرگ شده تا نگن عاقل شده
من دوس ندارم هیچ کدوم اینارو دوس ندارم
امروز دلم برای اولین بار کلی پول خواست هیچ وقت نگفتم کاش اینقدر پول داشتم اما امروز واسه خاطر عزیز ترین کس زندگیم خواستم اون همه پولو
مهیاری( دفتر خاطراتمه) به نظرت میشه من برسم به اون چیزی که میخوام روز و شبم شده فکر و خیال و دویدن واسش چون میدونم حتی اگخ امسالم نشه سال دیه باید بشه
مهیاری این روزا با وجود تمام بچه بازی هام تو راه مدرسه با دوستام که به قول اونا میشه خل بازی هام دیه خوشحال نیستم خودمم دلیلشو نمی دونم ااااا اما انگار همش یه چیزی و گم کردم امروز واسه خوشحالی دوستام کلی خل بازی در آوردم که خوشحال باشن آخه میدونی اینبار دومین باره که تو انتخاب دوستام درست انتخاب کردم دوسشون دارم زیاد ولی من نمی دونم بازم چم شده دیه خل بازی هام بهم حال نمی ده
دلم سنگینی میکنه مهیاری
یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۰


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
Reactions: Saba hosseinzadeh

Saba hosseinzadeh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/8/21
ارسال ها
95
امتیاز واکنش
962
امتیاز
213
زمان حضور
7 روز 9 ساعت 11 دقیقه
شاید سکوت باشد خاطره ی نا تمام من


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
آخرین ویرایش:
  • ناراحت
Reactions: Mahii

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
یکشنبه
1400/11/23
ساعت: 20:33
روزای مزخرفیو دارم میگذرونم
هیچ چیز اونطور که میخوام پیش نمیره
انگار که وسط یه باتلاق گیر کردمو هرچی بیشتر برای نجات تلاش میکنم بیشتر توش فرو میرم
انتظارای بیجا، فشار اطرافیان، زخم زبونا، هدفایی ک دارن کمرنگ میشن، آرزو هایی که سوختن و چیزای دوست داشتنی که برای رسیدن بهشون از وسط جهنم گذشت همه و همه داره لهم میکنه ولی هنوز سر پام...
نمیدونم چقدر دیگه قراره مقاوت کنم چقدر قراره دردامو ندید بگیرم. چقدر قراره برای عفونت زخمام آرام بخش بخورم و اصلا نمیدونم چقدر دیگه کشش این تحمل کردنا رو دارم...
خیلی خستم اونقدر که دوست دارم امشب تا ابد ادامه داشته باشه و هیچ روز جدیدی شروع نشه
ولی ته دلم یه امید کوچولویی هست. اندازش به اندازه نور یه کرم شبتابه ولی هنوز داره سو سو میزنه...
امیدوارم که یه زمانی چ فردا چه بیست سال دیگه اگر دوباره این متنو خوندم، موقع خوندنش قهقهه بزنم و به مود الانم بخندم بگم چقدر احمق بودی که واسه چیزای بی ارزش و احمقانه روانتو بهم میریختی... :)
و به امید روزی که هممون از روی قله موفقیت به دردای الانمون بخندیم و به نظرمون مسخره بیاد ...:)
goli.e


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
Reactions: Saba hosseinzadeh و Mahii

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
حس عجیبیه! الان تو همین قسمت یادداشتمو ک مربوط ب تیر ماه 1400 بود رو خوندم، نمیدونم از چی رنجیده بودم ک اونقدر غصه دار نوشته بودمش، خیلی عجیبه گذر زمان، سخت ترین روزایی رو ک گذروندی حتی دلیلشو هم از یادت میبره و کمرنگش میکنه و من ب معجزه زمان ایمان دارم.
اینو دوست دارم خطاب ب خود آینده‌م ک چند وقت بعد ممکنه این یادداشت رو بیام بخونم و تویی ک الان داری میخونیش بگم: هیچ غمی موندگار نیست، خودت رو دوست داشته باش و با خودت مهربون باش، غم جزئی از زندگیه باهاش کنار بیا و به خودت فرصت بده...

/۰۱/۱/۲
1:10Am

(آهنگ سیل چشمات از کامی یوسفی رو دارم گوش میدم، چقدر ی آهنگ میتونه زیبا باشه؟)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Amerətāt

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
از حس و حال الانمم بگم، آرومم و امیدوار و سرزنده...
خداروشکر بابت همه چی.


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و Amerətāt

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,391
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 2 ساعت 53 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب اومدم که یه چیزی بنویسم اما گشادیم شد و برگشتم. اما انگار پست بالا یه تلنگری شد که یه چیزی بنویسم:shyb:
کلاً توی دوران نمی‌دونم دیگه به سر می‌برم:aiwan_light_smoke:
ندونستن خیلی بهتره از دونستن و فهمیدن چیزایی هست که مدام اعصاب و روانت رو به هم می‌ریزه. ترجیح میدم فاصلم رو با همه رعایت کنم تا ندونم.
یک ماه پیش اصلاً فکر نمی‌کردم که توی این یک ماه این قدر اذیت بشم که بخوام بازم برگردم به گذشته و این بار واقعاً یه کاری انجام بدم. اما بازم به خودم گفتم اینم می‌گذره:aiwan_light_girl_sigh:
مهم اینه که توی این روزا تجربه کسب کنم برای آینده:aiwan_light_girl_sigh:
نادیده گرفتن همیشه بهترین راه حل نیست :thinking:
کلاً خود درگیری داره با خودش دیگه چه برسه به بقیه:blinkb:
بعضی وقتها دلم می‌خواد اون ذهن مریضش رو بندازم دور.
حس می‌کنم این روزا سطح تحملم اومده پایین خصوصاً وقتی سرکارم:)
کلاً مرض دارم:tearsofjoy:
با وجودی که اخلاقش رو می‌دونم اما بازم دلم می خواد حرف حرف خودم باشه:day_dreaming:
کلاً دیگه هیچی نمی‌ دونم:)
۱۴۰۱/۱/۳


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
کل روز داشتم ب این فکر میکردم ک چرا ی سریا کاری میکنن ک برای همیشه از چشمم بیوفتن
با ی حرف، ی برخورد سرد یا... ی قضاوت بیجا برای همیشه تصوراتم رو نسبت ب خودشون خراب میکنن
نمیخوام اینطوری باشماااا... ولی مث اینکه نمیخوان تصویر خوبی ازشون داشته باشم:)
ی بنده خدایی یکی از دوستاشو با ی اسم مخفف صدا میکرد از روی محبت، روی خوش بهش نشون میدادو... همون دوستش گف هیچوقت ازش خوشم نیومده:) اونجا بود ک فهمیدم آدمای امروزی چ بازیگرای خوبین
از سادگی هم سوءاستفاده میکنن خیـ*ـانت میکنن دل میشکنن و نهایتا جوری میرن ک جای بوی ناب آدمیت بوی گند و لجن از خودشون جا میزارن:)
دلم میخواد ب اون بنده خدا بگم ک طرف چقدر آدم بدیه ولی میترسم حرفم رو باور نکنه. البته نیازی ب دروغ نیس چون خدا ب ضمیر همه آگاهه:)
***

براش آرزو کردم ک مسیر درست رو پیدا کنه ولی نمیدونم چرا هرچی بیشتر سعی میکنم از جاده خاکی بیارمش بیرون باز میزنه ب همون جاده:/
یعنی چطور ممکنه؟ چرا نمیفهمه؟ چرا اعتماد میکنه بهش؟ و هزارتا چرای دیگ...
امیدوارم ب حقیقت برسه:)

1401/01/17


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، عروس شب، هورآم و 2 نفر دیگر

Z.A.H.Ř.Ą༻

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
16/10/20
ارسال ها
1,846
امتیاز واکنش
43,391
امتیاز
418
محل سکونت
رمان ۹۸
زمان حضور
294 روز 2 ساعت 53 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
این چنین است که در فقر قفای خود می‌میریم و آن کس که بانگ به جرس برآرد در هلاکت سکوت به پروانه شدن تسلیم می‌گردد.
خلاصه که اینطوری:)
سخت بود، تلخ بود، دردناک بود اما گذشت.
یعنی درواقع تا گذشت فقط خودم فهمیدم که چی بهم گذشت.
شاید واقعاً لازم بود تا به خودم بیام و مهم ترین رکن زندگیم رو درک کنم.
امیدوارم بتونم با در نظر گرفتن همه جوامع بهترین تصمیم ممکن رو بگیرم.
گرچه چندان به مذاقم خوش نمیاد ولی خب گمون کنم فعلا باید اجازه بدم تا جهان به اقبال اونا بچرخه.
کاش بتونم غرورم رو کنار بزارم یا حداقل نمی‌دونم خلاصه :hello2b:
چه قدر همه چیز با وجود همه چیز بی خود و بی اهمیت شده برام.
و دوباره همون حرف های امیدوار کننده تکراری:bathtub:
خلاصه که امیدوارم گشایشی بشه و بتونم به مهم ترین رکن زندگیم برسم.
و امیدوارم یه روزی که میام این پست رو بخونم به خودم بگم دیدی رسیدی بهش؛)


■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Tabassoum و عروس شب
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا