خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان همخونه شرقی
نويسنده: سميه سادات هاشمی جزی
ژانر: اجتماعي
ناظر: the unborn

ویراستار: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
خلاصه:
بهار دختری نخبه است که باید برای ادامه تحصيلش به تهران برود؛ اما خانواده‌اش رضايت به رفتن او نمی‌دهند و او مجبور به ازدواج می‌شود.
اين رمان ذهنيت شما رو نسبت به رمان‌هاي همخونه‌ای...


رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Ghazaleh.A، Kallinu و 18 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

بسم الله الرحمن الرحيم

همخونه_شرقی.jpg


رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Kallinu، gandom و 13 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
"فصل اول"
صدای هق‌هق گریه‌اش را با دستانش خفه می‌‌کرد. به دور خود بی‌هدف و مستأصل می‌چرخید.
صدای پدرش از دیروز هزاران بار مانند سیلی محکمی به صورتش خورده بود و درد سیلی نخورده تمام وجودش را گرفته بود. هر بار ناباورانه از خود می‌پرسید:
- چرا؟!
گرمای تیرماه بیش از بیش کلافه‌اش می‌کرد. دستی به لبه‌ی روسری‌اش کشید و با کینه‌ای هرچه تمام‌تر روسری‌اش را به سمت تـ*ـخت خواب پرتاب کرد. نفسش تنگ شده بود. به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت. پیشانی‌اش را روی شیشه گذاشت.
نفس‌هایش بلند شده بود. احساس خفگی امانش را بریده بود. هوا می‌خواست! هوای تازه که نجاتش دهد.

دست به سمت دستگیره‌ی پنجره برد. پنجره‌ی اتاقش را رو به حیاط بزرگ خانه باز کرد. به جز صدای گنجشک‌هایی که روی درختان انگور جیک‌جیک می‌کردند، هیچ صدایی نمی‌آمد. به حیاط سر سبزشان که نگاه کرد، زیر لـ*ـب صلواتی فرستاد. نفسی گرفت و به خود امید داد که حتماً راه چاره‌ای هست! سرش را به سمت اتاقش برگرداند. به مدال‌ها، تندیس‌ها و لوح‌های افتخارش خیره ماند. تمامشان حاصل بی‌خوابی و تلاشش بودند. تمامشان حاصل حمایت بی‌چون و چرای پدرش بودند و حالا پدرش...
سریع به سمت میز بزرگ اتاقش رفت. تلفن همراهش را از کنار رایانه‌اش برداشت. با سرعت شماره‌ی حامد را گرفت. چشمانش را بست، در دل خدا را صدا کرد:
- خدایا خواهش می‌کنم! خدایا کمک!
صدای گرمِ همیشگی حامد، برق از چشمانش پراند و بلند گفت:
- سلام حامد جان!

حامد بدون توجه به صدای لرزان او سرگرم مشتری‌اش بود.
- نه خانم، راه نداره، کم‌تر از صد تخته فرش اصلاً برامون سودی نداره! فقط حمالی برامون می‌مونه! ببین خواهر من، بعد از ظهر دارم میرم گمرک فرش‌های خودمون رو بفرستم دبی، حالا نظر خودتونه! اگه می‌تونید برام بیست تای دیگه جور کنید، من در خدمتم؛ ماله شما رو هم می‌برم! اگر نه که شرمنده...
حامد با کلافگی گفت:
-الو! الو بهار! یک لحظه صبر کن، مشتری دارم.
بهار دلش می‌خواست از این بی‌تفاوتی حامد فریاد بزند، اما طولی نکشید که صدای تمام شدن معامله آمد. حامد گوشی تلفنش را محکم در دستانش فشرد. دستانش عرق شرم داشتند.
چه جوابی می‌توانست به بهار بدهد؟!
با لبخندی دروغین گفت:
- الو! جونم بهار؟ خوبی؟
بهار نفس بلندی چاق کرد و سریع گفت:

- چی شد حامد؟! چی کار کردی برام؟! فهمیدی از دیروز تا حالا بابا چش شده؟ باهاش حرف زدی؟ به مادر اختر زنگ زدی؟
و با بغضی آشکار گفت:
- اصلاً چرا هیچ کس دیروز از من حمایت نکرد؟!
حامد لـ*ـبش را به دندان گرفت با شرمندگی گفت:
- به جون خودم بهار همه شوکه شده بودیم. اصلاً نفهمیدم بابا چی میگه! یعنی محال‌ترین حرف ممکنی که از دهن بابا دراومد، این حرف بود. به خدا آبجی، حمید بدتر از من به هم ریخته!خودت دیدی تا گفتم بابا چرا؟ کامل آمادگی داشت و گفت:
(به والله که هر کدوم روی حرفم حرف بزنید از ارث محرومتون می‌کنم.) به علی قسم بهار بخاطر حرفش نترسیدم، فقط شوکه بودم! وقتی با حمید از خونه اومدیم بیرون، همه‌اش می‌گفتیم محاله! امکان نداره همچین حرفی رو بابا بزنه! به هزار جا زنگ زدیم. مادر، اختر، آقا جون و عمو رسول؛ ولی به خدا هیچی دستگیرمون نشد!
حامد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- صبح بابا اومد حجره، بحثمون بالا گرفت. به خدا که اگه حمید نبود، بابا پرتم می‌کرد بیرون! به جون مامان پلک نتونستم روی هم بذارم! باورم نمی‌شه بابا این حکم رو بهت داده! تمام زندگیم به هم ریخته! به خدا که بابا یه چیزیش هست!


رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زینب نامداری، FaTeMeH QaSeMi، Ghazaleh.A و 16 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
بهار کلافه دستی به موهایش کشید و دور خودش چرخید. اصلاً جواب حامد به دلش نمی‌چسبید!با دلخوری گفت:
- امروز چی؟ گفتی؟ آخه نگفت چرا نمی‌ذاره برم تهران؟!
- به خدا که نگفت، لام تاکام نم پس نداد! فقط مي‌گه نمی‌خوام دیگه ادامه بده! دیگه بسه درس!بهار، اصلاً کوتاه نمیاد!‌ اصلاً هم هیچ جواب قانع کننده‌ای نداره، فقط یک کلام می‌گه (دخترمه اختیارش رو دارم! به هیچ‌کسی ربط نداره، دخالت نکنید!) از حمید بپرس! با التماس گفتم پدر من آخه یهو چی شده؟! تا چند روز پیش که خودتم می‌خواستی بری باهاش، چی شد یه مرتبه می‌گی حرف رفتن رو نزن؟! باورت می‌شه انگار با دیوار حرف می‌زدم، فقط سرش تو ماشین حساب بود! منم جلوی بابا همون موقع به مادراخترو آقا جون زنگ زدم. باورت نمی‌شه چنان سنگ روی یخ شدم که هزار بار گفتم عجب غلطی کردم! خیلی راحت بهم گفتن شما بچه‌ها توی این موضوع دخالت نکنید! به فاطمه زهرا این‌قدر عصبانی شدم سر آقاجون داد زدم گفتم: «جناب سرهنگ شما که همیشه اعتقاد داشتین مورچه هم که از خونه تون رد می‌شه باید تحصیل‌کرده باشه، شما که هشت تا بچه تحصیل‌کرده تحویل دادید، چرا این حرفو می‌زنید؟! چی شد به این دختر رسید همه‌اتون سکوت کردین! می‌گین هر چی بابات براش تصمیم بگیره؟! صدام رو بالا بردم و گفتم آقا جون این همون بهاره ها! تنها نوه‌ای‌که هنوزم وقتی می‌بینیدش روی زانوهاتون می‌شونیدشا!
زانوهاي حامد از فشار عصبی زیاد سست شد و به روی تخته فرش‌های حجره نشست، بهار
بی‌اراده اشک از چشمانش سرازیر شد و وسط اتاقش نشست! کار تمام بود، همه پا پس کشیده بودند! بوی نا آشنای شکست به مشامش می‌رسید! اشک ریزان گفت:
- باورم نمی‌شه، محاله! مادر اختر و آقاجون سر موضوع درس خوندنم کوتاه بیان! حامد به‌خدا که چیزی شده که بابا این‌جوری می‌کنه! هرچی فکر می‌کنم چه رفتار ناشایستی انجام دادم به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم! تو بگو داداش با این همه زحمتی که این‌همه سال کشیدم همین‌جا تمومش کنم؟!
حامد به شاگرد حجره‌اش اشاره کرد که لیوان آب خنکی برایش بیاورد. صدای درمانده‌ی خواهرش خنجری بود در گلویش!
- گریه نکن جون حامد نا امید نشو، بعد از اون همه داد و بیدادی که راه انداختم مادر اختر گفت امشب شام دعوتتو میکنه و قول داد با بابا حرف می‌زنه ببینه چرا این‌جوری می‌کنه! گفت: « به بهار بگو بالاخره راهش رو پیدا می‌کنه!» ولی بهار من چشمم آب نمی‌خوره کاری از پیش ببرند، حدس می‌زنم اینا همه سر قضیه عمه ترسو شدند نمی‌خوان قضیه 28 سال پیش باز تکرار بشه!ولی آخه چرا از دیروز تا حالا بابا گیر داده نباید بری؟! به بابا می‌گم مرد حسابی پاشو خودتم برو تهران زندگی کن من و حمید که همین الانشم داریم شرکتو حجره رو باهم می‌چرخونیم مدامم که یه پامون تهرانه یه پامون این‌جا، خیلی خونسرد و بی‌تفاوت می‌گه من از شهرم دل نمی‌کنم!برای من تکلیف مشخص نکن! والا نمی‌دونم چطور چند روزه به این نتیجه رسیده زیادی شهرش رو دوست داره!
اشک‌های بهار بی اراده بدون هیچ زحمتی می‌ریختن. روی قالی قرمز وسط اتاقش دراز کشید اشک‌های
ناآشنا انگار صدای ناله داشتنپ؛ بهار با دردی آشکار وصدای خش داری نالان گفت:
- برای کارشناسی نذاشت برم دانشگاه شریف! حرفش رو گوش دادم، نمک نشناس نبودم، بلاخره بابا خیلی روم غیرت داره! توی شهر خودمون موندم خودت می‌دونی با چه زحمتی توی شهر به این کوچیکی بهترین مقاله‌ها رو فرستادم! کم یا زیاد همیشه نتیجه کارهام خوب بوده اما برای ارشد قضیه‌اش مثل کارشناسی نیست، اصلاً اینجا ارشد رشته من رو ندارند! حامد آخه چه خاکی به سرم بریزم؟! تمام زحمت‌هام قراره کنج همین اتاق با خودم بپوسه؟!


رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: زینب نامداری، Ghazaleh.A، Kallinu و 12 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
صدای نفس‌های کلافه حامد بلند شد. حمید پس از تمام کردن صحبت با خریدار به‌ طرف حامد رفت. چهره‌ی ‌‌برافروخته‌ی حامد نشان از خوب نبودن اوضاع داشت. حمید دست روی شانۀ حامد گذاشت، حامد آرام گفت:
- جون داداش گریه نکن، با گریه که چیزی درست نمی‌شه! دلم آتیش می‌گیره مظلوم گریه می‌کنی، آخه تو کی به چیزی اعتراض کردی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زینب نامداری، Ghazaleh.A، Kallinu و 11 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهار
حامد سکوت کرده بود. بهار دیگر حرفی نزد، تنها صدای هق‌هق آرامش می‌آمد. حامد به فکر فرو رفت؛ این اولین باری بود که بهار اعتراض می‌کرد! هرچقدر فکر کرد، یادش نمی‌آمد آخرین دفعه‌اي كه خواهرش به چیزی اعتراض کرده باشد، چه زمانی بوده! پس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زینب نامداری، Ghazaleh.A، Kallinu و 8 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
حمید گوشی تلفن را از حامد گرفت، حواسش را از حامد گرفت و پی بهار داد:
- سلام آبجی!
- سلام! حمید داداش، حامد سیلی از بابا خورد؟! بهار بمیره که باعث شدم بابا دست روش بلند کنه!
حمید با لودگی و خنده گفت:

- چیه بابا حامد، حامد می‌کنی؟! هیچ ناراحت حامد نباش! یه سیلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زینب نامداری، Kallinu، MacTavish و 10 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
حمید خندید، صدای خنده حامد هم آمد. یاد عمو رسول لبخند به لـ*ـب حامد و حمید آورد و بهار با یاد یاوه‌رگویی‌های عمو رسول، لـ*ـب گزید و شرمسار لبخندی زد. بهار آرام گفت:
- به عمو رسول اعتباری نیست، عمو جون فقط زنگ که می‌زنه حرف‌های بی‌ربط می‌زنه، بساط خنده راه می‌ندازه. امیدوارم مادراختر و آقا جون بفهمن مشکل بابا چیِ ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: زینب نامداری، Kallinu، MacTavish و 10 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
صدای قهقهه حاج حسین آمد. یک پدرسوخته بلند بالا نثار بهار کرد. بهار خوشنود از دلبری‌هایش، تصمیم گرفت حرف تهران رفتن را پیش بکشد. انگار اوضاع خوب بود! پری که با خنده حاج حسین متوجه شد بهار نقشه دارد به سختی تنه‌اش را از صندلی بلند کرد و کنار حاج حسین رفت. دستش را به دماغش زد و به بهار گفت:
- این‌جای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Kallinu، MacTavish، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 9 نفر دیگر

سميه سادات هاشمي جزي

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/11/19
ارسال ها
313
امتیاز واکنش
1,878
امتیاز
228
زمان حضور
5 روز 10 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
حاج حسین همان‌گونه که عصبی به بهار نگاه می‌کرد یاد تک‌، تک کلمات برادرش افتاد. پرویز در حجره حاج حسین، در دست‌های برادرش زجه می‌زد:
- حسین زهره‌ داره میمیره! حسین تو بگو زهره من به‌حق کی بدی کرده؟! حسین آبجی فهیمه گفت چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست! داداش بگو مرگ حق زهره‌ی؟ حسین داره از دستم می‌ره، زنم داره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان همخونه شرقي | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Kallinu، MacTavish، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا