- عضویت
- 24/11/19
- ارسال ها
- 313
- امتیاز واکنش
- 1,888
- امتیاز
- 228
- محل سکونت
- اصفهان
- زمان حضور
- 5 روز 10 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخر شب وقتی که همه عزم رفتن به خانههایشان را کردن، من هم آماده بودم تا با پدرم بروم. او به کنارم آمد. لباس مشكی چه غمگينترش كرده بود. يك آن دستم را گرفت و بدون نگاه به من گفت:
- صبر کن!
ایستادم، به دستش نگاه کردم. یعنی چه! الان كه زن عمو نبود برای نقش بازي كردن! چيزی كه عجيب بود دستش سرد نبود،...
- صبر کن!
ایستادم، به دستش نگاه کردم. یعنی چه! الان كه زن عمو نبود برای نقش بازي كردن! چيزی كه عجيب بود دستش سرد نبود،...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: