- عضویت
- 21/9/18
- ارسال ها
- 659
- امتیاز واکنش
- 9,877
- امتیاز
- 263
- سن
- 24
- محل سکونت
- ⇇کره ی خاکی⇉
- زمان حضور
- 7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
«کاش آدمها هم به شرط چاقو بودند!
قبل از راه دادن به حریمت، یا از سرخی قلبشان مطمئن میشدی،
یا حداقل از چشم سفیدیشان!»
آتنا کمی بعد آروم گرفت. نشستن، که جعبهی دستمال کاغذی رو جلوی آتنا گذاشتم. رو به مبینا گفتم:
-فردا شمال میریم.
مبینا به سرفه افتاد. آتنا تند پشتش کوبید که خندیدم.
-خیلی غیر منتظره...
قبل از راه دادن به حریمت، یا از سرخی قلبشان مطمئن میشدی،
یا حداقل از چشم سفیدیشان!»
آتنا کمی بعد آروم گرفت. نشستن، که جعبهی دستمال کاغذی رو جلوی آتنا گذاشتم. رو به مبینا گفتم:
-فردا شمال میریم.
مبینا به سرفه افتاد. آتنا تند پشتش کوبید که خندیدم.
-خیلی غیر منتظره...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: