.
.
3 تیر 1400
امروز بالاخره یا همکارا رفتم که دز دوم واکسنو بگیرم و با خودم گفتم پس کی نوبت بقیه اعضای خانواده میشه تا خیالم راحت شه. و کی همه مردم می زنند تا بتونیم این ماسکای لعنتی رو بکنیم و برگردیم به روزهای گذشته...
جلوی در مرکز فهمیدم نه کارت ملیمو آوردم و نه کارت واکسن؛ خدا رو شکر بقیه عکساشونو فرستادن و موضوع حل شد. اگه بابا سفر نبود، حتما از همون خونه اونقدر یادآوری میکرد که عمرا بدون کارت میرفتم. پرسنل خوشاخلاقتر از قبل بودن اما این دفعه درد بیشتری داشت و بهم گفت ممکنه تب کنی. فعلا که فقط یکم گر گرفتم. اما اینقدر با بچه ها خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم که دیگه مطمئن شدم یه چیزی قاتی این واکسنا هست
شاورماهای دیشب رو از یخچال گذاشتم بیرون که گرم بشه و دوباره به موقعیت کاری که دستی دستی خرابش کردم فکر میکنم. همکارم گفت اشتباه کردم و باید میرفتم. تو دلم گفتم بالاخره که چی...؟
باید یه جای این زندگی لعنتی ریسک کنم، شاید بهترش نصیبم شد. حداقل میتونم بشینم نوشتهها و کارای هنریمو تموم کنم.
نمیدونم... شایدم پر توقع شدم...
انگار دو تا پوسته دارم؛ یکیش میشینه تو خونه و ظریفترین زیورآلات رو درست میکنه و عاشقانهترین داستانها رو مینویسه.
اون یکی فرداش پا میشه کلاه مهندسی میذاره سرش و تو آفتاب باکارگرا سر و کله میزنه.
عجیبه ولی طبیعیه؛ همه ما مثل الماسیم که از هر طرف نگاهمون کنی، یه طیفی از نورو بازتاب میدیم...
پ.ن: هنوز به نتیجه نرسیدم از لاک سبز جدیدم خوشم میاد یا نه. دارم بهش فکر میکنم.
■♡♧|•°دفتر خاطراتمون :) °•|♧♡■
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com